به گزارش قدس خراسان، «اینجانب مرتضی صادقی هستم، ۱۷ساله بودم که جنگ تحمیلی آغاز شد و همراه برادرم به جبهه رفتم». اینها سخنان ابتدایی مرتضی صادقی، آزاده و رزمنده مشهدی در دوران دفاع مقدس است. رزمندهای که معاون گروهان و همرزم شهید رضا پروانه، فرمانده گردان رعد بود.
پای حرفها و تجربیات او از هفت سال دوران اسارتش نشستیم.
صادقی از ورودش به جبهه این طور سخن گفت: چون دو برادر در جبهه حاضر بودیم و او یک سال از من بزرگتر بود، او را بردند و من برگشتم. پس از رفتن برادرم به جبهه با اصرار زیاد بالاخره راهی جبهه شدم. برادرم در ۲۴ بهمن سال ۵۹ به شهادت رسید.
وی ادامه داد: با ارشاد شهید پروانه از فرماندهان گردان رعد، به عنوان معاون عملیاتی بسیج در سپاه سبزوار وارد شدم. از آنجا دو نفر فرمانده برای کردستان میخواستند که من و شهید پروانه رفتیم. در کرمانشاه با شهید بروجردی ملاقات داشتیم و او ما را به سروآباد مریوان فرستاد که بخشی از آن دست کومله بود. آنجا بر اثر تیراندازی کومله مجروح و مدتی در بیمارستان بستری شدم.
این آزاده مشهدی گفت: آخرین بار که به جبهه رفتم پیش از عملیات خیبر بود. در عملیات خیبر قصد داشتیم بصره را تصرف و دشمن را در موضع ضعف قرار دهیم. نکته مهم عملیات این بود میدانستیم کسانی که به این عملیات میروند شهید میشوند و حتی اگر کسی زخمی هم بشود امکان برگشت نیست.
وی با اشاره به اینکه نیروها در آغاز عملیات راه را گم کردند و دیر به منطقه عملیات رسیدند ادامه داد: همه نیروها در انتهای حور جاگیر شدند و گروهی به سمت جلو به طرف شهر القرنه حرکت کردند. در آنجا گویا پیرزنی نیروهای ایرانی را میبیند و فریاد میزند تا نیروهای عراقی را باخبر کند. به همین خاطر تعدادی از نیروهای ما شهید شدند و دیگر نیروها عقبنشینی کردند. عراقیها نیروهای ما را شناسایی و نقطه به نقطه شروع کردند به حمله، یعنی همه آتش را در یک نقطه میریختند و بعد به نقطه دیگری میرفتند درست مثل شرایطی که در غزه وجود دارد. به همین خاطر ما در عملیات خیبر شهید زیاد دادیم.
وقتی چارهای جز اسارت نبود
صادقی ادامه داد: همان موقع پیام آمد نیروی کمکی نمیرسد و این تعداد نیرویی که باقیمانده باید اسیر شوند. نیروها شروع به گریه کردند، ما خودمان را برای شهادت آماده کرده بودیم و فکر اسارت را هم نمیکردیم. پرچم سبزی دور گردن شهید پروانه بود، به من داد و گفت برو بالا و اعلام تسلیم کن. شهید قاطعانه میگفت این دستور است و ما در برابر همه نیروها مسئولیم. در نهایت هم خود شهید پارچه را بالا گرفت و آتش دشمن خاموش شد، اما او را همان موقع به شهادت رساندند.
وی درباره لحظات آغازین اسارت گفت: از همان ابتدا شکنجهها شروع شد. نیروها اسلحه و مهمات خود را به آب میانداختند تا به دست عراقیها نیفتد. در نزدیکی بصره در یک اتاق که ۵۰ نفر گنجایش داشت، حدود ۴۰۰ نفر مستقر شدیم. جای نفس کشیدن نداشتیم و تنها به اندازه ایستادن جا بود. همان روز اول غذای خوبی دادند اما پس از آن نه آب دادند نه اجازه دادند از دستشویی استفاده کنیم. برخی اسیران جراحتهای بسیار سنگینی داشتند و در آن شرایط وضعیتشان بسیار سخت بود. یکی از مجروحان نیز همان ابتدا به شهادت رسید. آنها مراعات حال مجروحان را نمیکردند و همه را با کابل کتک میزدند.
صادقی بیان کرد: اسیران زیر شکنجههای سنگین بعثیها لب نمیگشودند و هیچ اطلاعاتی به دشمن نمیدادند. در میان ما هم نوجوان ۱۴ ساله حضور داشت و هم پیرمرد ۷۰ ساله که بسیار مقاوم و قوی بودند.
تحمل تشنگی طاقتفرسا
وی با تأکید بر اینکه تشنگی سخت و عجیبی را تحمل میکردند ادامه داد: آن تشنگی که ما در اسارت تجربه کردیم را هیچ وقت جای دیگری ندیدم. آن موقع از شدت تشنگی بدنمان لمس و لثههایمان به قدری خشک میشد که از آن خون میآمد. سه روز بدون آب در آن فضا ماندیم، آن هم در حالی که اسیران با جراحتهای بالا زجر میکشیدند.
وی از تبلیغات شدید در عراق سخن گفت و ادامه داد: خاطرم است خبرنگاران آمده بودند برای تهیه گزارش و فیلمبرداری. نیروهای بعثی جلو تیم خبری با مجروحان مراعات میکردند، به آنها آب میدادند و با احتیاط در یک خودرو جدا میگذاشتند تا به دروغ نشان بدهند هوای اسیران مجروح را دارند اما به محض رفتن خبرنگاران مجروحان را از خودرو به پایین پرت کردند.
صادقی افزود: در بغداد در یک سالن بزرگ مستقر شدیم. آنچه امروز در غزه میبینید را ما در سالهای اسارت دیده بودیم. مجروحان با وضعیتهای بسیار وخیم و دلخراشی برای یک جرعه آب پرپر میزدند اما خبری از آب نبود. من هم ترکش به پایم خورده بود اما در مقابل دیگر مجروحان، جراحتم چندان کاری نبود. با این حال از شدت تشنگی آرزوی مرگ میکردم و فقط با خودم میگفتم آن اسیری که دست و پایش قطع شده چه حالی دارد؟
وی به نحوه استقبال بعثیها از اسیران در اردوگاه موصل اشاره کرد و گفت: در تمام اردوگاهها استقبال بعثیها از اسیران مشترک بود. با چوب و کابل میایستادند و مجروح و غیرمجروح را هنگام ورود حسابی کتک میزدند. با ورودمان به اردوگاه دیگر میدانستیم مرحله جدیدی در زندگی ما آغاز شده و باید طور دیگری برخورد کنیم. خاطرم است پیش از اسارت تصاویر اسیری نوجوان را در تلویزیون دیده بودیم که بسیار محکم و مقاوم بود. به همین خاطر همیشه در لحظات سخت و زیر بار شکنجه، او را به یاد میآوردیم و سعی میکردیم مثل همان نوجوان کم سن و سال مقاوم باشیم.
گریه و نماز جماعت ممنوع!
صادقی ادامه داد: اسیران را جمع و مقررات اردوگاه را بیان کردند. گفتند اینجا نماز جماعت، دعا خواندن و گریه کردن ممنوع و تجمع و کارهای فرهنگی قدغن است. اسرا را میان آسایشگاهها تقسیم کردند و در هر آسایشگاه ۱۱۴ اسیر مستقر شدند. تنها به اندازه خوابیدن جا داشتیم و فاصله ما با نفر بعدی خیلی کم بود. روزی سه مرتبه آمار میگرفتند و هر بار تکتک اسرا را با کابل کتک میزدند. در بازجوییها و محاکمههای انفرادی نیز بچهها را تا سر حد مرگ میزدند تا اطلاعات بگیرند.
رزمنده و آزاده دفاع مقدس در مورد کسانی که از دوران اسارت در ذهنش پررنگ ماندهاند میگوید: خیلی از فرماندهان و نیروهای بهداری مثل چند دکتر مشهدی به خاطر خدمترسانیهای بیدریغشان در ذهنم پررنگ ماندهاند. تکتک اسیران اردوگاه تلاش میکردند هر طور میتوانند خدمت کنند.
وی ادامه داد: در میان نیروهای بعثی، سربازی به نام فرج بود که سعی میکرد کمتر از بقیه کتک بزند، نه اینکه اصلاً کتک نزند اما سعی داشت کمی مراعات کند. بعثیها به این موضوع پی برده بودند و به خاطر همین موضوع او را خیلی شکنجه کردند. نیرویی هم بود که به او احمد کاراته میگفتیم و آن قدر دیوانهوار اسیران را کتک میزد که بارها پرده گوش بچهها پاره شده بود. هنوز هم فیلم برخی شکنجههای آن دوران را نمیتوانم تماشا کنم؛ چراکه خیلی اوقات داعشگونه برخورد میکردند.
سهم هر اسیر ایرانی، هشت قاشق سوپ!
وی در مورد وضعیت تغذیه اسیران گفت: غذایی که به عنوان صبحانه میدادند چیزی شبیه سوپ بود و باید آن را میان هشت نفر تقسیم میکردیم. این غذا آن قدر کم بود که به هر نفر فقط هشت قاشق میرسید. ناهار و شام هم به همین ترتیب بود و خیلی اوقات هم میشد که شام نمیدادند و مجبور بودیم مقداری از غذای ظهر را برای شام نگه داریم که آن هم مشکلساز بود.
وی ادامه داد: ما گروهی داشتیم به نام گروه ۱۴کمیته امداد. این گروه برای مثال شکرهای اضافی یا خرمایی که به ما میدادند را جمعآوری و انبار میکردند و اگر کسی به زندان یا بهداری میرفت، با مشکلات زیاد به آنها میرساندند تا تقویت شوند.
گریه برای اباعبدالله(ع) زیر سایه سنگین نیروهای بعثی
این آزاده دفاع مقدس در مورد برخی فعالیتهای فرهنگی زمان اسارت گفت: مثلاً برای نماز شب خواندن، عدهای را مسئول گذاشته بودیم و زمانبندی کرده بودیم تا مشکلی ایجاد نشود. کلاسهای سوادآموزی و آموزش قرآن برگزار میکردیم و بابت هر کدام نگهبان داشتیم. عراقیها هم مدام سرکشی میکردند و ما با احتیاط کامل عمل میکردیم. در ایام محرم هم زیر پتو گریه و برای امام حسین(ع) عزاداری میکردیم. هر کسی هر چه داشت به دیگران آموزش میداد و همه تلاش میکردند تا دیگران رشد کنند اما همگی پنهانی بود.
صادقی در ادامه در مورد سختترین لحظات اسارتش بیان کرد: شوک اول ما موقعی بود که فهمیدیم چارهای جز اسارت نداریم و بسیار لحظات تلخ و سنگینی بود. وقتی وارد اردوگاه شدیم، بچهها قوی و آماده شده بودند برای شکنجهها و این شکنجهها برای ما شیرین بود. همان طور که در جبهه اگر کسی مجروح میشد و میگفتند خوش به حالت تو شهید زندهای، در اسارت هم اگر کسی شکنجه میشد میگفتند خوش به حالت تو خیلی پیش خدا عزیزی! این جو در اسارت بود که اگر کسی زیاد شکنجه میشد، برای او احترام خاصی قائل بودند.
نگاه خاص اسیران به شکنجه
وی افزود: خاطرم است آسایشگاه پاسداران را جدا کرده بودند. یک روز میخواستند از بقیه زهرچشم بگیرند و ما را حسابی شکنجه کردند. چهار گروه تشکیل داده بودند و اسیران یکییکی به گروه بعدی منتقل و با کابل شکنجه میشدند. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که پس از آنکه در گروه اول شکنجه شدم، به جای آنکه به گروه بعدی منتقل بشوم، به گروه آخر پرت شدم و کمتر از بقیه کتک خوردم و از لحاظ ظاهری سالمتر از بقیه بودم. همین موجب شده بود حسابی دلگیر شوم چون فکر میکردم لیاقت نداشتم که مثل بقیه شکنجه شوم! آن شب خیلی به من سخت گذشت و فکر میکردم خیلی از لحاظ ایمانی ضعیف هستم.
صادقی در مورد نگاه اسرا به شکنجه نیروهای بعث گفت: در هر عملیاتی که پیروز میشدیم، بعثیها ما را شکنجه میکردند. وقتی ناگهانی به آسایشگاه میریختند و با کابل بچهها را کتک میزدند، میفهمیدیم عملیات موفقیتآمیز بوده و این شکنجه را خیلی دوست داشتیم و برایمان شیرین بود.
وی درباره شنیدن خبر فوت امام(ره) در دوران اسارت گفت: عراقیها خبر بیماری امام(ره) را با شوق و ذوق اعلام میکردند. مدام در حال گریه و زاری و توسل بودیم تا امام زودتر شفا پیدا کنند و همه اینها را مخفیانه انجام میدادیم. اما روزی که خبر رحلت امام آمد، اردوگاه از صدای گریه ما منفجر شد، نیروهای بعثی از اردوگاه بیرون رفتند و حتی میترسیدند شورشی اتفاق بیفتد. اما ما کمکم با خبر جانشینی رهبر معظم انقلاب آرام گرفتیم.
صادقی در مورد شنیدن خبر آزادی گفت: پس از آنکه صدام به کویت حمله کرد، به نیروها دلداری میدادم و گفتم ما آزاد میشویم چون صدام نمیتواند در دو جبهه بجنگد. بعد هم در اردوگاه اعلام کردند قرار است از روز جمعه اسیران آزاد شوند و همین طور هم شد و وقتی نخستین گروه اسرا آزاد شدند، امید میان بچهها بیشتر شد، اما باز هم نمیدانستیم جزو آزادشدگان هستیم یا خیر.
وی در پایان بیان کرد: نقل این خاطرات برای جوانانی که چنین سختیهایی را تجربه نکردند بسیار ثمربخش است تا بتوانند همان گونه که اسیران سختیها را تحمل میکردند، از پس مشکلات زندگی بربیایند.
خبرنگار: محدثه مودی
نظر شما