در تاریخ میخوانیم رهبران بزرگ در راه رسیدن به اهدافشان همیشه یارانی در کنار خود داشتهاند که یاریشان میکردند؛ یارانی که گاه نامشان در تاریخ فراموش شده است اما در بزرگی، وفاداری و همتشان شکی نیست. همتی که خود را در بزنگاهی مهم و سرنوشتساز نشان میدهد و این پرسش را برای ما باقی میگذارد که اینان چگونه زیستند که توانستند در مقطعی مهم در سمت درست تاریخ بایستند؟ از یاران بزرگمردی میگویم که عقل کوچک بشر از درک مقام و عظمت ایشان عاجز است. کسی که امام بحق همه ما شیعیان و دنبالکننده سیره جد بزرگوارشان رسول خدا(ص) و پدر عزیزشان حضرت علی(ع) بودند.
در واقعه کربلای سال ۶۱ قمری افرادی حضور داشتند که عدهای در کنار امام جنگیده و بهشت را برگزیدند و عدهای دیگر در مقابل ایشان ایستادند و راهی دوزخ شدند.
در روایتهای فراوانی یاران امام حسین(ع) را در روز عاشورا ۷۲ تن گفتهاند. این تعداد اگرچه به ظاهر اندک بود اما آنها انسانهایی بودند که درونشان از عشق الهی سرشار و فکرشان در پی حق و آزادگی بود. یکی از یاران امام حسین(ع) در آن کارزار سخت و دشوار پیرمردی نود ساله به نام جَون بن حُوی بود. کسی که عشق به مولایش حسین(ع) را برگزید و در راه ایشان جان خود را فدا کرد.
فرصتی برای همراهی بزرگان
جَون فردی سیاهپوست از منطقه نوبه و غلام فضل بن عباس بن عبدالمطلب بود. او که مدتی خادم امام علی(ع) بود، توسط ایشان به ابوذر بخشیده شد. پس از تبعید ابوذر به ربذه، جَون نیز به آن منطقه رفت تا در تنهایی تبعید همراهش باشد. این همراهی تا وفات ابوذر ادامه داشت و جون پس از آن برای خدمت نزد امام علی(ع) بازگشت و این فرصت را داشت که تا شهادت ایشان در کنارشان باشد. اما روزگار جز این همراهیهای بزرگ برای او فرصتهای بیشتری فراهم کرده بود. محبت جَون به اهل بیت(ع) مانند حلقه وصلی او را پس از شهادت امام علی(ع) در کنار امام حسن(ع) نگه داشت و پس از آن از جمله اصحاب حضرت سیدالشهدا(ع) شد و همراه آن حضرت در کاروان عشق از مدینه به مکه و از مکه به کربلا آمد.
دستان ماهری که سعادتمند شدند
امروز شاید ما از خود بپرسیم پیرمردی نود ساله در کربلا چه میکرد؟ آمده است که جَون در ساخت، تعمیر و آمادهسازی اسلحه مهارت داشت، از این رو شب عاشورا هم در کربلا به کار اصلاح سلاحها مشغول بود. مهارتی که دستان او را سعادتمند کرد و در شب عاشورا سرنوشتی زیبا برایش رقم زد. در حدیثی از امام سجاد(ع) آمده است در شب عاشورا جَون در چادر امام حسین(ع) بود و شمشیر ایشان را آماده میکرد.
پس از نماز ظهر عاشورا و زمانی که جنگ به اوج خود رسیده بود و یاران امام(ع) یک به یک به شهادت میرسیدند، جَون با آنکه سن زیادی داشت، برای رفتن به میدان از امام حسین(ع) اجازه خواست. به روایت «اعیان الشیعه» اثر سیدمحسن امین، حضرت سیدالشهدا(ع) بیعتش را از او برداشت و به او فرمود: در این سفر به امید عافیت و سلامتی همراه ما بودی، اکنون خویشتن را به خاطر ما مبتلا مساز و خود را به خاطر ما به دردسر نینداز.
جَون خود را بر قدمهای امام انداخت و بر آنها بوسه زد و گفت: «ای فرزند رسول خدا! من برای آسودگی خاطر خویش در گرفتاری از شما کمک میگرفتم، من خود میدانم خویشانم افرادی فرومایهاند و رنگم سیاه است. اما شما بر من از آن نفس بهشت گونهتان بدمید تا خوشبو شوم، شرافت خویشاوندی یابم و سیمایم سفید شود. به خدا قسم از شما جدا نخواهم شد تا این خون تیرهام با خون پاکتان مخلوط شود».
پیکری که معطر بود
گریهها و صحبتهای جَون سبب شد سیدالشهدا(ع) به او اذن میدان بدهد. جَون به میدان رفت و رجز خواند، ۲۵ نفر را به هلاکت رساند و سپس به شهادت رسید. علامه مجلسی در بحارالانوار به نقل از امام باقر(ع) روایت کرده است که پیکر جَون ۱۰روز پس از روز عاشورا و در حالی که بوی مشک و عطر از آن به مشام میرسید، پیدا شد.
پیکر او را در پایین پیکر امام حسین(ع) به خاک سپردند. شیخ عباس قمی در کتاب «نَفَسُ المَهْموم فی مُصیبَهِ سیّدنا الحُسَیْن المَظْلوم» نقل کرده است که پس از شهادت جَون حضرت سیدالشهدا(ع) به بالین ایشان آمد و در حقش چنین دعایی کرد: «بارالها رویش را سفید و بویش را خوش گردان و با نیکان محشور کن و با محمد(ص) و آل محمد(ع) آشنا ساز».
خبرنگار: زهره هاشمی
نظر شما