چند ماه از انقلاب گذشته بود که یک نفر توی محلهمان به قتل رسید. چند روز بعد، از پلیس تهران ریختند و من را گرفتند. بعد هم بردند و نشاندند جلوی یک افسر. گفت: «تو رو اونجا دیدن.» گفتم: «بله. اونجا بودم. ولی کار من نیست. اهل این حرفها هم نیستم.» گفت: «ببین، تو تا همین امروز سیزده تا دعوا داشتی که یه بلایی سر طرفت آوردی!» من عدد سیزده را آنجا، از آن افسر شنیدم. خودم هیچوقت نشمرده بودم. بیشتر از این حرفها بود البته. "سیزده تا" فقط عدد دعواهایی بود که بلایی سر طرف آمده بود. دعوای توی محل خودمان را حساب کردم، دعوای توی لالهزار را، دعوای لالهزار نو با سه نفر، دعوای سر چهارراه شیوا که کاردم بند شده بود بیخ گوشِ یکی... گفتم: «درست، ولی اونا دعوا بودن. این که شما میفرمایی، قتله.» گفت: «آره. ولی چاقو که دراومد، یک بار هم میشه قتل.» گفتم: «نه، نشد. والّا من الان توی کوچه که راه میرم، اگه مورچه ببینم، راهمو کج میکنم یهورِ دیگه. اونا هم همه مالِ قبلِ پنجاه و هفته. مال اون موقع است که من دعوایی بودم؛ دوره پشیمونی. ولی از انقلاب به اینور، کارد سلاخی دیگه از جیبم رفته کنار.» زنگ زد خانه مقتول. هممحلمان بود خدابیامرز. پرسید: «این علی قصاب چجور آدمیه؟» گفتند: «خوب آدمیه.» دوباره پرسید. دوباره پرسید. گفتند: «بابا خوب آدمیه...» دیدم یک برگه گذاشت که «امضا کن». بعد هم گفت که «از تهران بیرون نری.» گفتم: «من جایی ندارم برم. باید وایستم درِ دُکونم...»
هیچوقت به نامردی نزدم
حالا سالهاست که تهِ دلم، نگرانم و تا توانستهام «رد مظالم» دادهام، ولی یادم نیست به چند نفر حلالیت بدهکارم. دعواهای من از نوجوانی شروع شده تا خود انقلاب. اولینش توی «سینما پاراموندِ» لالهزار بوده. من بودم و یکی از بچهمحلها که از قضا فرنگیکارِ خوبی هم بود. هنوز فیلم نرفته بود روی پرده که با دو نفر دعوامان شد. دست چپ من خیلی قوی بود. با همان دست، چنان گذاشتم توی گوش یکیشان که همانجا خورد زمین. یکوقت دیدم آن یکی هم با یک فن فرنگی رفت هوا.
از همینجا بود که دعوا به دهنمان مزه کرد و افتادیم روی غلطک. کمکم جوری شده بود که اگر میدیدم یکی "اسمیِ"محلشان شده، خودم میرفتم سراغش. کلی دعوای ناجور و بد کردم. یک بارش توی محل خودمان، طرف گیر داد بهم. هم خودش اسمورسمدار بود، هم من. دیدم دست برد به کارد. یک کاردهایی بود که جدید آمده بودند. چهارده تا دنده میخورد. وقتی بازش میکردی، تَق تَق تَق... ولی من - نه که از بچگی قصاب بودم - همیشه یک کارد سلاخی توی جیبم داشتم. طرف تا شروع کرد تَق تَق تَق به باز کردن، یک خط از بالا تا پایینِ صورتش کشیدم. خوب بلد بودم خط بیندازم، ولی این دفعه عصبِ فک و چشمش هم زیر خطِ من رفت. سال ۵۴، ۵۵ بود فکر کنم. جراحی پلاستیک تازه آمده بود و برای بابای سرمایهدارش ۱۵۰هزار تومنِ آنموقع خرج برداشت که چشمش دوباره باز شود و صورتش را صاف و صوف کنند.
خلاصه کاردِ سلاخی تا خود شلوغیهای انقلاب توی جیب من ماند. فقط این بود که هیچوقت به نامردی نزده بودم و اگر آدمِ روبهرو دست به چاقو نمیشد، من هم دست خالی میزدم. از وسطهای ۵۷ ولی حس کردم کمکم خیلی چیزها دارد عوض میشود. خودم هم درِ قصابی را میبستم و میرفتم دم نفتفروشیها کمکِ مردم که تا قبلِ حکومتنظامی، نفت گیر همهشان بیاید. باید تغییر روحیه میدادیم. کارد سلاخی باید میماند آنور ۵۷ و خودم یکجور دیگری ازش رد میشدم. تیپم همان ماند. خودم ولی همان نماندم.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند.
تصاویر: وحید بیات
نظر شما