چه میشد اگر انگشتانی معجزهگر داشتیم. انگشتانی که میتوانستند واقعایات تلخ زندگی را در چشم برهم زدنی تغییر دهند. انگشتانی چون انگشتان سبز کنندهی تیستو، پسر کوچکی که یک فرشته بود. تیستو سبزانگشتی داستانی کلاسیک، زیبا و تأملبرانگیز است، اثر موریس دروئون که لیلی گلستان مترجم مطرح کشورمان آن را به فارسی ترجمه کرده است. این اثر داستان پسر کوچکی است که با بقیه فرق دارد و به خاطر همین تفاوت مورد سرزنش قرار میگیرد. تیستو نمیتواند هر چه را معلمها در کلاس دیکته میکنند، بپذیرد. «آدم بزرگها فکرهای از پیش ساخته شدهای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هرگز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها میتواند وجود داشته باشد» (ص75). آموزش خشک و بیروح مدرسه تنها باعث میشود او به خواب برود. «حیرتزدایی علم و روشهای مسلط آموزشی محتواگرا باعث شدهاند که انسان دورهی کودکی خود را به فراموشی سپارد و به سرعت تبدیل به موجودی معقول و منطقی گردد که دیر به هیجان میآید و همه چیز جهان برای او آشنا و مفهوم است» (خسرونژاد، 1383: 164). همین دلیل اخراج تیستو از مدرسه میشود و شروعی برای آموزش او به شکلی تجربی و متفاوت در محیط زندگی واقعی. تیستو به باغ میرود تا از نزدیک گلها و گیاهان را بشناسد. همراه معلمش که یکی از کارکنان پدرش است، به کنار دیوار زندان بزرگ شهر میرود تا دربارهی نظم و قانون بیاموزد. به منطقهی فقیرنشین شهر میرود تا مفهوم بدبختی را درک کند. به بیمارستان بزرگ شهر میرود تا با علم پزشکی آشنا شود. به کارخانهی اسلحه و توپ سازی پدر میرود تا با مفهوم جنگ آشنا شود. در شروع این آموزشها، تیستو کشف بزرگی میکند. میفهمد انگشتانی سبز کننده دارد که به هر جایی بخورند، آنجا را تبدیل به باغی از گل میکنند. «تیستو گفت: من چیز بسیار عجیبی کشف کردهام؛ گلها جلوی آمدن بدیها را میگیرند.» (ص59). این توانایی منحصر به فرد به تنهایی از تیستو فرشته نمیسازد. او در کنار انگشت جادویی، قلبی مهربان دارد و متفکر و داناست. مهربانی و داناییاش کمکش میکنند تا تواناییاش را در مسیر درستی به کار بگیرد. او با همین انگشتان زندان را جای بهتری برای محکومان میکند تا زودتر خوی بد و خشن خود را از یاد ببرند، بیمارستان را مکان مناسبتری برای درمان و محلهی فقیرنشین را مکانی شاد و سرشار از امید میکند. و سرانجام زمانی که جنگ فرا میرسد، تیستو که شنیده است جنگ عزیزترین چیزها را از آدم میگیرد، با کمک انگشت معجزهگرش کاری میکند دو گروه متخاصم به جای بمب و موشک به سمت هم گل پرتاب کنند. و این چنین به جنگی که هنوز شروع نشده، پایان میدهد. «راستی چه میشود کرد با تفنگی که گل داده است و سرنیزهای که دیگر نمیتواند در جایی فرو رود؟» (ص102). هر چند این به مذاق بزرگترهایی که منافع خود را در جنگافروزی میبینند، خوش نمیآید. مخصوصاً پدر که رئیس کارخانهی مهمات سازی است وقتی میفهمد تمام این اتفاقها را تیستو رقم زده است، ناچار میشود بین شغلش و پسرش یکی را انتخاب کند چون قلب مهربان تیستو هیچ وقت با کارخانهی جنگ افروزی پدر کنار نمیآید. عشق به فرزند پدر را وا میدارد شغلش را تغییر بدهد و از کارخانهی بزرگش برای تولید انواع گل استفاده کند؛ کاغذ دیواریهایی از جنس گل و قالیهایی از جنس گل! تجارت جدید به شکل چشمگیری رشد میکند؛ البته با کمک قلب مهربان و انگشتان گلستان کنندهی تیستو.
نویسنده در این اثر به انتقاد از شیوههای غلط تربیتی آموزشی میپردازد. مخاطب را به تفکر وا میدارد و او را وادار میکند بیندیشد و بعد عمل کند و چشم بسته و بدون چون و چرا دنبالهروِ گذشتگان نباشد. بلکه با شناخت و آگاهی قدم بردارد و همچون تیستو زندگیبخش، یاریرسان و فرشته باشد. حتی اگر انگشتانی سبز کننده نداشته باشد.
نظر شما