آرمان اورنگ: «رسول صبوحی صابونی» با آن عینک دودی درشت و عصای سفیدی که هر ۲۰-۱۰ سانت یکبار وسط سنگفرشِ صحن گوهرشاد روی زمین میخورد، از دور داد میزند سوژه خوبی است برای گفتوگو کردن؛ سوژهای که دستکم میتواند کلی قصه و ماجرا داشته باشد از جهان ندیدنیها یا ماجرای اولین روزی که چشمش سیاهتاریکی رفته. او بچه محله پایینخیابان مشهد است؛ محلهای که تا همین یکی دو دهه پیش، دو سه تا از کوچههایش، راسته صابونپزیهای سنتی بوده و یکی درمیان آدمهایش مثل خود او، پسوند «صابونی» را ته اسمشان داشتهاند. او حالا توی روزهای مانده به ۷۰سالگی، بیشتر از خاطرات و ماجراهای ۱۰سال اخیرش تعریف میکند؛ از روزهایی که زندگی روی دیگرش را به او نشان داده.
ماجرای نابینایی شما از کجا شروع میشود. مادرزادی است یا در اثر حادثهای اتفاق افتاده؟
نه، مادرزادی نیست. الان میشود ۱۰، ۱۲ سال.
پس بر اثر حادثه بوده؟
برمیگردد به سال ۹۱ که تومور گرفتم. البته یک چشمم هنوز یکمقدار نور رو تشخیص میده.
یعنی تومور منجر به نابیناییتان شد؟
اولش با سردرد شروع شد. کمکم چشمهایم نمیدید. دیدم سرم گیج میرود یا وقتی میخواهم پا شوم، میخورم زمین. کمکم پای چپم بالا نمیآمد. دست چپم...
یعنی داشت پیش میرفت.
بله. توی کوچه ما یک درختی از این توتهای سیاه بود؛ از این درختهای کوتاه شاهتوت. یکی از همین روزها، چون دیدم کم شده بود، صاف رفتم و خوردم توی درخت. حالا خانمم هم پشت سرم میآمده. خلاصه، شب که برگشتم خانه، پرسید: «صبح چرا خوردی به درخت؟» گفتم: «نمیبینم. سرم گیج میره. این دستم هم...» این بود که پیگیر دکتر شدیم. رفتیم و گفتند: «باید بری سیتیاسکن و امآرآی» بعد هم تشخیص تومور دادند. بعد هم گفتند باید خیلی فوری عمل شوم.
عکسالعملتان چطور بود؟
خیلی برایم مهم نبود. فقط بهم گفتند باید عجله کنی. آنروز پنجشنبه بود و دکتر گفت «حتماً باید صبح شنبه عمل بشی» چون تومور بزرگ و خطرناکی بود. خلاصه که صبح شنبه رفتم و خوابیدم بیمارستان. هنوز هم آثارش هست؛ رد ۳۶ تا بخیه. رد یک چارخانه است روی سرم. عمل کردم و یک هفته هم توی بیمارستان بستری بودم. بعد هم آمدم بیرون.
و مشکل دیدتان برطرف شد؟
تا دو ماه خوب بودم. ۱۵ روز که از عمل گذشت، رفتیم پیش دکتر. دارو نوشت. ۱۵ روز بعد، دوباره. ۱۵ روز سوم ولی، صبح که آمدم از آشپزخانه بیایم بیرون، تنه به تنه خوردم به خانمم. گفت: «چرا تنه میزنی؟» گفتم: «باز چشمم نمیبینه» و دوباره دکتر و ...
یعنی عوارض عمل بود؟
بله. رفتیم دکتر و گفتند عوارض شروع شده.
یعنی اتفاق معمولی است که عمل مغز عوارض داشته باشد؟
قبلِ عمل هم توی اتاق ریکاوری بهم گفته بودند: «ما برای ۵درصد عمل میکنیم. بعدش احتمال داره سکته کنی، فلج بشی، ... ۹۵ درصد احتمال داره خوب نشی» و حالا عوارض زده بود به چشمم. رفتیم چشمپزشک. چک کرد، معاینه کرد، اینور و آنور کرد و آخر گفت: «نه. این چشم دیگه نمیبینه». این شد چشم چپ. بعد کمکم چشم راست هم شروع شد.
پس نابینایی هم کمکم رخ داد.
بله. هر روز کمتر و کمتر. حالا بعضی روزها که فشارم بالاست، اصلاً نمیبینم. بقیه وقتها ولی یکنوری میبینم یا یک شبحی از هیکل آدمها. مثلاً آدمها را یک شبح سیاهی میبینم، ولی چهرهها را تشخیص نمیدهم. حالا از روی صدا، آدمها را تشخیص میدهم.
حرم آمدن با این شرایط خیلی سخت نیست برایتان؟
کار امروز و دیروز نیست. حالا شده ۱۱، ۱۲ سال که هر روز میآیم حرم.
۱۱، ۱۲ سال هر روز؟
بله، از بعدِ همین عمل. خیلی از عمل نگذشته بود که یک روز به خانواده گفتم: «میخوام برم حرم». گفتند: «شما که هنوز سرت باندپیچیه، چشمت هم درست نمیبینه...» با همان وضع راه افتادم. فکر کنید ۲۸ فروردینِ ۱۱ سال پیش که عمل کرده باشم، یکچند روز بعدش... تازه چشمم داشت اینطوری میشد. با خودم قرار گذاشتم هر روز بیایم حرم. نزدیک ۱۱سال شده حالا؛ مگر یکوقتی بیمارستان افتاده باشم یا دو سه سفری که اربعین رفتهام. بقیه وقتها، هر روز قبل اذان ظهر آمدهام تا چهار، چهار و نیم بعدازظهر.
انگار جهان شما از ۲۸ فروردین آن سال کاملاً عوض شد.
بله و از سال ۹۶.
چرا؟
چون غیرِ چشمهایم یک اتفاق دیگر هم افتاده برای من. پنج سال از عمل میگذشت و چشمهایم همین شده بود که الان هست. تازه از پیادهروی اربعین برگشته بودم که افتادم به تب و لرز. برج ۹ (آذر) بود فکر کنم؛ نزدیکیهای عروسی دخترم. تب و لرز، چند روزی ادامه پیدا کرد. درست شبِ قبل عروسی با درد پا از خواب بیدار شدم. دیدم پام ورم کرده و شده دو برابر همیشهاش. دردی میکرد بیا و ببین. بچهها گفتند: «بریم دکتر» گفتم: «امشب؟ شبِ عروسی!؟» زیر بار نرفتم. تا خود عصر هم دوام آوردم. عصری بچهها پاچه شلوارم را بالا زدند و دیدند چرک و ورم زیاده شده. باند و بتادین و از اینجور چیزها گرفتند، پام را بستیم و نشستم روی صندلی دم در، به خوشامد مهمانها.
صبحِ فردا رفتیم دکتر. معاینه کرد و گفت: «احتمال داره از پارگی رگها باشه. باید جراحی بشه...» بعد پرسید: «چکار کردی که اینجوری شده؟» دخترم گفت: «رفتن پیادهروی اربعین. میشه از اون باشه؟» به اشاره دکتر، من را از اتاقش آوردند بیرون. از بیرون ولی صدای دکتر و دخترم را میشنیدم. لای حرفها شنیدم که گفت: «کسی که میره اینطور جاها، باید بدیم پاش رو قطع کنن که دیگه نره!»
خودتان شنیدید؟
بله و خیلی ناراحت شدم. از مطب هم که آمدیم بیرون به دخترم گفتم: «دکتر چی گفت؟» گفت: «هیچی!» گفتم: «ولی من شنیدم...» حالا به رسم هر روز میخواستم بروم حرم، ولی با آن وضعیت، شدنی نبود. به دختر و دامادم گفتم: «تا دم چهارراه شهدا برین که من یک سلامی بدم». اعصابم هم خرد بود؛ هم به خاطر حرفش، هم چون گفته بود باید پام را قطع کنند. رسیدیم چهارراه شهدا. رو به حضرت سلام دادم و حالم عوض شد. گفتم: «یا امام رضا(ع)! من که هر روز میومدم حرمت. الان ولی گفتن که باید پام رو قطع کنن. راستش من که از خُدامه از شما و امام حسین(ع) طلبکار بشم که شفاعتم رو بکنین، ولی چون دکتره اسم امام حسین(ع) و اربعین رو آورده، نمیخوام حرفش بشه. دیگه خودتون میدونین».
ولی تکلیف پا معلوم شده بود.
بله. اول صبح قرار بود توی بیمارستان آریا، پام را قطع کنند. آخر شب، یک پلاستیک کشیدم دورش و خوابیدم. نصف شب دیدم انگار یک چیزی توی پام شروع کرد به حرکت؛ مثل آبی که راه خودش را باز میکند و جلو میرود. صبح که پا شدم برای نماز، خانمم گفت: «تکون نخور که پلاستیک پاره نشه. پات یک من چرک پس داده...» ساعت ۷.۵ هم دختر و دامادم آمدند در خانه. توی ماشین نشستیم و راه افتادیم. دردم مدام بیشتر میشد. اینقدر که داد میزدم. خانمم پرسید: «میدونی قراره چکار کنن؟» گفتم: «بله». گفت: «ناراحت نیستی؟» گفتم: «نه! هر کار میخواد بشه، بشه».
باز هم ناراحت نبودید؟
نه. برایم مهم نبود. با همان درد رسیدیم بیمارستان و خوابیدم روی تخت. ولی گفتند: «آقای دکتر زودتر از ۱۱.۵، ۱۲ نمیاد!» یکمقدار منتظر ماندیم، ولی انگار اینقدر بیتابی من را دیدند، دامادمان گفت: «من توی بیمارستان سینا هم یک آشنایی دارم. بذارین یک زنگی بزنم. اگه قرار پاتون رو قطع کنن، اقلاً یک دکتر دیگه هم تأیید کنه». زنگ زد و دکتر گفت بیارین ببینمش.
رسیدیم بیمارستان سینا و رفتیم پیش دکتر. گفت: «کِی بردینش دکتر؟» گفتند: «دیروز. گفتن امروز هم باید پاش رو قطع کنن». دفترچه را نگاه کرد. بعد شروع کرد به معاینه. باندها را باز کرد. یککم اینور و آنور کرد. بعد رو به من گفت: «این پا باید قطع میشده. چکار کردی از دیروز؟» گفتم: «هیچکار». گفت: «نه. یک کاری کردی!» گفتم: «دیشب رفتم خانه خوابیدم، الان هم آمدم اینجا». بعد گفت: «به هر حال این پا الان با دارو رفع میشه. نمیخواد قطع کنیم. فقط باید بخوابی بیمارستان».
و همین شد؟
بله. ۲۷ روز زیر نظر دکتر خوابیدم بیمارستان. هر روز پام را شستوشو میدادند. بعد هم کلی آمپول نوشتند و راهیام کردند خانه. الان هم که دارم به صدقه سری حضرت با همین پا راه میروم.
۲۵ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۳
کد خبر: 883704
کسی چه میداند ماجرای آدمهای نابینا چیست، انگار همه حواس دیگرشان خیلی زود قد میکشد و جای نبودنِ چشم را پر میکند. لابد همینجوری هم هست که آدمی مثل «رسول صبوحی» هفت، هشت، ده کیلومتر راهِ بین خانهاش تا دم بست را خوشخوشک میآید و میرسد روبهروی پنجره فولاد گوهرشاد.
نظر شما