شلغتان چیست آقا؟ - سرتیم حفاظتام.
آقای سرتیم حفاظت حالا دیگر همه شهدا را تشییع کردهاند توی شهرهایشان. حتی آقا سید را. بله همین امروز. شما که بهتر میدانید. خودم دیدم شما هم آنجا بودید. دوشادوش ایشان حرکت میکردید؛ حتی گاهی راه باز میکردید انگار تا آقا سید عبور کند. خودم دیدم همین عصر امروز آقا سید را در آغوش امام رضا جانمان جای دادند. بله به مقصد رسید شخصیت. «آقای محافظ» حتی ابراهیم هم در گلستانش وارد شده حالا. ماموریت مگر انجام نشده؟ راستی آقا سید اصلا شاید میخواست وجب به وجب این کشور را بچرخد. خب شما چرا این همه این در و آن در میزدید. مگر شما بچه و زن و زندگی نداشتید؟آقا سید طعم فقر را چشیده بود و میخواست سید محرومان باشد، باشد،
دلهره شما چه بود؟ دخترت میگوید روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیدهای. با سه ساعت خواب مگر میشود این همه دویید؟ خوابت نمیآید مرد؟ وقتش نیست که برگردی؟ برگرد. بهخدا ما با چشمهای خودمان دیدیم حاجی به مقصد رسید. رساندیش.من که حالیم نیست این قواعد شما حفاظتیها را. میگویند حتی وقتی میروید هم انگار باید روحتان شخصیت را همراهی کند. خب همراهی کرد دیگر باوفا. تو را به خدا. حتی ما هم دیگر دلمان رضا نیست به این همه کار.
مگر همه این کارها برای مردم نیست؟ خستگی برایت معنا ندارد نه؟ باشد نداشته باشد. مگر دختر سه ساله نداری؟ ما روی دختر سه ساله حساسیم آقا. برای دختر سه سالهات برگرد. ما دل خوشی از ماجرای دخترهای سه ساله نداریم. بقیه دخترهایت را میگویم بزرگ هستند، عیبی نیست؛ اما آخر مگر قاب عکس مأواست برای یک دختر سه ساله؟ دختر بزرگت میگوید «دو خواهر کوچکم انقدر شبها بیدار میماندند تا بابا بیاید» باز هم نمیخواهی برگردی؟
دخترت گفته خوشحالند که همراه آقا سید شما هم شهید شدهاید، اما حسرت خیلی چیزها به دلشان مانده. حسرت اینکه چرا دستتان را بیشتر نبوسیدهاند. خب برگرد بگذار حسرت به دل نمانند. دخترت گفته در مخیلهاش هم نمیگنجیده اینقدر زود شما را از دست بدهند. برگرد مرد. دخترها باباییاند به خدا، قربان چهرهی خستهیتان برویم همهیمان.دخترت گفته همه فکر میکنند نظامیها آدمهایی خیلی جدی هستند اما اصلا اینطور نیست و مِهر و رقت قلب شما مثالزدنی است. پس کو باوفا، پس کو مهربان؟ چرا ما نمیبینیم؟ نکند غبار روزگار جلوی چشمهای ما را هم گرفته؟ تو که این همه مهربانی کجایی مرد؟ کارت مگر تمام نشد همان روز؟ چه کار میتوانستی بکنی؟ راستی بیا بگو چکار کردی آن روز؟ احتمالا آن روز شما از همه بیشتر سختتان بوده.
بالگرد داشته سقوط میکرده، شخصیت داخل بالگرد بوده و شما خودتان را به آبوآتش زدهاید... احتمالا خیلی دست و پا زدهاید که آن خادم برای یک مردم بماند، نه؟خانوادهات منتظرت است. دخترت گفته هر چقدر عکسهای گوشیام را زیرورو کردم دیدم من با بابا عکس زیادی ندارم. میبینی چقدر سختشان است؟ دخترند. بیا زود برگرد ای سایهات مستدام. همین امشب هم برگرد. شما که آخرین سفر استانیتان را هم رفتید. دیگر وقتش است برگردید چهارتا عکس یادگاری در کنار بچههایتان ثبت توی تاریخ کنید. به خدا آقا سید را ما دیدیم که مردم بدرقهاش کردند. شما هم پشت سرشان بودید. آقا سید بلاخره سر آسوده خوابید، بله بعد مدتها؛ خودتان آنجا بودید، دیدید که.
نظر شما