رقیه توسلی / این روزها بیشتر گوشم تا زبان. چشمم تا زبان. قلبم. قلبی که هر چه اشک میریزد سودا و سوزش کمتر نمیشود و نمیداند چطور و از کجا باید برای این طفلِ نگران، از فلسطین بگوید. مظلومیت و مقاومت هفتاد و چند ساله یک ملت، اشغالگری وحشیانه صهیونیستها، جانهایی که فدا شده، وطن پاره پاره شده، این همه قساوت و... را هنوز برای خودم هم حلاجی نکردهام.
تصویر کودک بی سر غزه که توی دستان پدرش چرخ میخورد هنوز جلو چشمم است. یاد «شیما اکرم صیدم» رتبه اول کنکور در فلسطین که همراه خانوادهاش ماند زیر آوار... یاد شهیدهای که وقتی داشتند خاکش میکردند جنین ۶ ماهه غریبهای را هم گذاشتند توی بغلش... یاد «نبیله نوفل» هفت روزه که چشمهایش خیلی خیلی زود روی دنیا بسته شد... یاد خبرنگارها... یاد «اَسرا البحیصی» که این روزها زیر آتش و دود و مرگ میآید جلو دوربین... یاد آوارهای بیرحمی که میگویند تا دیروز خانه و خیابانهای نوار غزه بودند... .
نفسم بالا نمیآید! نه سر سفره، نه پشت لپتاپ، نه وقتی روی بالکن رخت پهن میکنم. تقریباً هیچ جا. تصویر جنگ همه جا با من است این روزها. کلمه ظالم و مظلوم... میخواهم برگردم به ۱۰ روز پیش و مثل همیشه از دغدغههای روزمره بنویسم... اما نمیشود. نمیشود وقتی کلی مسلمان بیگناه دارند در ساحل شرقی مدیترانه جان میدهند.
اخبار را بیخیال شدهام اما خبرها انگار توی فضا منتشر میشوند و از هر روزنهای میآیند تو. همه اطرافم و تمام مشغلههایم انگار راوی و حامل خبرند...همکاران، دوستان، صف تاکسی، مغازه، تلویزیونِ مطب، میهمانی و حتی مهد کودک. خواهرزادهام تعریف میکند دوستش امروز یک نقاشی کشیده از فلسطین که مریم جون را به گریه انداخته. انگار چند تایی اسباببازی کشیده که توی بمباران راه خانهشان را گم کردهاند!
دلم به درد میآید و افکار پرسؤالم مثل موشکهای دوربُرد خیز برمیدارند سمت تلآویو. از لابهلای سیاهیها و تلخیها رد میشود و در جان منطقه، درست وسط دسته نظامیان مهاجر خونریز و اشغالگر فرود میآید. میخواهد از سربازان ارتش صهیونیسم، اتحادیه اروپا، سیاستمداران آمریکایی و اصلاً همین بنیامین نتانیاهو درباره مفهوم «جگرگوشه» بپرسد. بپرسد احیاناً دوروبرتان دختری، پسری، بچهای، خواهرزادهای و یا نوهای که این روزها بیاید توی چشمتان زُل بزند و شرمندهتان کند پیدا نمیشود؟
نفسم بالا نمیآید! نه سر سفره، نه پشت لپتاپ، نه وقتی روی بالکن رخت پهن میکنم. تقریباً هیچ جا. تصویر جنگ همه جا با من است این روزها. کلمه ظالم و مظلوم... میخواهم برگردم به ۱۰ روز پیش و مثل همیشه از دغدغههای روزمره بنویسم... اما نمیشود. نمیشود وقتی کلی مسلمان بیگناه دارند در ساحل شرقی مدیترانه جان میدهند.
اخبار را بیخیال شدهام اما خبرها انگار توی فضا منتشر میشوند و از هر روزنهای میآیند تو. همه اطرافم و تمام مشغلههایم انگار راوی و حامل خبرند...همکاران، دوستان، صف تاکسی، مغازه، تلویزیونِ مطب، میهمانی و حتی مهد کودک. خواهرزادهام تعریف میکند دوستش امروز یک نقاشی کشیده از فلسطین که مریم جون را به گریه انداخته. انگار چند تایی اسباببازی کشیده که توی بمباران راه خانهشان را گم کردهاند!
دلم به درد میآید و افکار پرسؤالم مثل موشکهای دوربُرد خیز برمیدارند سمت تلآویو. از لابهلای سیاهیها و تلخیها رد میشود و در جان منطقه، درست وسط دسته نظامیان مهاجر خونریز و اشغالگر فرود میآید. میخواهد از سربازان ارتش صهیونیسم، اتحادیه اروپا، سیاستمداران آمریکایی و اصلاً همین بنیامین نتانیاهو درباره مفهوم «جگرگوشه» بپرسد. بپرسد احیاناً دوروبرتان دختری، پسری، بچهای، خواهرزادهای و یا نوهای که این روزها بیاید توی چشمتان زُل بزند و شرمندهتان کند پیدا نمیشود؟
نظر شما