سکینه تاجی / زن گوشه چادر را بالا زده بود و از دور به معرکه میدان نگاه میکرد. جولان اسبها گرد و خاک دشت را به هوا میداد، صدای چکاچک شمشیرها و خطهایی از خون که لحظهای آسمان را خط سرخ میانداختند... برگشت و به نوزادش نگاه کرد. بهظاهرخوابیده بود، مادر اما میدانست طفلش از حال رفته و به خواب نرفته است. نه چکهای آب در خیمه داشت و نه قطرهای شیر برایش مانده بود... چه باید میکرد؟ روی طلب کردن آب نداشت. آب کجا بود که طلب کند؟ نفسهای طفل کوتاه و کوتاهتر شد. ناله ضعیفی از گلوی خشکش بیرون زد و باز از حال رفت. زن دوید تا خیمه زینب(س). فقط توانست بگوید: علی... علی کوچکم... و به خاک افتاد. امام(ع) چادر خیمه را بالا زد و داخل شد، نوزادِ در قنداقه را به بغل گرفت و بیرون رفت. آفتاب که به مهتاب صورت طفل خورد لحظهای ابرو در هم کشید، پس هنوز زنده بود! امام(ع) پا تند کرد، با قدمهای بلند رفت و روبهروی لشکر دشمن ایستاد. طفل را روی دست بالا برد، آنقدر بالا که تا صف آخر هم توان دیدنش را داشته باشند... بعد با صدایی بلند گفت: «به من و مردان جنگیام نه، به زنان و دختران و کودکان کاروانم نه، فقط قدری آب به این طفل بدهید...» هنوز حرف به پایان نرسیده بود که طفل جنبید، چنان که بند از قنداقه باز شد و دست و پای نحیفش بیرون افتاد... دستهای حسین(ع) پایین آمد، از آنچه میدید به خدا پناه برد. در لشکر روبهرو دیگر انسانی نمانده بود، یکبه یک، شیطان و زادههای او به صف بودند. حسین(ع) یک دست را زیر پیکر طفل نگه داشت و دست دیگر را پیاله کرد زیر گلوی او، خون ریخته در مشت را به آسمان پاشید و صدا در داد که: «بارالها، این قربانی کوچک را هم از ما خاندان بپذیر...». زن همه این صحنهها را با بهت تماشا کرد. دیگر طلب آب نداشت، طفلش حالا سیراب سیراب بود. وقتی که شویش با قنداقهای در دست، غرقه به خون، به سمت خیمه بازمیگشت، زن از خاک برخاست، روبندهاش را پایین انداخت و خود را در میان زنان حرم گم کرد. مبادا که چشمهای حسین(ع) از او معذرت بخواهد... نامش «رباب» بود، مادر کوچکترین شهید کربلا، همسر بزرگترین شهید کربلا... .
۲۳ تیر ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۴
کد خبر: 999801
صدای چکاچک شمشیرها و خطهایی از خون که لحظهای آسمان را خط سرخ میانداختند...
نظر شما