اگرهم شانست بزند و به سرت بیفتد درباره آزادهای بنویسی که با ۱۸ سال اسارت میان آزادگان رکورددار به حساب میآید و بلکه آخر آزادگی است، دیگر سختی را فراموش میکنی و میگذاری مثلاً خود سرلشکر شهید «حسین لشکری» نه فقط از ۱۸ سال اسارت که ازهمه ۵۶ سال زندگی جالبش حرف بزند. تلخترین موقعیتهای زندگیاش را با شیرینی روایت کند که: «وقتی به جبهه رفتم، پسرم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم، دانشجوی دندانپزشکی بود!»
همه وسوسههای شیرین
وسوسهکننده بود...! آن هم در شرایطی که «حسین لشکری» میدانست حتی صلیب سرخ هم از اسارتش خبر ندارد. همه اسیران دو کشور مبادله شده بودند و ظاهراً دیگر اسیری نمانده بود... در چنین شرایطی سلمان – افسر عراقی– گفت: «حسین... فکرشو بکن...۱۵ ساله که اینجایی... از زن و بچهات خبر نداری، نکنه فکر میکنی همسرت هنوز پای تو نشسته؟ خب اگه عاقل باشی، با یه دختر عراقی خوب ازدواج میکنی و همین جا میمونی...عربی حرف زدنت هم کامله... درجه بالایی هم بهت میدن تا توی ارتش عراق خدمت کنی... صدام حسین پشت سرت هست... حمایتت میکنه...اونوقت کی جرئت داره به تو چپ نگاه کنه... فقط «بله» رو بگو ...بقیهاش با من!»
بعد از ۱۵ سال اسارت... بعد از آزادی همه اسیران جنگی ... بعد از گذشت هفت سال از پایان جنگ... بعد از اینکه همه روزنههای امید به رویش بسته شده بود، این پیشنهاد، شیرین و وسوسهکننده بود... خیلی هم وسوسهکننده بود ... حسین شاید وسوسه شده بود. شاید داشت خودش و زندگی پشت سرش را مرور میکرد ببیند فراموش کردن همه آنچه بوده و شده و آغاز یک زندگی و هویت جدید از دستش برمیآید؟ از سال۱۳۳۳، تولد در روستای «ضیا آباد» قزوین، درس خواندن در زادگاهش، رفتن به شهر قزوین و پایان تحصیلات دبیرستان شروع کرد و رسید به خدمت سربازی و لشکر۷۷ خراسان، رزمایش مشترک نیروی زمینی و هوایی، آشنایی با چند خلبان، دانشکده خلبانی و نیروی هوایی، اعزام به دوره تکمیلی خلبانی در آمریکا، بازگشت به ایران و خلبانی شکاری اف-۵. بعد هم دوباره یاد شهریور۵۹ افتاد. یاد همسرش افتاد و روزی که با کودک چهارماهه در بغل، او را بدرقه و از زیر قرآن رد کرده بود. وسوسه افسرعراقی هرچقدر هم شیرین بود، به شیرینی نگاه و لبخند بیدندان «علی» چهارماهه نبود!
اسارت اول
۲۷ شهریور۵۹، مثلاً هنوز جنگ شروع نشده بود، اما چند هواپیمای ایرانی در پاسخ به گلولهباران روستاهای مرزی ایران، اول صبحی رفته و سری به آسمان عراق زده بودند. قرار شد دو فروند هواپیمای دیگر هم بروند و حال توپخانههای عراق را بگیرند. خلبان یکیشان «حسین لشکری» بود. پیشنهاد کرد با ارتفاع پایین وارد خاک عراق شوند، هدف را دور بزنند و در بازگشت دخلِ توپخانه عراقیها را بیاورند. فرمانده عملیات نپذیرفت و گفت: در ارتفاع ۸هزار پایی با سرعت ۹۰۰کیلومتر در ساعت به هدف حمله میکنیم.
نزدیک هدف که رسیدند گلولههای ضدهوایی هم رسیدند...برای شیرجه رفتن آماده شد...زاویه مخصوص...هدفگیری ... هواپیما تکان سختی خورد... چراغهای هشدار موتور چشمک زدند...هرطور بود هواپیما را کنترل کرد... راکتها را ریخت روی هدف و جهنم بهپا شد... دکمه اجکت را که زد، میدانست اگر شانس بیاورد و زنده بماند، درست توی دل عراقیها به زمین میرسد... دیدهبانهای ایرانی پرتاب شدنش را دیدند... اما اینکه زنده به زمین رسید... زنده اسیر شد یا نه را کسی متوجه نشد.
۱۰ سال تمام کسی نمیدانست «حسین» کجاست. زنده است یا نیست. این را همسرش گفته بود. به همه جا سر زده و همه جور پیگیری کرده بود، اما بیشتر از اینکه: «هواپیمایش توی خاک عراق سقوط کرده... دیدهاند که با چتر بیرون پریده و...» را کسی نمیدانست. خبر قطعی اسارتش را سال ۶۹ برخی از آزادگان که مدتی با او همبند بودند، آوردند. اما خبر شکنجهها، سلولهای انفرادی، بازجوییهای تمامنشدنی، گرسنگی و تشنگی کشیدنها و... و همه سختیهایی که به جانبازی ۷۰ درصدش منجر شد را ۱۸ سال بعد باید خود «حسین» میآمد و کم کم تعریف میکرد.
اسارت دوم، رهایی آخر
۱۸ سال! ۱۸ سالی که محال است بدانیم «حسین» چه کشید. ۱۰ سال بیخبری و پس از آن هشت سال خبرهای ضد و نقیض... بیم و امیدی که همسر و تنها فرزندش پشت سرگذاشتند. آن وقت قرار است این مطلب، روایت همه این سالها، همه انتظارها، همه رنجها و... را در ۸۰۰یا۹۰۰ کلمه بگذارد پیش روی شما! به نظرتان امکانپذیر است؟ ابتدای سال ۷۴، عراقیها نامش را به صلیب سرخ دادند و نخستین نامه و عکسهایش به خانه رسید تا همسرش ببیند از مرد بلندبالا و استوار، پدر و همسر خوشتیپ، حالا اسیری مانده بود که سپیدی موها و خمیدگی قامتش روایتگر ۱۴سال ایستادگی و شجاعت بود. تازه اسارت دوم حسین آغاز شده بود و تا چهار سال بعد هم ادامه یافت.
مردادماه ۱۳۸۸، نیمههای شب بود که حالش بد شد تا خدا میداند برای بار چندم شهید شود... اینها را همسرش گفته است: «صورتش کبود شده بود و اصلاً نمیتوانست صحبت کند... به من نگاههای عمیقی میکرد... نفسش که تنگتر میشود، نگاهش بیشتر به من دوخته میشد... آنقدر نگاهش قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم... میدید من گریه میکنم ...انگار با نگاهش میگفت نگران نباش...!»
خبرنگار: مجید تربتزاده
۱۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۸
کد خبر: ۹۲۳۴۶۴
نوشتن هرساله درباره سوژههای مناسبتی سخت است. وقتی قرار باشد درباره آزادگان و سالروز بازگشتشان به وطن بنویسی، کار البته سختتر میشود. اما نه به سختیِ درد و غربتی که آزادگان در زندانهای رژیم بعثی کشیدند.
زمان مطالعه: ۴ دقیقه
منبع: قدس آنلاین
نظر شما