تحولات منطقه

«محمدعلی بیاتی» بی‌آنکه سن و سالش به جنگ قد بدهد، از سر علاقه و انتخاب، زیستن با عوارض آن را برگزیده و هفت هشت سال از عمرش را لابه‌لای مین‌های ضد نفر و ضدتانک و خودرو نفس کشیده. همین هم هست که او از آن موقع به بعد، یک روایت سرپا ازیک دهه زندگی‌اش دارد.

زیستن در میانه میدان مین/ روایت «محمدعلی بیاتی» درباره انفجار، باروت، بیماری، غذای حضرتی و شفا
محمدعلی بیاتی
زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

مفاهیم انتزاعی و ذهنی لابد توی مغز هر کدام از ما یک‌جور دیگری تعبیر و تفسیر می‌شوند؛ یک‌جوری سوای بقیه آدم‌ها. درست عکسِ چیزهای عینی که آدم تا خواست توضیحش بدهد، انگشت اشاره‌اش را می‌گیرد طرفش و می‌گوید: «ببین!» که یعنی «منظورم پیداست!» توی انتزاعی‌ها هر کسی یک جوری فکر می‌کند. هر کسی یک تعبیری از «حال خوب» دارد، یک تعبیری از «رحمت»، یک تعبیری از «شفا». انگار حتی توی ذهن دو تا آدم هم این ذهنیت‌ها دقیقاً روی همدیگر منطبق نمی‌شوند. الّا اینکه توی «شفا» پای عدد و رقم در میان باشد؛ اینکه توی برگه آزمایش معلوم باشد اندازه عفونت توی خون طرف چقدر بوده و حالا بعدِ ایستادن روبه‌روی پنجره فولاد، چقدرش کم شده.  
لابد اینجاست که همه می‌فهمند: «شفا» یعنی کم شدن عدد چیزهای بد!

«محمدعلی بیاتی» بی‌آنکه سن و سالش به جنگ قد بدهد، از سر علاقه و انتخاب، زیستن با عوارض آن را برگزیده و هفت هشت سال از عمرش را لابه‌لای مین‌های ضد نفر و ضدتانک و خودرو نفس کشیده؛ نفس کشیدنی که البته یک جای زندگی، او را گیر انداخته و حسابی چلانده. همین هم هست که او از آن موقع به بعد، یک روایت سرپا از یک دهه زندگی‌اش دارد؛ روایتی که از حمیدیه و خرمشهر و چذابه شروع می‌شود و می‌رسد تا میانه اتاق‌های شیمی‌درمانی بیمارستان‌های تهران.

قصه شما از کی و کجا شروع می‌شود؟
از ۲۱سال پیش؛ از سال۸۱ که وارد ارتش شدم. از آنجا زندگی من یک تکان اساسی خورده.
بعد از ورودم به ارتش، یکی دو تا دوره‌ آموزشی‌ توی تهران و بروجرد دیدم؛ دوره‌های تخصصی خنثی‌سازی مین هایی که هنوز توی مناطق جنگی باقی مانده.

این یک انتخاب آگاهانه بود یا از سر اجبار ارتشی شدن؟  
نه، کاملاً انتخابی و آگاهانه بود. نه‌تنها خودم توی این کار وارد شدم که حتی جلو خیلی‌ از همکارهایی را هم که می‌خواستند از این رسته و شغل انصراف بدهند، گرفتم. می‌گفتم: «فکر کنید من و شما نیامدیم برای این کار. بالاخره که یک کسی باید بیاید».

ولی بی‌تعارف خطرش خیلی بالاست.
بله. ممکن است آدم توی این راه شهید شود. من ولی دوست داشتم. کلاً هم عاشق شهادتم. هر چند هنوز توفیق پیدا نکرده‌ام. همان‌موقع هم از زمانی که دوره تخصصی را دیدیم، همه بهم می‌گفتند: «تو شهید میشی» می‌گفتم: «اصلاً دنبالشم!».

اول باید یک دوره آموزشی‌ می‌دیدید و بعد اعزام می‌شدید منطقه؟
بله. اول که رفتیم توی رسته مهندسی تخریب و پاک‌سازی میادین مین، یک دوره آموزشی ۶ماهه دیدیم. در این دوره، خنثی‌سازی انواع مین‌ها را یاد گرفتیم؛ از مین‌های ضد نفرِ گوجه‌ای و ام‌پی تا مین‌های ضد تانک و ضدخودرو. به‌خصوص مین‌های گوجه‌ای خیلی زیاد بود توی میدان‌های مین. مین‌های خیلی کوچکی بود، شبیه گوجه.

و بعد اعزام شدید مناطق جنگی؟
بله. اعزام شدیم اهواز. اولین روز، بیستم یا بیست و دوم اسفند ۸۲ بود. یادم هست با ماشین از محل استقرارمان، رفتیم تا لب مرز، نزدیکی‌های حمیدیه. روز عجیبی بود. وارد میدان مین که شدیم، دیدیم یک‌جایی کلی خون ریخته روی زمین. معلوم شد خون یکی از همکارهاست که روز قبل یک مین روبه‌روی صورتش ترکیده. طوری که فهمیدیم، چشم‌هایش را از دست داده و اعزامش کرده بودند اهواز. این ماجرا که پیش آمد، یکی از همکارها گفت: «من دیگه نمیام!» گفتم: «چرا؟» گفت: «کلاً می‌خوام از ارتش بیام بیرون». ترسیده بود. گفت: «چون نمی‌خوام کشته بشم» ولی یک‌کم که صحبت کردیم، منصرف شد.

مین‌ها احتمالاً بعد از ۳۰-۲۰ سال شرایط مناسبی ندارند؛ یعنی خطر کار بالاست.
همین‌طور است. یعنی هرقدر بلد باشی، باز هم احتمال انفجار هست. برای همین تلفات کم نیست. خیلی از همکارها پایشان را از دست می‌دادند. بعضی‌ها که مین روبه‌روی صورتشان می‌ترکید، نابینا می‌شدند. در حالی که خیلی هم احتیاط می‌کردیم. از طرفی دستگاه‌های مین‌یاب هم کمکی بهمان نمی‌کرد. چون داخل میدان‌ها، خیلی فلز بود؛ کلی ترکش و گلوله. برای همین مین‌یاب مدام بوق می‌زد. یا گاهی هنگام جابه‌جایی خمپاره‌ها و گلوله‌های عمل‌نکرده تلفات می‌دادیم.
گلوله‌ها قابل خنثی‌سازی نیستند و باید منفجرشان کرد. در این مدت، در یک اتفاق ۹ نفر از همکارهایمان در انفجار یک گلوله عمل‌نکرده شهید شدند.  

ولی شما باید می‌ماندید و ادامه کار نفر قبل را تمام می‌کردید.
بله. به این همکارمان گفتم: «من و تو آموزش دیدیم که همین کار را کنیم. توکل به خدا که اتفاقی پیش نیاد...» ادامه‌ کار نفر قبل را از همان محل انفجار از سر گرفتیم.

یک‌جورهایی انگار بدتان نمی‌آمد یکی منفجر شود!
باور کنید بوده از روی مین رد شوم و منفجر نشود. رفقا می‌گفتند: «چه‌جوری این مین‌ منفجر نشد!؟» می‌گفتم: «لابد خدا دوست نداره من شهید بشم!».

و این باید بعد از مدتی می‌شد کار روزمره شما.
بله. چون مناطق گرم بود، ما باید هر روز صبح زود می‌رفتیم و ساعت ۱۰ برمی‌گشتیم. هر روز حول و حوش پنج تا ۶ ساعت توی میدان مین بودیم و هر کداممان بین ۳۰ تا ۴۰ مین خنثی می‌کردیم. این می‌شد وظیفه ما کادری‌ها. پرسنل وظیفه هم کارشان این بود مین‌ها را ببرند عقب.
در اصل، خنثی‌سازی، پاک‌سازی نهایی مین نیست. برای همین باید مین‌های خنثی‌شده را می‌بردند عقب و توی چاله‌ای به‌اندازه یک قبر می‌چیدند. ۳۰۰-۲۰۰ تا از این مین‌ها تا ارتفاع ۱.۵ متر روی هم چیده می‌شد. بعد هم به وسیله تی‌ان‌تی و فتیله منفجرشان می‌کردیم. چون خود مین‌ها هم مواد منفجره دارند، با انفجار یک مین، همه مین‌ها و گلوله‌ها منفجر می‌شدند.

حاصل انفجار این همه مین و گلوله هم طبعاً آتش وحشتناکی می‌شده.
وحشتناک! فکر کنید به اندازه همین صحن انقلاب گودال ایجاد می‌کرد. عمقش هم شاید تا ۳۰- ۲۰ متر می‌رسید. از هر یکی دو روز کار ما، یک گودال این‌طوری یادگاری می‌ماند. خب ما هم نمی‌دانستیم این انفجارها آثار بدی هم برای ما دارد چون این مواد منفجره توی فضا پخش می‌شد و ما این‌ها را تنفس می‌کردیم.

تا چه سالی؟
سال ۸۹. من در این سال‌ها متأهل شده بودم و خدا بهمان بچه هدیه کرده بود. برای همین برایم سخت شده بود. این بود که تقاضای انتقالی کردم و بعد از موافقت، منتقل شدم به لشکر ۷۷. تازه اینجا عوارض آن انفجارها معلوم شد.

چطور؟
یک روز موقع صبحگاه که داشتیم ورزش می‌کردیم، نفس کم آوردم. این خیلی سریع تبدیل شد به تنگی نفس و از حال رفتن من. سریع من را با آمبولانس منتقل کردند به بیمارستان ۵۵۰ ارتش مشهد. آنجا یکی از دکترها معاینه کرد و یک استراحت پزشکی نوشت. فکر کرد دنبال بهانه‌ام که از زیر کار در بروم. ولی به مرور زمان دیدم اوضاع نفسم بدتر شد. کم‌کم فهمیدم یک خبرهایی هست. متأسفانه دکترهای عفونی هم متوجه دلیل این کسالت نشدند. در دو سه ماه یک کارتن قرص و کپسول مصرف کردم، ولی چیزی عوض نشد. نمی‌توانستند تشخیص بدهند. تا اینکه یک روز، یکی از دامادهایمان که از جانبازهای زمان جنگ است، دکتری را معرفی کرد. پیش این دکتر که رفتیم، تا آزمایش‌ها را دید با خودکار دور چند تا عدد خط کشید. گفت: «چه‌جوری دکترهای ارتش متوجه نشدن!؟ توی بدنت عفونته. احتمال داره مال ریه‌ات باشه».دفترچه ارتش را هم دید. پرسید: «کجا خدمت می‌کنی؟» گفتم: «الان مشهد، ولی قبلاً توی میدون‌های مین اهواز بودم». این را که گفتم، بنده‌خدا متوجه شد. گفت: «احتمالاً به‌خاطر عفونت ریه باشه، ولی آزمایش می‌نویسم. فوراً باید بیای که اگه عفونت وارد خونت شده باشه، حیاتیه». رفتم آزمایش و جواب را که آوردم، گفت: «بله، ریه‌ات عفونت کرده. عفونت هم وارد خونت شده. باید شیمی‌درمانی بشی. اگه فوری انجام بشه، احتمال زنده‌موندنت هست می‌تونی با یک کپسول بقیه عمرت رو سر کنی!».

محمدعلی بیاتی
محمدعلی بیاتی


یعنی گفت بقیه عمر باید یک کپسول همراهتان باشد؟
بله. راستش یک‌لحظه بغض گلویم را گرفت. خیلی حالم خراب شد. ولی سریع آمدم و نتیجه آزمایش‌ها و نظر دکتر را دادم به دکترهای ارتش. آن‌ها هم نامه اعزامم به «بیمارستان خانواده» تهران را نوشتند. سریع هم بلیت هواپیما گرفتیم که فردا ساعت ۳ بعدازظهر برای اولین جلسه شیمی‌درمانی تهران باشم. کارها که ردیف شد، گفتم قبل رفتن، یک سر هم تا حرم بزنم. درست ساعت ۱۱ و نیم، ۱۲ ظهر بود که آمدم حرم.

این می‌شود روز قبل از اولین شیمی‌درمانی؟
بله. آمدم صحن انقلاب. صحن انقلاب نزدیک مهمانسرای حضرتی است. حالا وسط صحن نشسته بودم که بوی غذا به مشامم خورد. شاید سه، چهار ماه بود که درست غذا نخورده بودم.

به خاطر همین کسالت؟
بله. تا نوک قاشق غذا به معده‌ام می‌رسید، حالم خراب می‌شد. در دو سه ماهی که گفتم دکترها بیماری را تشخیص می‌دادند، هیچ غذایی نمی‌توانستم بخورم. انگار معده‌ام قبول نمی‌کرد. حالا توی صحن انقلاب نشسته بودم و بوی غذای حضرت خورده بود به مشامم. به خانمم گفتم: «خوش به حالِت که می‌تونی غذا بخوری. الان بوی غذای حضرت را می‌فهمم، ولی نمی‌تونم بخورم...» خانمم گفت: «حالا تا درِ مهمانسرا برو، بگو یک‌کم تبرکی بهت بدن». رفتم. دیدم یک خادم دم در ایستاده. گفتم: «من مریضم. یک تکه نون یا یک‌کم برنج تبرکی می‌خوام». خادم گفت: «نمیشه آقا. لطفاً جلو در واینستین». گفتم: «یعنی چی که نمیشه؟ عرب و عجم میان و از غذای حضرت می‌گیرن. حالا من میگم مریضم، حالم خوب نیست...» گفت: «دست من نیست». گفتم: «پس دست کیه!؟» گفت: «دست خود حضرته». این را که گفت، انگار یک لحظه به خودم آمدم. دیدم داستان من هم شد شبیه یوسف توی زندان. شبیه وقتی که از آدم‌هایی مثل خودش طلب آزادی می‌کرد. با خودم گفتم: «امام رضا اینجاست. تو اومدی به خادمش میگی بهت غذا بده!؟» اینکه به ذهنم آمد، دقیقاً آمدم وسط صحن، روبه‌روی پنجره فولاد. انگار تازه سیمم وصل شد. گفتم: «آقاجان. یک‌کم تبرکی از غذات می‌خواستم و بهم ندادن». بعد هم یک‌مقدار ماندیم و برگشتیم خانه. چند ساعت بعد هم حرکت کردم طرف تهران.

و غذای حضرتی بهتان نرسید؟
آن روز نه. فردا صبحش که توی تهران پیگیر کارهای درمان بودم، دیدم خانمم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، دیدم یک‌بند گریه می‌کند. با خودم فکر کردم احتمالاً بچه‌مان طوری شده، ولی بعدِ یک دقیقه دیدم گفت: «برات از حرم غذا آوردن. گفتن این رو بدین به مریضتون، ان‌شاءالله که خوب بشه». گفتم: «کی آورد غذا رو؟» گفت: «یک نفر با لباس خادمی حضرت(ع)». پرسیدم: «همون خادمی بود که بهمون غذا نداد؟» گفت: «نه، چهره‌اش فرق می‌کرد». راستش حس کردم خود آقا برایم غذا فرستاده‌اند. به خانمم گفتم غذا را تا فردا که قرار بود برگردم مشهد، نگه دارد. خلاصه آن روز یک مرحله شیمی‌درمانی انجام شد و روز بعد رسیدم مشهد. یادم هست حدود ساعت‌۱۰ رسیدم خانه. همان اول گفتم: «غذا رو گرم کنین». با خودم گفتم یک قاشق می‌خورم و خلاص. بیشتر هم نمی‌توانستم. یک قاشق خوردم و منتظر نشستم حالم خراب شود، ولی اتفاقی نیفتاد. قاشق بعد. قاشق بعد. نصف بیشتر بشقاب را خوردم و هر لحظه منتظر بودم حالم خراب شود. انگار خوردن همانا و سرحال شدن همان. کلاً هیچ احساس مریضی‌ای نمی‌کردم.

یعنی انگار مشکل معده وجود نداشت.
بله. بعد از دو هفته دوباره باید مراجعه می‌کردم به تهران. در تهران دکتر گفت: «جواب آزمایش‌ها رو هم بیارین» ولی وقتی آزمایش‌ها را دید، معتقد بود اشتباه شده. باز گفت: «من یک آزمایش دیگه می‌نویسم. انجام بدین و روز بعد نتیجه‌اش رو بیارین». آزمایش جدید را هم گرفتم و جوابش را بردم. حالا خودم هم متوجه می‌شدم که حالم خوب شده، ولی چیزی نمی‌گفتم. دکتر این آزمایش را هم که دید، باز گفت: «این جواب آزمایش هم اشتباهه» این بار گفتم: «نه، اشتباه نشده. امام رضا(ع) منو شفا داده» و ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «با این نتیجه‌ها، دیگه نیازی به شیمی‌درمانی و حتی پرتودرمانی هم نیست، ولی توصیه من اینه که شیمی‌درمانی رو ادامه بدین». من هم شیمی‌درمانی را هفت ماه، هر دو هفته یک بار ادامه دادم؛ بدون آنکه به‌قاعده معمول، موی سر و صورتم بریزد. بعد هم ماجرا ختم شد و دیگر نه اثری از بیماری ماند و نه نیازی به کپسول اکسیژن بود. از طرفی کمیسیون پزشکی ارتش هم تشکیل شد و آن‌ها چون به نتایج آزمایش‌های اولیه کار داشتند، با ۱۱ سال خدمت بازنشسته‌ام کردند.

این ماجرا از آن خادم و غذای حضرتی‌اش شروع شد. هیچ‌وقت فهمیدید آن خادم از کجا سر رسید؟
بله. بعدها پیدایش کردیم. معلوم شد از آشنایان صاحبخانه ما بوده و همان روز و ساعتی که من توی حرم غذای حضرتی خواسته‌ام، درباره من صحبت می‌کرده‌اند. انگار صاحبخانه از مریضی من تعریف کرده و آن بنده‌خدا هم گفته: «من فردا که شیفت حرم دارم، غذام رو نمی‌خورم و تبرکی میارم برای این مستأجرتون».

خبرنگار: آرمان اورنگ

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ghasem ali bayati ۲۲:۲۵ - ۱۴۰۳/۰۱/۱۴
    0 0
    سلام عالی بود ممنون از فداکاری آقای محمد علی بیاتی اجرکم عندالله