تحولات لبنان و فلسطین

درویش‌خان را وقتی کودک بودم و فارغ از دنیای آدم بزرگ‌ها، در منزل پدربزرگم دیده بودم. تصویر مبهمی از او در خاطرم مانده؛ پیرمرد بزرگ جثه اما کر و لالی که گاهی به دیدار پدربزرگ می‌آمد تا خنکای عصر تابستان را با قاچ هندوانه و آب گوارای کوزه سفالی و البته درددل‌هایش که با زبان بی‌زبانی می‌گفت سپری کند.

شهریار شهر سنگستان
باغ سنگی، با درختان خشکیده و میوه‌های سنگی‌اش، یادگار درویش‌خان اسفندیارپور است

پیرمرد، چشم باغ بود. پس از او، باغ انگار سنگ است؛ درست مثل اسمش «باغ سنگی»؛ درست مثل سنگ‌هایی که ریز و درشت، بر گرده خشکیده درختان سنگینی می‌کنند. لبخندش اما، در سراسر باغ جریان دارد و آن سبیل‌های کشیده و از بناگوش در رفته‌اش که با خطوط متعدد پای چشمانش موازی شده و جاده‌ای شده است به سمت بی‌نهایت باغ.

درویش‌خان را سال‌ها قبل که کودک بودم و فارغ از دنیای آدم بزرگ‌ها، در منزل پدربزرگم دیده بودم. تصویر مبهمی از او در خاطرم به جا مانده. پیرمرد بزرگ جثه اما کر و لالی که گاهی اوقات به دیدار پدربزرگ می‌آمد تا خنکای عصر تابستان را با قاچ هندوانه و آب گوارای کوزه سفالی و البته درددل‌هایش که با زبان بی‌زبانی می‌گفت سپری کند. حرف‌هایی که پدربزرگ متوجه می‌شد، من اما نه! «درویش از پسرت برایم بگو. داغ اولاد سخت است. کمرت را خم کرد و زبانت را خاموش» پدربزرگ دل به دل درویش‌خان می‌داد؛ «درویش‌خان اسفندیارپور»، خالق باغ سنگی.

شهریار شهر سنگستان

از تصویر پرغم اما همیشه خندان درویش‌خان پرت می‌شوم به فضای باغ سنگی. باغی که حرف‌های ناگفته بسیاری دارد. شاید در نگاه نخست این باغ چندان جالب به نظر نیاید، اما کافی است در لحظه‌ای که خورشید دارد در آغوش افق محو می‌شود، تلاقی نور نارنجی خورشید با سنگ‌های سفید این باغ را از نظر بگذرانید؛ بعید است دلبستگی عمیقی بین شما و این باغ ایجاد نشود. باغی خشکیده اما در عین حال جاندار و سرزنده.

از سیرجان ۴۰ کیلومتر که در مسیر جاده بافت حرکت کنید، باید ابتدا به «بَلوَرد» بروید؛ روستایی خوش آب و هوا که اگر بیندازید در جاده خاکی آن و ۴ کیلومتر را پشت سر بگذارید، درختان باغ سنگی از دل روستای «میان‌دوآب» نمایان می‌شوند؛ باغی بی‌برگ اما با زیبایی فراوان که به قول اخوان ثالث باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست... .

قدم بر خاک باغ که می‌گذارم، باز هم تصویر چشمان درویش‌خان در نظرم نمایان می‌شود؛ اما به جای خودش که لابه‌لای درختان باغ با آن کت آفتاب‌خورده، شلوار پاچه‌کوتاه و کلاه ساده‌ای که بر سر داشت و آن عصای ویژه‌ای که پشت گردنش می‌گذاشت و دو دستش را از دو طرف روی آن قرار می‌داد و رقص پا می‌کرد؛ حالا مزار او در گوشه باغ خودنمایی می‌کند. سال‌هاست درویش‌خان زیر این سنگ سیاه، آرام خفته است تا راز باغ سنگی را با خود ببرد و ما را در حیرت این هنر تجسمی بی‌نظیر باقی بگذارد.

اصلاحات ارضی و خلق یک پدیده تجسمی منحصر

دست بر پوسته درختان خشکیده باغ می‌کشم و سنگ‌هایی که بزرگ‌اند و عظمت آن‌ها باغ را پرابهت کرده، از نظر می‌گذرانم. چرخی لابه‌لای درختان می‌زنم و به سمت منزل پسر درویش‌خان می‌روم که در ضلع جنوب‌غربی باغ قرار دارد.

شهریار شهر سنگستان

فاطمه؛ عروس درویش‌خان مشغول کار در باغ است. چند تایی درخت اطراف خانه‌اش هست با یک حوض بزرگ و زیبا که بیشتر آبشخور گوسفندانش به حساب می‌آید. با لبخندی که کم از لبخند درویش‌خان ندارد برمی‌گردد و نگاهم می‌کند؛ هر چه باشد نسبت فامیلی دارند و همین نسبت آن‌ها را شبیه هم کرده. دست از کار می‌کشد و تعارف می‌زند. روی سکوی سیمانی جلو خانه که ما سیرجانی‌ها به آن «ته‌گاه» می‌گوییم فرشی پهن کرده است. جلو خانه را آب‌پاشی کرده. عطر دل‌انگیز خاک خیس خورده می‌زند زیر دماغم. می‌نشینم و با سینی چای قند پهلوی فاطمه روبه‌رو می‌شوم. محبت از نگاهش می‌بارد. همان طور که چای را برمی‌دارم از او می‌خواهم از درویش‌خان بگوید و از این باغ سنگیِ زیبا. دستانش که پینه‌های زمانه روی آن‌ها جاخوش کرده، چای را از استکان می‌ریزد داخل نعلبکی و از درویش‌خان می‌گوید: «پدر (پدر شوهرش را پدر خطاب می‌کند) از همان اول زندگی کر و لال بود. حسرت صحبت کردن روی دلش ماند تا آخر عمر. زندگی خوبی داشت. برکت خدا زیاد بود. باغ و زمین کشاورزی. پدر، قوی و ورزیده بود و با پسرانش روی زمین کار می‌کردند تا رسیدند به اصلاحات ارضی».

بغض جا خوش کرده در گلویش را به کمک جرعه‌ای چای پایین می‌فرستد و ادامه می‌دهد: «اصلاحات ارضی که شد بیچاره شدند. زمین‌ها را از آن‌ها گرفتند. زمینی که عشق پدر بود. به جانش بسته بود».

آه می‌کشد؛ «بعد از اصلاحات ارضی درویش‌خان دیگر آن درویش‌خان نشد». نعلبکی بعدی چای در دستانش مانده و دارد یخ می‌شود. «کشاورزان اعتراض کردند برای پس گرفتن زمین‌هایشان. پدر هم جزوشان بود. ولی زبانش که حرف نمی‌زد. با همان کر و لالی چیزهایی به مأموران حکومتی می‌گفت. درگیری شد و آخرش هم زمین‌ها از دستشان رفت».

باغی بساز که مأموران نتوانند آن را از تو بگیرند

قطره عرقی را که گرما بر چهره‌اش نشانده با گوشه روسری پاک می‌کند و نگاهی به آسمان می‌اندازد. «درد درویش‌خان فقط زمین‌هایش نبود. پسرش را هم از دست داده بود. از روی تراکتور پرت شد و به رحمت خدا رفت. قد و بالای بلندی داشت. مثل پدر یلی بود برای خودش. رفت سینه خاک و اشک چشم درویش‌خان از آن روز دیگر خشک نشد».

شهریار شهر سنگستان

نگاهش می‌کنم که در عین زنانگی، چیزی از توانمندی و مردانگی درویش‌خان کم ندارد. همان حالت چشم‌ها، همان لبخند غمگین و همان سادگی و صفا. نسبت خونی خوب کار خودش را کرده. باقیمانده چای را داخل نعلبکی می‌ریزد و یک نفس سر می‌کشد. از فاطمه می‌خواهم داستان باغ سنگی را برایم بگوید. می‌گوید: «پدرم پس از مرگ پسرش بی‌قرار شد. عین اسفند روی آتش. حالش خوش نبود. سال ۴۲. من که آن موقع نبودم. شوهرم تازه سرباز بوده. از او شنیدم که می‌گفت کم‌کم متوجه شدیم پدر دارد کارهایی می‌کند. گوشه و کنار خانه پر شده بود از سنگ‌های سفید کوچک و بزرگ. تنه‌های درختان را که در صحرا خشک شده بودند می‌برید و به خانه می‌آورد. هر چه هم می پرسیدیم به جوابی نمی‌رسیدیم. به هیچ کس هم اجازه نمی‌داد به او کمک کند. زبانی هم نداشت که دو کلمه حرف بزند و بگوید دارد چه کار می‌کند».

کمی مکث می‌کند و دخترش را صدا می‌زند برایمان میوه بیاورد و ادامه می‌دهد: «آن طور که شوهرم تعریف می‌کند با زحمت زیاد سنگ‌ها را می‌آورد. خیلی سنگین بودند. عرق می‌ریخت. غصه داشت و ما نمی‌دانستیم دارد چه کار می‌کند. سنگ‌ها که جمع شدند روزها گوشه‌ای می‌نشست و صیقل‌شان می‌داد. دست‌هایش پر از خون می‌شد. آفتاب صورتش را می‌سوزاند. ولی دست بردار نبود. کم‌کم تنه‌های خشک درخت‌ها در زمین بزرگی که نزدیکی خانه بود جا گرفتند و با سیم‌های آهنی کلفتی سنگ‌های سوراخ شده را به آن‌ها وصل می‌کرد. به خودمان آمدیم دیدیم باغی ایجاد شده از تنه خشک درخت‌ها و سنگ‌های بزرگ. اسمش شد باغ سنگی و شد یادگار درویش‌خان. پدر می‌گفت خواب دیده که به او گفتند باغی از سنگ بساز تا مأموران نتوانند آن را از تو بگیرند».

او گنگ خواب دیده و عالم تمام کَر

داستان ایجاد باغ سنگی را از زبان فاطمه که می‌شنوم حس و حال دیگری نسبت به این باغ پیدا می‌کنم. می‌روم تا دوباره لابه‌لای درختان قدمی بزنم. پل می‌زنم به روزهایی که درویش‌خان می‌آمد پیش پدربزرگ و یاد قضیه پلنگ کشی‌اش می‌افتم. لباسش را بالا می‌زد و رد پنجه‌های پلنگ را به پدربزرگ نشان می‌داد و با همان زبان بی‌زبانی می‌گفت از آن شبی که پلنگ حمله کرد به خانه و زندگی و گله‌اش؛ و درویش‌خان سینه ستبر کرده، زخم خورده و دست آخر پلنگ را کشته... .

باغ سنگی یک چندضلعی نامنظم به وسعت یک هکتار است که ۱۸۰ درخت خشکیده با سنگ‌های آویزان را در خود جای داده است. سنگ‌هایی که در باغ سنگی استفاده شده از کوه‌های اطراف محل زندگی او آورده شده، با سختی فراوان. سنگ‌هایی که گرد، بیضی یا حتی چندضلعی هستند. در بعضی از آن‌ها به جای یک سوراخ، چندین سوراخ وجود دارد. به بعضی از درخت‌ها قوطی‌های حلبی هم آویزان است. قبلاً سر گرگ و گوسفند و چیزهای دیگر هم به درخت‌ها آویزان بود اما آن‌ها را برداشتند تا گردشگرها منظره دلپذیرتری از باغ سنگی ببینند. تنه درختان هم عوض می‌شود؛ بسته به مقاومت تنه. وقتی تنه پوسید یا بید زد، آن را با تنه خشکیده دیگری عوض می‌کنند تا باغ سنگی هرگز رنگ نابودی نبیند. درویش‌خان از سال ۴۲ تا سال ۸۶ که زنده بود؛ با باغ زندگی می‌کرد. درست مثل فرزندش آن را تر و خشک می‌کرد. به درختانش اضافه می‌کرد و آن‌ها را وارسی می‌کرد. انگار که به جانش بسته باشند. همین اضافه کردن درخت‌ها نشانی از زنده بودن باغ است. گویی هر روز درختی جوانه می‌زد و میوه‌هایی بَر می‌داد همه از جنس سنگ.

شهریار شهر سنگستان

باغ هنوز هم پابرجاست و همچنان چشم‌نواز. آن قدر چشم‌نواز که چشم «مسعود کیمیاوی» را هم به خود خیره کرد و مستندی تهیه کرد از باغ سنگی درویش‌خان و آن رقص چوب‌های معروفش. فیلمی که در جشنواره برلین آلمان برنده جایزه شد و حتی آلمانی‌ها را هم به تعجب واداشت؛ با اعجاز باغی که میوه‌هایش از سنگ است.
 

خبرنگار: هدی رضوانی‌پور

عکاس: علی‌رضا معصومی 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.