اجلاس اکو

پس از معرفی محمد براز، کوهنورد و کسی که سرطان را با ورزش کردن شکست داده است گفت‌وگویم را با مهری قربانیان گرفتم و متوجه شدم درهفته ملی مبارزه با سرطان قرار داریم و این را به فال نیک گرفتم که بتوانم گام کوچکی برای آگاه‌سازی بیماران این حوزه بردارم.

پای صحبت‌های مهری قربانیان درباره سرطانش/ همه‌اش لطف خدا بود

پای صحبت‌های مهری قربانیان درباره سرطانش/ همه‌اش لطف خدا بود

پس از معرفی محمد براز، کوهنورد و کسی که سرطان را با ورزش کردن شکست داده است گفت‌وگویم را با مهری قربانیان گرفتم و متوجه شدم درهفته ملی مبارزه با سرطان قرار داریم و این را به فال نیک گرفتم که بتوانم گام کوچکی برای آگاه‌سازی بیماران این حوزه بردارم.


مهری قربانیان مثل خیلی از بیماران دیگر، روزی متوجه می‌شود درگیر بیماری سرطان سینه و همزمان بیماری سرطان تیروئید شده است؛ اما چیزی که سبب شد از میان هزاران بیمار سرطانی سراغ او برویم، نوع مواجهه او با بیماری‌اش است. هر چند شاید نسخه‌ای که خانم قربانیان برای مبارزه با بیماری‌اش انتخاب کرده برای همه مناسب نباشد اما روحیه قوی او می‌تواند به کار هر بیماری در مبارزه با بیماری‌اش بیاید که به قول او ۱۰۰ درصد ماده مورد نیاز برای مبارزه با هر بیماری سختی و ازجمله سرطان، داشتن روحیه است و خود را نباختن. 


عاشق خیاطی بودم
سال ۱۳۶۷ در خانواده‌ای به دنیا آمدم که سه خواهر و سه برادر بودیم و من فرزند چهارم خانواده بودم. محل تولدم قوچان بود اما به یکی از روستاهای فاروج نقل مکان کردیم و در همان روستا هم بزرگ شدم. سال ۱۳۷۳ متأسفانه پدرم را از دست دادم و از آن روز بیشتر از گذشته زندگی مادرم وقف ما ۶ فرزندش شد. مادرم برای اینکه بتواند بهتر به ما برسد، ازدواج هم نکرد. تا دیپلم درس خواندم و با اینکه سه بار در کنکور قبول شدم اما به دانشگاه نرفتم. پیش از اینکه به دبیرستان بروم به دلیل علاقه فراوانی که به خیاطی داشتم این هنر را شروع کردم. برای اینکه خیاطی را بهتر یاد بگیرم دو دوره آموزش خیاطی را گذراندم و بعد هم کارم را در کنار مادرم آغاز کردم و شکر خدا درآمد خوبی هم داشتم. پس از ازدواج هم همچنان خیاطی را ادامه می‌دهم. زمانی برای دیگران و برای یک تولیدی کار می‌کردم ولی بعد تصمیم گرفتم برای خودم کار کنم و به قول معروف شخصی‌دوزی کنم، چون این‌طور هم در اختیار خودم هستم و هم درآمد بهتری دارم. در کنار آن، بافتنی و گل‌سازی هم می‌کردم. 

از سال ۱۳۹۹ شروع شد
تیرماه ۱۳۹۹ دچار افسردگی شده بودم. دو ماه بود از خانه بیرون نمی‌رفتم، همزمان با این ماجرا بود که درد شدیدی در دست راستم احساس کردم، اما درد را جدی نمی‌گرفتم و به خاطر غم و غصه‌ای که داشتم پیگیری نکردم که درد از چیست. با خودم فکر می‌کردم چرا باید به دکتر بروم و فکرهایی از این دست به ذهنم رسیده بود. درد دستم به جایی رسید که دیگر نمی‌توانستم آن را از یک حدی بالاتر ببرم و تکان دهم. عملاً دستم از کار افتاده بود و نمی‌توانستم هیچ کاری با آن انجام دهم، برای همین یک روز ماجرا را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم. دوستم از چیزی که می‌شنید تعجب کرد و از من پرسید چند وقت است دچار این مشکل شده‌ام؟ وقتی ماجرا را برایش توضیح دادم، گفت حتماً باید سریع به پزشک مراجعه کنی و همین سبب شد بالاخره تصمیم بگیرم نزد دکتر بروم. به یک جراح عمومی مراجعه کردم و او دستور سونوگرافی برایم نوشت و گفت باید ۱۰۰ درصد در بیمارستان بستری شوی و نیاز به عمل جراحی است.
 آن روزها را تنهایی به مطب دکتر می‌رفتم. یادم هست در یکی از روزها که تنهایی نزد دکتر رفته بودم، دکتر از من پرسید تنها آمدی و کسی نیست که همراهت بیاید؟ من هم جواب دادم اینجوری راحت‌ترم. تنهایی رفتن من دو علت داشت؛ اول به خاطر غم و غصه‌ای بود که آن روزها داشتم و حال و حوصله کسی را نداشتم و علت دوم شاید به نوع تربیت من در خانواده برمی‌گشت؛ برایتان گفتم مادر من پس از فوت پدرم ازدواج نکرد و ۶فرزندش را به تنهایی بزرگ کرد و سر و سامان داد. این موجب شده بود مستقل بار بیاییم. وقتی دکتر پرسید همراهی نداری دخترم، گفتم نه. دکتر گفت: حالا امروز تنها آمده‌ای و ایرادی هم ندارد اما باید برای بستری شدن همراهی داشته باشی، چون تنهایی پذیرش نخواهی شد. با اینکه نمی‌خواستم مزاحم کسی شوم اما آن شب با خواهرم که در شهرستان زندگی می‌کند تماس گرفتم و ماجرا را به او گفتم. خواهرم از چیزی که ‌شنید خیلی ناراحت شد. حرفش این بود چرا تاکنون ما را در جریان قرار ندادی و از طرفی چون دو بچه داشت و باید از شهرستان می‌آمد گفت لازم است مادر را در جریان قرار دهیم. خلاصه مادرم هم خبردار شد. روز بعد خواهرم خودش را به مشهد رساند. برای بستری شدن در بیمارستان نیاز بود همسرم برگه‌ها را امضا کند، آنجا بود که با همسرم تماس گرفتم و ماجرا را به او هم گفتم و او هم مثل خواهرم ناراحت شد که چرا دیر به او گفتم. آنجا هم احساس من این بود از دست کسی کاری برنمی‌آید تا برای من انجام دهد، برای همین حتی ماجرا را با همسرم هم در میان نگذاشته بودم.

من مادر تو هستم
فکر می‌کنم لطف خدا بود که من بدون ترس بارها تنهایی به دکتر مراجعه کنم. اتاق عمل رفتم و برگشتم تا به ادامه درمانم یعنی شیمی‌درمانی برسیم. البته وقت شیمی‌درمانی هم گفتم دوست ندارم کسی با من بیاید و خودم تنهایی می‌توانم از پس این ماجرا بربیایم. ولی هنگام شیمی‌درمانی مادرم کنارم قرار گرفت و هرچه به او گفتم خودم می‌توانم تنهایی بروم و بیایم، قبول نکرد. حرفش این بود من مادر هستم، مگر می‌توانم بگذارم تو تنهایی بروی و بیایی؟
نخستین جلسه شیمی‌درمانی را با مادرم رفتم و پس از اینکه به خانه برگشتم تا یک ساعت انگار همه چیز عادی بود و من هم سرحال بودم، اما پس از آن سر درد و حالت تهوع شروع شد، اما بدتر از حالت تهوع، سرگیجه و این چیزها دردی بود که آن را در تک تک سلول‌های بدنم احساس می‌کردم. درد عجیبی بود.
 یک سری اعضای بدن من بود که تا آن روز به آن‌ها توجه نکرده بودم و اصلاً احساس نمی‌کردم وجود دارند اما از روزی که شیمی درمانی شروع شد، متوجه آن اعضا هم شدم، آن هم به‌خاطر درد بسیار شدیدی که داشتم.
در همان ابتدای شیمی‌درمانی موهایم به‌طور کامل ریخت، آنجا بودم که فهمیدم مو برای آدم عجب نعمتی است و با خودم فکر کردم این مو چیست که این همه اهمیت دارد و من قدر آن را تا آن روز نمی‌دانستم؟ با ریختن موهایم تلنگر شدیدی خوردم.
روزهای سختی بود، با اینکه بیمه تکمیلی داشتم اما هزینه‌های درمان سرطان بسیار زیاد بود. مثلاً یک داروی ۲۵میلیون تومانی برای من چیزی کمتر از ۵۰۰هزار تومان درمی‌آمد اما همان دارو هزینه تزریقات داشت، رفت و آمد داشت، از کار افتادگی داشت و ماجراهای دیگر؛ اما شکر خدا دایی، مادرم و خیلی از خیرها کمک کردند تا آن روزها بگذرد. بین داروهای مصرفی‌ام داروهای آلمانی و یا اگر درست یادم مانده باشد اتریشی تأثیرگذاری بیشتر و بهتری داشت اما هزینه آن‌ها بسیار زیاد بود.
 غیر از این کشورها داروی هندی و ایرانی هم بود و تعدادی از آدم‌هایی که دچار سرطان شده بودند و آنجا با هم آشنا شده بودیم از همین داروهای کیفیت خوب استفاده می‌کردند اما من چون وسعم نمی‌رسید و نمی‌توانستم از آن داروها بخرم، از داروهای ایرانی استفاده می‌کردم. آن چهار جلسه اول حتی داروی مورد نیازم به‌راحتی پیدا نمی‌شد چون کم شده بود و همه این موارد کارم را سخت‌تر کرد.
پای صحبت‌های مهری قربانیان درباره سرطانش/ همه‌اش لطف خدا بود
گریه در داروخانه
یک بار در داروخانه منتظر بودم تا اطلاع دهند دارویم هست یا نیست. این در حالی بود که دو ساعت به تزریقم مانده بود و من می‌دانستم مثل جلسات قبل چه لحظات سختی در انتظارم است. همان‌طور که منتظر بودم به آن لحظات و ماجرایی که پیش رو داشتم فکر می‌کردم که متصدی پذیرش نسخه به من گفت اسم و فامیلتان چه بود؟  با شنیدن همین جمله اشکم ریخت. آن‌قدر که دنبال دارو می‌گشتیم، دلم می‌خواست در آن لحظه فقط داروها را بدهد و بگوید این هم داروی شما.
از شیمی‌درمانی که برگشتم تا چند روز توی خانه باید با عصا راه می‌رفتم، نمی‌توانستم کمرم را راست کنم اما حالم که بهتر می‌شد بلند می‌شدم و پشت چرخ خیاطی می‌نشستم تا دوباره خیاطی کنم اما مادرم دعوایم می‌کرد که چرا با این وضع پشت چرخ خیاطی می‌نشینی؟ می‌گفت مگر الان واجب است کار کنی؟ اما من در جواب مادرم می‌گفتم حالم خوب است و می‌بینی که می‌توانم کار کنم، پس باید خوشحال باشی و بخندی! مادرم می‌گفت تو این همه ضعیف شده‌ای و موهایت ریخته، من چطور می‌توانم بخندم و خوشحال باشم؟ البته آن روزها متأسفانه هم شکمم آب آورده بود، هم مچ پاهایم و هم چشم‌هایم و این خیلی عذاب‌آور بود.
سرطان من سبب شد یاد بگیرم برای تک تک سلول‌های هر عضوم از خدا تشکر کنم و قدر آن‌ها را بدانم. مثلاً همین روزها که کلاس زبان می‌روم، برای خودم تشک کوچکی درست کرده‌ام که اگر صندلی خشک باشد روی صندلی می‌گذارم. روزی یکی از دوستانم گفت چقدر خودت را تحویل می‌گیری مگر ما مثل تو نیستیم؟ گفتم نه شما مثل من نیستید! من وضعیتی را تجربه کردم که شما تجربه نکردید، پس من فرق دارم.
وقتی دکتر من را برای نخستین بار به سونوگرافی فرستاد، از زیر دهان تا مچ پا سونوگرافی شدم و آنجا بود که فهمیدم غیر از ناحیه سینه، هفت غده هم در قسمت گلو دارم و به عبارتی سرطان تیروئید دارم، اما آنجا آن غده‌ها اولویت بعدی شد. پس از اینکه ۱۷ جلسه شیمی‌درمانی شدم و فقط چند جلسه دیگر مانده بود، گفتند حالا می‌توانیم برای آن غده‌ها هم اقدام کنیم.
 وقتی دکتر ماجرا را برایم روشن کرد همه آن هشت ماه گذشته از جلو چشمم رد شد. با خودم فکر کردم به من آن همه آمپول تزریق شد، آن همه سختی کشیدم ولی باید دوباره از نو شروع کنم! و چون از نظر جسمی هم بسیار خسته بودم گفتم دیگر ادامه نمی‌دهم. این «دیگر نمی‌روم» را خودم به خودم گفتم. وقتی از مطب دکتر برگشتم با خودم خلوت کردم. با خودم فکر کردم من آن همه هزینه کردم، رفتم، آمدم و آن همه سختی کشیدم، اگر قرار بود آن سلول‌ها هم از بین بروند تا حالا از بین رفته بودند، چرا باید دوباره زیر تیغ جراحی بروم و دوباره برایم تعیین کنند که چند جلسه دیگر باید برای تیروئید شیمی‌درمانی و یا پرتو درمانی شوم. این بار قضیه تیروئیدم را فقط به همسرم گفتم، چون می‌دانستم اگر آدم‌های زیادی خبردار شوند همه دست به دست هم می‌دهند تا من را قانع کنند عمل شوم. 
خلاصه برای عمل تیروئیدم به پزشک مراجعه نکردم و پس از مدتی که از آن ماجرا گذشت تازه با خانواده‌ام در میان گذاشتم.
 اول آن‌ها هم گفتند چرا نرفتی و حرف‌هایی از این دست، اما به مرور که وضعیت من را دیدند به من روحیه دادند که وضعیتم بهتر شده است. دور و بری‌هایم می‌گفتند من امید آن‌ها شده‌ام و این حالم را خوب می‌کرد. همین الان هم خواهر و برادر بزرگ‌تر از من و خیلی‌ها سر بعضی از مسائل با من تماس می‌گیرند و با همدیگر حرف می‌زنیم.

سرطان نگاهم را عوض کرد
من برای ادامه درمانم به پزشک مراجعه نکردم و حتی جلسات شیمی‌درمانی را هم به پایان نرساندم، چون معتقد بودم اگر قرار است بمانم، خواهم ماند و اگر وقت رفتن من رسیده باشد، خواهم رفت. در این میان برای عملی به بیمارستان رفتم.
 وقتی به دکتر آنکولوژم مراجعه کردم همین که سرش را بلند کرد و من را دید گفت تا حالا کجا بودی؟ چرا برای ادامه درمانت نیامدی؟ برگه‌هایی را که جلواش بود به سمت من هل داد، چون در آن لحظه فکر کرده بود من دچار مشکل شدم و آمده‌ام که درمانم را ادامه دهم. من هم گفتم برای عمل دیگری نیاز به نامه شما دارم. دکتر گفت مگر خوب شدی که آمدی از من نامه بگیری؟ خلاصه دکتر گفت به این شرط نامه را می‌دهم که سونوگرافی و ماموگرافی را انجام دهی. من هم قبول کردم. وقتی این کارها را انجام دادم دوباره نزد دکتر آمدم. 
برگه‌ها را به دست دکتر دادم، با تعجب به آن‌ها و به من نگاه کرد و پس از چند لحظه مکث گفت خدا خیلی به تو رحم کرده، هیچی نیست! آن لحظه از ذهنم گذشت که من از خدا خواستم و خدا خواسته من را اجابت کرده است.
در این مدت برای من پیش آمده که قسمتی از بدنم درد کند و دچار شک شوم و این هم طبیعی است، اما زود یادم می‌آید خودش به من قول داده خوب شوم و خوب شدم، پس الان دیگر نباید شک کنم. هر چند این مقدار شک هم به نظرم طبیعی است، چون من روزها و لحظات بسیار سختی را گذرانده‌ام. آن دوره از بیماری تغییرات زیادی در زندگی‌ام به وجود آورد؛ مهم‌ترین تغییر، تغییر نگاه من به زندگی بود.
البته آدم‌هایی هم بودند که می‌گفتند اگر سال دیگر دوباره به بیمارستان آمدی چه؟ وقتی این حرف‌ها را می‌شنیدم گاهی ته دلم خالی می‌شد، ولی الان فکر می‌کنم وقتی زمان رفتن من باشد، خواهم رفت و اگر آن زمان نرسیده باشم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. در روزهای اول که به بیماری مبتلا شده بودم فکر می‌کردم۵۰ درصد این بیماری روحیه است اما الان با اطمینان می‌گویم ۱۰۰ درصد روحیه است. تا زمانی که از لحاظ روحی آمادگی لازم برای مبارزه با بیماری را نداشته باشیم دارو نمی‌تواند برای ما کاری کند.
یک روز که مشغول درمان بیماری بودم پزشکم من را برای آزمایش به بیمارستان امید فرستاد. در آن مراجعه با یکی از روان‌شناسان بیمارستان آشنا شدم و گاهی پیش ایشان می‌رفتم. یک نوبت که برای مشاوره به بیمارستان مراجعه کرده بودم ایشان من را به یکی از مددکارها معرفی کرد و از این گفت که درمان را رها کرده‌ام. آن مددکار هم از روی دلسوزی گفت چرا درمانت را رها کرده‌ای؟ ماجرا را برایش گفتم و از تصمیمم با ایشان حرف زدم و از این گفتم که من به خدا واگذار کردم و جوابش را هم گرفتم. 
خلاصه آن روز و از طریق ایشان با آقای محمد براز آشنا شدم که سرطان را شکست داده‌ و به قله‌های فراوانی هم صعود کرده‌است. فردای آن روز هم به بیمارستان مراجعه کردم چون آقای براز هم برای سر زدن و دلداری دادن به بیماران میهمان بیمارستان بود. در آن دیدار با خانمی آشنا شدم که سرطان روده داشت و از این می‌ترسید که موهایش بریزد و دیگر مو در نیاورد. 
وقتی حرف‌هایش را شنیدم، از وضعیت خودم گفتم و از اینکه موهایم تازه درآمده. شنیدن حرف‌های من خیلی روحیه آن خانم را عوض کرد تا حدی که یکی از مددکاران گفت شما اگر گاهی به بیمارستان مراجعه کنید و از وضعیتتان برای بیماران بگویید برای آن‌ها خیلی خوب است. چون شما نمونه عینی هستید که موهایتان ریخته و دوباره مو درآورده‌اید، اما اگر همین حرف‌ها را ما بگوییم کمتر می‌پذیرند. از آن زمان گاهی به بیماران سر می‌زنم و با خودم از کارهای هنری‌ام که بشقاب‌های نقاشی شده توسط خودم هستند هم یادگاری می‌برم.

آرزوی من
من هم مثل همه آدم‌ها آرزوهای فراوانی دارم اما مهم‌ترین آرزویم این است هیچ‌کس مریض نشود، به‌خصوص بیماری سرطان که سختی‌های خاص خودش را دارد.

یک نکته مهم
نکته‌ای که درباره سرطان برای من وجود دارد این است که چرا خیلی‌ها این همه از سرطان می‌ترسند و حتی از من می‌پرسند چرا نمی‌ترسی؟ شاید این پذیرفتن همه‌ ماجرا و واگذار کردن آن به خدا تفاوت من با این آدم‌هاست.

منبع: روزنامه قدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.