برگههای آزمایش را که نشانِ دکتر دادم، دور چند تا چیز خط کشید. گفت: «چجوری دکترهای دیگه متوجه نشدن؟!» انگار بعدِ سهچهار ماه، اولین دکتری بود که چیزی تشخیص میداد. چند ماه قبلتر، یک روز صبح وسط دویدن نفس کم آورده بودم؛ جوری که از حال رفتم و کار به اورژانس و بیمارستان کشید. این، به مرورِ زمان بیشتر و بیشتر شد. از خورد و خوراک هم افتاده بودم و با یک قاشق غذا، حالم به هم میریخت. کمکم فهمیدیم یک خبرهایی هست. دکترها ولی چیزی تشخیص نمیدادند. توی دو، سه ماه یک کارتُن قرص و کپسول خوردم و چیزی عوض نشد.
دکترِ تازه ولی انگار یک چیزهایی تشخیص داده بود. گفت: «توی بدنت عفونت هست؛ یک عفونت خاص!» پرسید: «کجا کار میکنی؟» گفتم: «قبلاً اهواز. تازگی ولی اومدم مشهد.» پرسید: «کارِت چیه؟» گفتم: «مین خنثی میکنم!» شغلم را که فهمید، یک آزمایش مجدد و فوری نوشت و فردا که جوابش را دید، گفت: «خونت پُر عفونته. اگه فوری شیمیدرمانی بشی، احتمال زندهموندنت بیشتره و میتونی بقیه عمرت رو با یک کپسول اکسیژن سر کنی.»
رفیقم گفت: من نمیخوام کشته بشم!
اولین روز، نزدیک حمیدیه یک میدان مین تحویلمان دادند و با یکی از بچهها رفتیم داخلش. این، بعدِ آن بود که توی یک دوره مفصل، همه مینهای ضدنفر و ضدخودرو و تانک را آموزش دیده بودیم. انگار اولین روزی که بعدِ کلی ماجرا، میآمدیم سرِ کار واقعیمان. با ماشین رفتیم تا نزدیکیهای مرز. آنجا پیاده شدیم و میدان مین را بهمان نشان دادند. رفتیم وسط میدان؛ درست تا جایی که روز قبل پاکسازی شده بود. قرار بود کار قبلیها را تکمیل کنیم.
میرفتیم جلو و مینیاب مدام آلارم میزد؛ با هر ترکشی، با هر پوکهای... خلاصه رفتیم تا ردِ پاکسازی روز قبل. اما درست همانجا که رسیدیم، دیدیم کلی خون ریخته روی زمین. رد یک انفجار تازه بود؛ جایی که بعداً فهمیدیم مین روبروی صورت یکی از بچهها ترکیده.
به اینجا که رسیدیم، رفیقم گفت: «من دیگه نیستم!» گفتم: «برای چی؟» گفت: «توبهکار شدم. کلاً برمیگردم و از ارتش میام بیرون!» گفتم: «همین اول کار؟» گفت: «آره. من نمیخوام کشته بشم.» همان وسط مینها شروع کردیم به حرفزدن و استدلال کردن. گفتم: «بالاخره که چی؟ من و تو نباشیم، کی این کار رو بکنه؟ بعدِ این همه که آموزش دیدیم... تا کی این خاک آزاد نشه؟ تا کی تلفات بده؟» و کار را شروع کردیم. این میشود روز بیستم یا بیست و دوم اسفند هشتاد و دو.
نفس کشیدن دود میان انفجارها
من فاصله هشتاد و دو تا هشتاد و نُه را توی میدانهای مینِ هویزه و سوسنگرد و چذابه و دشتعباس و خرمشهر گذراندهام؛ صبحها توی میدانها و شبها توی سنگری که از زمان جنگ، وسط سیمخاردارهای «پادگان حمید» باقیمانده بود.
هر روز آفتابنزده خودمان را میرساندیم به میدان مین تا لااقل هر کداممان قبلِ گرما، سیچهلتایی خنثی کرده باشیم. این، کارِ ما کادریها بود. سربازها هم مینهای خنثیشده را میبردند عقب و توی چالهای که مثل یک قبر کنده شده بود، میچیدند؛ توی هر چاله، دویست سیصدتا مینِ بزرگ و کوچک و گاهی هم خمپارهها و گلولههای عمل نکرده. بعد هم مجبور بودیم بهخاطر اطمینان از پاکسازی، همهشان را منفجر کنیم.
انفجار وحشتناکی میشد. ما چند کیلومتری عقبتر میرفتیم و بعد که برمیگشتیم، چالهای به اندازه یک سالن ورزشی، شاید با عمق بیست، سی متر باقی مانده بود. این میشد یادگاریِ یکی دو روز پاکسازی. بدون آنکه باخبر باشیم نفس کشیدن وسط این انفجارها، چه بلایی سرمان میآورد.
آقا! من غذای تبرکی میخوام
من تا سال هشتاد و نُه منطقه بودم. بعد منتقل شدم لشکر هفتادوهفت و آمدم مشهد. اینجا که آمدم، یک روز، وسط دویدنهای صبحگاه احساس کردم نفسم تنگ شد؛ خیلی شدید. جوری که بهحالت بیهوشی منتقلم کردند بیمارستان ارتش. از آن روز، سه چهار ماه از این دکتر میرفتم آن دکتر، ولی کسی، چیزی تشخیص نمیداد. تا اینکه دکترِ آخر نشانه عفونتی را پیدا کرد که بهخاطر انفجارها اتفاق افتاده بود. گفت: «اگه فوری شیمیدرمانی بشی، احتمال زندهموندنت بیشتره و میتونی بقیه عمرت رو با یک کپسول اکسیژن سر کنی.» یک برگه هم نوشت که بدون فوتِ وقت بروم تهران و از فردایش شیمیدرمانی را شروع کنیم.
یادم هست که از سه چهار ماه قبلِ این، نتوانسته بودم درست غذا بخورم. انگار معدهام قبول نمیکرد و تا یک نوک قاشق غذا میخوردم، حالم خراب میشد. آن روز ولی، برگه اعزام به تهران را که گرفتم، صاف آمدم حرم و توی حرم، بوی غذاهای مهمانسرا خورد به مشامم. روزِ قبل از اولین شیمیدرمانی بود؛ حدود ساعت دوازده ظهر. وسط صحن انقلاب توی حال خودم بودم که بوی غذا را فهمیدم. به خانمم گفتم: «خوش به حالِت که میتونی غذا بخوری. من دارم از این بو دیوانه میشم...» گفت: «خب برو درِ مهمانسرا، بگو بهت غذا بدن.»
دلم را زدم به دریا و رفتم. به خادم دمِ در گفتم: «یککم غذا برای تبرک میخوام. مریضاحوالم.» گفت: «نمیشه آقا. جلوی در هم واینستا.» گفتم: «یعنی چی که نمیشه؟! حداقل یک تیکه نون بده برای تبرک!» گفت: «دست من نیست.» ناراحت شدم. یکمقدار بحث کردیم. گفتم: «پس دست کیه؟!» گفت: «دست حضرت!» این را که گفت، انگار یک لحظه به خودم آمدم. یکجورهایی یاد داستان یوسف افتادم و آن ماجرایی که آزادیاش را از آدمهای شبیه خودش خواسته بود. با خودم گفتم: «خود حضرت(ع) اینجاست، اونوقت تو از خادمش غذا میخوای؟»
برگشتم و آمدم روبروی پنجره فولاد. انگار تازه سیمم وصل شده بود. گفتم: «آقاجان! یککم غذای تبرکی خواستم. بهم ندادن.»...
این نتیجهها اشتباه شده
آن روز غذای حضرتی گیرمان نیامد و برگشتیم خانه. بعد هم برای اولین نوبتِ شیمیدرمانی با پرواز رفتم تهران. صبحِ روز بعد، پیگیر کارهای درمان بودم که دیدم خانمم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، دیدم یکبند دارد گریه میکند. فکر کردم شاید برای بچهمان اتفاقی افتاده. ولی بعدِ یک دقیقه که گریهاش بند آمد، گفت: «الان یک نفر با لباس خادمی برات غذای حرم آورد و گفت: ایشاالله که شفا بگیرن.» گفتم: «غذای حرم؟ کی بود؟ همون خادمی که بهمون غذا نداد؟!» گفت: «نه، چهرهاش فرق میکرد.»
پیش خودم حس کردم خود آقا(ع) غذا را فرستادهاند. گفتم: «غذا رو بذار یخچال. فردا برمیگردم.» بعد هم شیمیدرمانی را انجام دادم و صبح فردا برگشتم مشهد. بهمحض اینکه رسیدم، گفتم: «غذا رو گرم کنین.» با خودم گفتم یک قاشق به نیت شفا میخورم. بیشتر هم نمیتوانستم بخورم. یک قاشق خوردم و منتظر ماندم که حالم خراب شود. ولی نشد. قاشق بعد. قاشق بعد. دیدم خبری از حالِ بد نیست. شاید نصف بشقاب را خوردم، ولی انگار هیچ احساس مریضی نمیکردم.
گذشت تا بعدِ دو هفته که باز باید میرفتم تهران. توی این دو هفته وضع غذا خوردنم عادی شده بود. پیش دکتر که رفتم، بعدِ دیدن آزمایشهای تازه گفت: «این نتیجهها اشتباه شده!» گفتم: «مطمئنین؟» گفت: «بله. من یک آزمایش مجدد مینویسم.» حالا حسِ خودم این بود که خوبِ خوبم، ولی چیزی نگفتم. آزمایش را گرفتم و با نتیجه جدید رفتم. ولی اینبار هم گفت: «یعنی چی؟ این جواب آزمایش هم اشتباهه!» ایندفعه گفتم: «نه آقای دکتر، اشتباه نشده. من شفام رو از امام رضا(ع) گرفتم.» و جریان را برایش تعریف کردم. گفت: «اگه این نتیجهها درست باشه، نه شیمیدرمانی، نه پرتودرمانی، به هیچکدوم احتیاجی نداری.» البته توصیه کرد شیمیدرمانی را ادامه بدهیم. این بود که هفت ماه، هر دو هفته یک بار رفتم شیمیدرمانی. بعدش ولی نه خبری از مشکل تنفسی بود و نه از کپسول اکسیژن.
چند وقت بعد هم ماجرای آن خادم و غذای حضرتی را فهمیدیم. انگار همان روز و ساعتی که من روبروی پنجره فولاد، از خود حضرت(ع) غذا خواسته بودم، صاحبخانهمان هم پیش یکی از آشناهایش صحبت از مریضی من به میان آورده بوده. آن طرف هم گفته: «من فردا شیفت خادمی حرم دارم. غذام رو نمیخورم و میارم درِ خونه این مستاجرتون. انشاالله که شفا بگیره.»
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «محمدعلی بیاتی»، مرد ۴۱ ساله اهل مشهد است.
نظر شما