آیا فقط خداست که میتواند خلق کند؟ چرا آفریدههای بشری نمیتوانند با آفریدههای خدا برابری کنند؟ چرا بعضی از آفریدههای بشر ویران کنندهاند. پاسخ به این چند سوال و سوالاتی از این دست را میتوانیم با خوانش رمان «گِل» اثر ساختارشکن دیوید آلموند دریابیم. اثری که به انتقاد از دخالت بشر در آفرینش خداوندی میپردازد. اثری هستیشناسانه که مخاطب را به تفکر دربارهی چگونگی خلقت، قدرت و توانایی خالق، فلسفهی مرگ و زندگی و معاد دعوت میکند. اثری که به انتقاد از ایدئولوژیهای غلط دینی میپردازد و راه رسیدن به خداوند و سعادت ابدی را تنها در خلوص نیست و پاکی همراه با آگاهی و بینش درست میداند نه فقط تکرار بدون تفکر اعمال منسوب به دین.
گِل، رمانی متفاوت از دیوید آلموند نویسندهی توانای کودکان و نوجوانان است. شهلا انتظاریان آن را ترجمه کرده و انتشارات آفرینگان این اثر را منتشر و به بازار عرضه کرده است.
خلاصه اثر: داستان دربارهی دو پسر نوجوان است. دیوید و استفان رز و دوستی عجیبی که بین آنها شکل میگیرد. دیوید و همکلاسیاش گئوردی، دو دوست صمیمی هستند. آنها همیشه به کلیسا میروند و در انجام مراسم مذهبی به کشیش کمک میکنند. آنها پسران خوب محراب هستند. پسرانی که هر هفته در اتاق اعتراف کلیسا به گناهانشان اعتراف میکنند تا آمرزیده شوند. همه چیز خوب است. فقط نگرانی آنها مولدی؛ پسر قلدر محله است که هر دویشان از او کتک خوردهاند. همه چیز خوب و معمولی است تا زمانی که استفان رز وارد شهر کوچک فلینگ و زندگی دیوید میشود. استفان نوجوان، پسری مرموز است. او به مدرسه نمیرود و کارش ساختن مجسمههای گلی و چوبی است، استفان در وجود دیوید نیروی خاصی میبیند و سعی میکند او را در کاری که قصد انجامش را دارد، همراه کند. او که شرایط روحتی مناسبی ندارد و به خاطر مرگ پدر، دیوانه شدن مادرش و اخراجش از مدرسهی تربیت کشیش خشمگین است، داستانهای عجیبی دربارهی برگزیده شدنش از طرف خدا به وسیله فرشته میگوید و با نیروی هیپنوتیزم سعی میکند به دیوید بقبولاند که توانایی زنده کردن اشیاء بیجان را دارد. استفان قصد دارد موجودی اهریمنی از گِل بسازد و آن را زنده کند تا بتواند با کمکش هر کسی را که دوست ندارد، نابود کند. موجودی که حتی مولدی از او بترسد.
استفان میگوید: خدا در وجود انسانها بخشی از خودش را قرار داده است، پس اگر خدا میتواند خلق کند، انسان هم باید بتواند و ادعا میکند چنین قدرتی را دارد. او که در کودکی آرزو داشته بزرگ که شد خدا شود، با همین تفکرات بیمارگونه و با کنترل ذهن دیوید مخفیانه و با کمک دیوید در غاری در حاشیهی شهر شبانه کار ساختن موجود گلی را شروع میکند. موجودی که در تخیلات آنها جان میگیرد و وقتی به او امر میکنند: «زنده شو»، از جا برمیخیزد. بعد از ساخت گِل، دیوید از این خلقت اهریمنی احساس گناه میکند و تلاش دارد گِل را به خاک برگرداند. استفان اما اصرار دارد با کمک گِل به قدرت بزرگی دست پیدا کند. به همین دلیل بعد از ساخت موجود گلی بین آنها اختلاف ایجاد میشود و در پایان این خوبی است که پیروز میشود و استفان که از کمک دیوید و قدرت گِل ناامید شده، مخفیانه فلینگ را ترک میکند. گل به خاک برمیگردد و دیوید تلاش میکند دوباره به زندگی معمولیاش بازگردد و آنچه رخ داده را فراموش کند.
تحلیل اثر:
نویسنده در این رمان سعی دارد به شکل متفاوتی مخاطب نوجوان را به تفکر وادار کند و ذهن او را به چالش بکشد. در جریان داستان نویسنده پرسشهای فلسفی مختلفی دربارهی خدا، خلقت و آفرینش هستی مطرح میکند. «لیپمن مدام بـر ایـن موضـوع تاکیـد دارد که کودکان فلسفیدن را زمانی آغاز میکنند که میپرسند «چرا؟» (محمدی، ناجی، 1396: 25). چند نمونه از کتاب:
«دقیقاً. فقط یک نگاه به اطرافت بینداز. تو به من میگویی این درخت از هیچی به وجود آمده؟ تو به من میگویی این زمین و آسمان و آن منظومه شمسی لعنتی از هیچی به وجود آمده؟» (آلموند،1393: 46).
«فقط خداوند است که میتواند خلق کند؟» (آلموند، 1393: 101).
«آیا هنرمندان هم مثل خدا هستند؟» (آلموند، 1393: 101).
«چه کسی میتواند بگوید حد و مرز آفریدههای ما چه میتواند باشد؟» (آلموند، 1393: 104).
«آیا آفریدههای بشر با آفریدههای خداوند یکی است؟» (آلموند، 1393: 103) و...
نویسنده سعی دارد به شکل هنرمندانهای مخاطب را با مفاهیم عمیق فلسفی و هستیشناسانه آشنا کند و رمان بهترین وسیله برای این مهم است. چرا که یادگیری فلسفه به مخاطبان بیشتر از راه ادبیات ممکن است تا فلسفه زیرا ادبیات مخصوصاً رمان، واقعیتهای عینی و ملموس را در اختیار آنان میگذارد. آلموند با ایجاد پرسشهای مختلف مخاطب را به چالشی بزرگ دعوت میکند. درحقیقت آموزش فلسفه عبارت از یاد دادنِ چگونه اندیشیدن، آموزش پرسیدن و چگونه پرسیدن است. البته تمام مفاهیم پنهان در دل این داستان ممکن است در حد درک مخاطب نوجوان نباشد. اگر خوانش این اثر در گروه انجام شود و این خوانش با همراهی تسهیلگری صورت گیرد که با مسائل دینی آشنایی دارد، بی شک میتواند در درک معنای متن برای مخاطب بسیار کمک کننده باشد.
در بخشهایی از رمان، آلموند به انتقاد از دخالت بشر در امر خلقت میپردازد و به شکلی خلقتهای بشری را سرشار از ضعف و حتی اهریمنی و ویران کننده میداند. زیرا تنها خداوند است که میتواند به بهترین شکل خلق کند و به بهترین شکل آنچه خلق کرده را هدایت کند. مقایسهی تفاوت خلقت خداوندی و خلقت بشری در این اثر میتواند تفکر انتقادی را در مخاطب تقویت کند. «لیپمن معتقد است افراد به تفکر انتقادی نیاز دارند تا به آنها در تشخیص از بین تمامی اطلاعاتی که دریافت میکنند و موضوعاتی که دنبال میکنند، کمک کند. بنابراین تفکر انتقادی ابزاری است جهت مقابله کردن با اعمال و تفکرات بی ملاحظه» (لیپمن، 1988 به نقل از فرج الهی و مصطفوی 1391: 4). انتقاد از خود و انتقاد از دیگران که اگر درست هدایت شود، منجر به خود اصلاحی و دیگر اصلاحی خواهد شد.
نمونههایی از متن کتاب:
«چیزهایی که ما خلق میکنیم، بعضی از آنها، خیلی از آنها، خودشان ویران کنندهاند!» (آلموند،1393: 220).
«اما ممکن است در نهایت، حاصل خلاقیت ما چیزی باشد که به طرف خود ما برگردد و ما را منهدم سازد» (آلموند،1393: 222).
نویسنده همچنین در این اثر نگاه زیبایی به فلسفهی زندگی و مرگ و معاد دارد و بارها در اثر به این موضوعات اشاره میکند. چه با آوردن جملاتی از کتاب مقدس و چه با توصیف گورستان و مراسم کفن و دفن و حتی دوباره برانگیخته شدن طبیعت. نمونههایی از این دست:
از کتاب مقدس: «وخداوند بشر را از گِل زمین ساخت و از سوراخهای بینیاش به او نفس زندگی دماند و بشر یک موجود زنده شد» (آلموند،1393: 103).
«سوی آن قبرهایی نگاه کردم که همین چند روز پیش، آن دو مرد را دفن کرده بودیم. حالا آن مردها چه شده بودند؟ چقدر به خاک نزدیک شده بودند؟» (آلموند، 1393: 131).
«میخواستم باور کنم که مفهوم خاک به خاک میتواند به معنای مرگ به زندگی باشد، درست همانطور که به معنای زندگی به مرگ است» (آلموند، 1393: 265-266).
«بقایای گل هنوز در باغ ما دراز کشیده است. نمیتواند خودش را خاک کند. کمکم در حال شسته شدن لای مرز شنی است و خاک به خاک برمیگردد. تخمهای افرای چناری و دانههای ولیک و تخمهای زبان گنجشک از آن سبز شدهاند و جنگل کوچکی از نهال در اطرافش درست شده است. حالا آن گُل رز از قلبش برآمده و آن تخمهای ریز شاه بلوط هندی جمجمهاش را شکافته است» (آلموند،1393: 308).
در خلال اشاراتی که به کلیسا و انجام مراسم مذهبی میشود، نویسنده به انتقاد از ایدئولوژیهای غلط دینی میپردازد و این رفتارهای غلط را به سخره میگیرد و سعی در بیان معنای حقیقی دین و دینداری دارد.
«گفته بودم دیگر این را نمیگویم. گفته بودم دیگر سیگار نمیکشم. گئوردی گفت: «من هم گفتم. همه میگویند.» به همدیگر خندیدیم. گفتم: «هفته بعد باز میرویم اعتراف میکنیم» (آلموند، 1393: 43).
«آن نان هنوز نان بود و آن شربت هنوز هم شبیه شربت بود. اما معجزهای رخ داد. آنها تبدیل به جسم و خون مسیح شدند. خود مسیح هم با ما در محراب بود. کشیش جسم را خورد و خون را نوشید. من و گئوردی دهانمان را باز کردیم و زبانمان را برای گرفتن نان عشاء ربانی بیرون آوردیم» (آلموند، 1393: 146).
و در پایان آلموند به امید اشاره میکند و به مهربانی و لطف خدا و داستان را با عباراتی به انتها میرساند که همین مضمون را در بردارند: «خدا مهربان است! استفان برمیگردد! دوباره پیش ما میآید» (آلموند،1393: 310) . این جملات امید را در دل نوجوان زنده میکند. امید به آمرزش و شروع دوباره. امید به بخشش بیانتهای خداوند.
منابع:
-آلموند، دیوید (1393). گِل. انتظاریان، شهلا. چاپ اول. تهران: آفرینگان.
-فرج الهی، مهران، و مصطفوی، سیده مریم (1391). فلسفه برای کودکان، رشد تفکر سنجشگرانه. دو فصلنامه پژوهشهای معرفت شناختی، پیاپی3، پاییز91، 72-90.
-محمدی، حمیدرضا، و ناجی، سعید (1396). مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین متأخر و لیپمن. تفکر و کودک، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. سال 8، شماره 1، بهار و تابستان 1396 ،15 -36.
خبرنگار: لیلا خیامی
نظر شما