حرم امام مهربانی‌ها پناه بزرگ و کوچک، فقیر و غنی، دور و نزدیک، مسلمان و غیرمسلمان است که غم‌ها و شادی‌هایشان را آورده‌اند با صاحب این خانه تقسیم کنند.

 دردهایی که در کنار امام رئوف تسکین می‌یابد

هرکدام از زائرها که به حریم بهشتی موسی‌الرضا (ع) آمده‌اند می‌توانند دنیایی از قصه‌های ناب باشند که باید پایشان نشست و به این همه ارادتی که بین مراد و مرید حاکم است غبطه خورد. یکی از این مهمانان ناب امام رضا (ع) خانواده‌ای است که برای درمان دخترشان به حرم پناه آورده‌اند و در ادامه داستان حضور آن‌ها را می‌خوانید.


 قسمت اول: زیارت
 توی یکی از شب‌های سخت بعد از روز عاشورا، دل‌گرفته از زمین‌وزمان مثل همیشه به آغوش حریم پدر آمدم تا باز هم گره‌گشای قلبم باشد و مرا نوازش کند. نماز مغرب و عشا را که خواندم، اشک امانم نداد و زیر گریه زدم. هی به بارگاه حرم نگاهی می‌انداختم و هی دلِ گرفته‌ام را به صاحبش نشان می‌دادم تا راهی جلوی پایم بگذارد. کمی که آرام گرفتم یک طرف خودم را گذاشتم و طرف دیگر، امامی که همچون پدری مهربان است. گفتم: «می‌دانم! این بار هم مثل دفعه‌های قبل حواستان به دخترتان هست و تنهایش نمی‌گذارید. من بی‌طاقتم که زود از کوره در می‌روم و گلایه خودم و دنیا را پیشتان می‌آورم. امروز هم آمده‌ام تا بگویید چه کنم که حالم بهتر شود».

 
 قسمت دوم: زائر
 حرف‌هایم که با امام تمام شد امیدوارانه کفش‌هایم را به پا کردم و در صحن و سرایش قدم زدم. انگار بین زائرها و درودیوار حرم دنبال راه چاره‌ای بودم. توی یکی از بست‌های حرم، خانمی که روسری سبزرنگی به سر داشت و چهره آفتاب‌سوخته‌اش نشان می‌داد اهل مشهد نیست. گویی به انتظار نشسته بود. نگاهم به نگاهش گره خورد. جلوی پایش دخترکی سه‌ساله با موهای ژولیده خوابیده بود. چشم‌های دخترک در خواب هم زیبا و معصوم بود. دخترک را که دیدم ایستادم تا حال و احوالی از آن‌ها بپرسم. می‌خواستم راهنمایی‌شان کنم تا اگر جای خواب ندارند به رواق‌های مخصوص بروند و شب را آن‌جا سر کنند؛ اما قصه از این هم فراتر بود. بی‌بی خانم که از اهالی روستاهای مرزی سمت تایباد بود سه چهار روز با خانواده به مشهد آمده بودند تا پای دختر جوانش زینب را که مبتلا به‌نوعی فلج بود عمل کند.


 قسمت سوم: دختر سه‌ساله

 دختر نوجوانی کنار بی‌بی خانم نشسته بود. ریحانه ۱۵ساله دختر دیگر خانواده بود که مادر را همراهی می‌کرد. هرچه بیشتر می‌دانستم انگار بارم سنگین‌تر می‌شد. آن دخترک سه‌ساله، نوه پسری‌اش بود که پس از طلاق پدر و مادر از همان بدو تولد با آن‌ها زندگی می‌کرد. بی‌بی خانم با اینکه هنوز سنش به ۶۰ نرسیده بود اما چهره‌اش بیش از این‌ها را نشان می‌داد. می‌گفت: «بعد از طلاق پسرم خیلی به ما سخت گذشت. نوه‌ام بازیگوشی می‌کند و من هم حوصله شلوغ‌بازی‌هایش را ندارم؛ با این حال دوستش دارم و نمی‌توانم از او دل بکنم. دیگر همه ما به بودنش کنار خودمان عادت کردیم.» دلداری‌اش دادم که همه بچه‌ها بازیگوش هستند و فقط کافی است ما بزرگ‌ترها کمی صبور باشیم. دخترها مایه برکت زندگی هستند و بودنشان به زندگی نشاط می‌دهد. حرف‌هایم را قبول داشت و می‌خندید. از توی حرف‌هایشان می‌شد فهمید جایی برای خواب ندارند و امیدشان به حرم بوده است. اما این‌که چند شبانه‌روز را بخواهی زیر چادر و روسری توی هوای گرم مشهد سر کنی کار سختی است، مخصوصاً که در طول روز هم جایی برای استراحت نداشته باشی و پولی برای غذاخوردن و همه پس‌اندازت را برای عمل توی یکی از بیمارستان‌ها کنار گذاشته باشی.

 
 قسمت چهارم: خواب‌وخوراک
 از ریحانه پرسیدم برای خواب چه کرده‌اند؟ جواب داد: «ظهر با یکی از خادم‌ها صحبت کردیم و راهنمایی‌مان کرد که می‌توان به طریقی از محل استراحت و خواب در حرم بیشتر استفاده کرد». دستانش را به سمت دفتری که در حاشیه صحن قرار داشت دراز کرد و چشمانش را به همان سمت چرخاند و ادامه داد: «خواهرم رفته اینجا تا ببینیم چه می‌شود». بی‌بی خانم که لابد غرور زنانه‌اش را به‌خاطر خانواده‌اش زیر پا گذاشته بود گفت: راستش ما باید تا دوشنبه یعنی دو روز دیگر در مشهد بمانیم و هر روز برای پیگیری نوبت عمل به بیمارستان برویم. دکتر دخترم آن روز در بیمارستان است و باید تا آن زمان صبر کنیم. اما دو روزی است که غذای گرم نخورده‌ایم و نوه‌ام از خستگی و گرسنگی خوابش برده است. اگر بتوانی کاری برایمان انجام دهی دعایت می‌کنم. از چهره‌ات هم معلوم است دختر مهربان و خوش‌قلبی هستی. جمله آخرش خجالت زده‌ام کرد و گفتم: هرچه هست لطف خداست و صاحب این حریم. ما هرچه داریم از لطف امام رضا (ع) است.
ریحانه هیچ نمی‌گفت. ولی بی‌معطلی شماره‌تلفنشان را گرفتم و گفتم هر کمکی از دستم برآید برایشان انجام می‌دهم. چون آن‌ها بالاخره مهمان آقا هستند. ابراز امیدواری کردم همه چیز خوب پیش برود و من هم بتوانم گوشه‌ای از مهربانی آقا را جبران کنم.

 
 قسمت پنجم: کمک
 هنوز چندقدمی از آن‌ها دور نشده بودم که همه دوستانی که می‌دانستم دست خیر دارند یا می‌توانستند کمکی کنند را توی ذهنم مرور کردم. به چندین نفر زنگ زدم تا شاید بتوانم شام مهمان‌خانه حضرت را جفت‌وجور کنم. ولی خب ساعت از ۹ شب گذشته و تمامی سهمیه‌ها تا این زمان توزیع شده بود. از طرفی خارج از زمان اداری بود و نمی‌شد کاری کرد، در نهایت این گزینه را خط زدم.
با چند نفر از همکارانم در مجموعه آستان قدس از جمله یکی از مدیران که دستی بر کار خیر دارند تماس گرفتم تا اسکان و غذا را برایشان هماهنگ کنند. همچنین با بعضی خیرین که از دوستان بودند تماس گرفتم تا بتوانم کمکی برای آن‌ها بگیرم.


 قسمت ششم: بی‌تابی
 آرام و قرار نداشتم و دائم چهره آن دخترک معصوم سه‌ساله جلوی چشمانم رژه می‌رفت. تصور می‌کردم چطور بی‌بی خانم و دخترهایش سه چهار روز می‌توانند در این هوای گرم مشهد با لباس زیارت در حرم باشند و هیچ نگویند. دغدغه بیمارستان و غذا و هزینه‌های رفت‌وآمد هم بماند.


 قسمت هفتم: توکل و توسل
 توی نیم ساعتی که همه این‌ها به ذهنم رسید و انجام دادم، بقیه‌اش را به خدا و امام رضا (ع) سپردم که به دل بندگانش بیندازد و نیاز مسلمانی رفع شود. برای رفع خستگی، خودم را مهمان چای‌خانه حضرت کردم. تا توی صف ایستادم نفر جلویی رویش را برگرداند و دیدم ریحانه است. خبر خوشی برایم داشت که باعث شد کمی بیشتر آرام بگیرم. اسکان آن شبشان در حرم و صحن امام حسن مجتبی (ع) مهیا شده بود. همراهش یک استکان چای اضافه‌تر برداشتم تا با هم به سمت خانواده‌اش برویم که در همان نزدیکی چایخانه نشسته بودند. پدر ریحانه که به لهجه روستایشان صحبت می‌کردهم به جمع خانواده‌اش اضافه شده بود. بی‌بی خانم ماجرا را برای همسرش توضیح داده بود و او، از حضورم چندان تعجب نکرد. زینب هم که دانشجو است در حال خوردن نان و پنیر بود و آرام‌آرام شامش را می‌خورد.
همسر بی‌بی خانم وقتی فهمید چه صحبت‌هایی بین من و همسر و دخترش ردوبدل شده رو به من گفت: «این‌ها همه لطف خداست. آقا مهمان‌هایش را دست‌خالی رد نمی‌کند. ما هم امیدمان به صاحب اینجاست و غیر او کسی را نداریم. خوابیدن در حرم هم صفای خودش را دارد. دراز که می‌کشی چشمت به آسمان می‌افتد. کدام خانه، سقف به این زیبایی دارد؟» بعد همه با هم خندیدیم. اما من در دلم از این همه معرفت یک مرد روستایی که دختران و پسران تحصیل‌کرده‌ای تربیت‌کرده است و مادری که با تمام سختی‌ها کنارش زندگی کرده کیف کردم. ریحانه به‌قدری مؤدبانه و مهربانانه حرف می‌زد که حد نداشت. زینب صبورانه به پای سختی‌های این سفر، پای مریضش را کشانده بود به امید آنکه بعد از عمل و وقفه‌ای دوساله بهبود یابد.

 قسمت هشتم: شکر

 به‌اجبار ولی با حالی متفاوت از این خانواده پربرکت و مهربان خداحافظی کردم. حالی خیلی بهتر از یکی دو ساعت پیش که از زمین‌وزمان گلایه داشتم. فردای آن روز، از همان مدیر پیگیری کردم و تا ظهر هم اسکان و غذای مهمانان امام رضا (ع) جور شد و مقداری پول هم تعدادی از خیرها برایشان واریز کردند تا در این چند روز اقامت در مشهد مشکلی نداشته باشند، هرچند اندک اما مایه خوشحالی آن‌ها شده بود. زینب که خبر این اتفاقات را پیامکی به من داده بود، نوشت: واقعاً کم آورده بودم. خیلی خوشحال شدم از آشنایی‌تان. از آقا هم ممنونم بابت این چند روز که هوایمان را داشت و تنهایمان نگذاشت و همچنین از خادمان حضرت و مردم خوب مشهد که همواره میهمان‌نوازی آن‌ها بر سر زبان‌ها است.

منبع: آستان نیوز

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.