به گفته محمدعلی بهمنی این غزل در پی یک اتفاق عجیب سروده شده و نقطه عطف زندگی و شعر او بوده چون پس از آنکه بر دل و زبانش جاری شده نگاهش به شعر تغییر کرده است.
خبرنگار قدس در سال ۹۹ به سراغ محمدعلی بهمنی رفته است و داستان سرایش این غزل را از او جویا شده، این گفتگو روایت سرودن این غزل است. در روزی که این استاد غزل به رحمت خدا رفته است این گفتگو را دوباره میخوانیم.
* چه اتفاقی افتاد که غزل مشهور «شرمندهام که همت آهو نداشتم...» را سرودید؟
** یادم میآید سال ۸۴ بود از دبیرخانه جشنواره شعر دانشجویی رضوی که در دانشکده علوم پزشکی مشهد برگزار میشد با من تماس گرفتند و برای داوری جشنواره دعوت کردند اما من نپذیرفتم و گفتم تاکنون شعری برای امامرضا(ع) نگفتهام و اثری در این زمینه ندارم که بخواهم جشنواره را داوری کنم، اما آنها اصرار داشتند و همسرم که ناظر این گفتوگو بود از من خواست که بپذیرم. اصرار همسرم موجب شد داوری را قبول کنم. آن زمان بیماری قلبی داشتم و وضعیت جسمی مساعدی نداشتم. من تا آن زمان که ۶۳ سالم شده بود مشهد نیامده بودم و هیچ تجربهای از زیارت نداشتم. خلاصه ما پذیرفتیم و به مشهد آمدیم و در هتلی مستقر شدیم. شب میلاد امامرضا(ع) یک شب سرد زمستانی با همسرم تصمیم گرفتیم نیمهشب که حرممطهر خلوتتر است، به زیارت برویم. آن زیارت اولین زیارت عمر من بود.
* در همان نخستین زیارت این غزل را گفتید؟
** بله. نیمهشب میلاد امام(ع) و مشهد خیلی شلوغ بود. تصوری از حرم نداشتم ولی از شلوغی خیابانها میشد حدس زد حرم هم باید خیلی شلوغ باشد. خلاصه از میان شلوغیهای اطراف حرم گذشتیم و به بارگاه مطهر رسیدیم.
وقتی وارد صحن شدیم جمعیت زیادی در حرم بودند و این ازدحام جمعیت من را متعجب کرد. همسرم اصرار داشت خودش را به داخل حرم برساند و من چون بیماری قلبی داشتم نمیتوانستم مکانهای شلوغ بروم و به او گفتم وقتی داخل رفتی دوباره برگرد و قرار ما زیر همین ستون. او رفت و یکباره من و امامرضا(ع) تنها شدیم. این اولین زیارت و اولین مواجهه رودرروی من با ایشان بود.
* کلمه اول غزل شما، شرمندگی است. آیا حس غالب شما در آن لحظه روبهروی حضرت(ع)، حس شرمندگی بود؟
** بله. دقیقاً همانطور بود که در غزل هم گفتهام. وقتی به خودم مراجعه کردم تمام وجودم را شرمندگی فراگرفته بود. خیلی از این ملاقات دیرهنگام شرمنده بودم و از اینکه در ۶۳ سالگی برای اولین بار محضرشان رسیدهام، خجالت میکشیدم. البته من برای خودم توجیهاتی داشتم؛ بیماری و شرایط نامساعد زندگی و... دلایلم بود، ولی در هر صورت آن لحظه خودم را خجل و شرمنده دیدم که چقدر دیر آمدهام و ناخودآگاه بر زبانم جاری شد:
شرمندهام که همت آهو نداشتم
شصت و سه سال راه به این سو نداشتم
اقرار میکنم که من – این های و هوی گنگ-
ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم
جسمی معطر از نفسی گاه داشتم
روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم
فانوس بخت گمشدگان همیشهام
حتی برای دیدن خود سو نداشتم
* چرا ماجرای آهو در ذهنتان تداعی شد؟
نمیدانم چرا اینطور شد، واقعاً دلیلش را نمیدانم. ماجرای آهو را میدانستم، ولی اینکه چرا آنجا این ماجرا یادم آمد هنوز هم دلیلش را نمیدانم.
* همه غزل را یکباره و در همان صحن انقلاب سرودید؟
** بله. در همان لحظاتی که در صحن ایستاده بودم همه ابیات از ذهنم گذشت و نگران بودم که این ابیات که نازل شدهاند را فراموش نکنم، چون قلم و کاغذی همراهم نداشتم و برای زیارت حرم رفته بودیم نه غزلسرایی.
* خودتان چه حسی نسبت به این غزل دارید؟
** میتوانم به جرئت بگویم این غزل نقطهعطف زندگی و شعر من شد. پس از سرودن آن، نگاهم به شعر تغییر کرد. پیش از آن فکر میکردم شاعر باید پس از مطالعه و تلاش مستمر، شعر بگوید و اوزان شعری را بسنجد. ولی آنجا که شعر بر من نازل شد نه به وزن و قافیه فکر میکردم نه به اینکه در ذهنم جستوجو کنم دیگر چه شعرهایی برای امامرضا(ع) سروده شده و جایگاه شعری آنها در ادبیات ما چیست؟
من همینطور که ایستاده بودم زیر یک ستون برق در صحنانقلاب و اولین مواجههام با امامرضا(ع) را تجربه میکردم؛ حالم را برای حضرت شرح دادم و صادقانه اعتراف میکردم که چقدر شرمندهام.
اول غزل اظهار شرمندگی شاعر است و آخرش طلبیده شدن. این سیر چطور اتفاق افتاده است؟
آخرش از حضرت سؤال داشتم و نگران بودم که آیا طلبیده شدهام یا نه؟ همینطور که ایستاده بودم و ابیات بر من نازل شد و آنها را خطاب به امام میگفتم، در آخر غزل سؤال کردم: «خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟ / دیگر سؤال دیگری از او نداشتم».
همسرم از زیارت برگشت و حال مرا که دید خیلی متعجب شد. از او پرسیدم آیا قلم و کاغذی همراه دارد و او گفت نه. از همسرم خواستم زودتر به هتل برگردیم تا ابیات را یادداشت کنم که از ذهنم نرود. من حتی یک واژه از این شعر را تغییر ندادم. برگشتم هتل و همه آن را تندتند مینوشتم. سرودن خود شعر در حرم شاید یک ساعت یا ۴۵ دقیقه بیشتر طول نکشید.
* یادم هست شما در اختتامیه جشنواره همان سال، این غزل را خواندید و همه را شگفتزده کردید.
** بله، در اختتامیه با حال خودم شعر را خواندم و پایین آمدم، چون خیلی متفاوتتر از هر جایی بود که پیشتر شعر خوانده بودم و حسی متفاوتتر از همه حسهای قبلیام داشتم. این احساس من به حاضران هم منتقل شده بود.
* فضای جشنواره و برنامه به گونهای شد که همه درباره این غزل صحبت میکردند.
** بله، خیلیها در مورد شعر آن شب از من سؤال کردند و من هم واقعیت و حس درونیام را گفتهام.
از آن زمان همیشه اول به خودم و بعد به دوستان شاعرم میگویم: اجازه دهند شعر خودش بیاید. شعر باید بر شاعر ببارد، این اتفاقی بود که برای من در حرم امامرضا(ع) افتاد. انگار با سرودن این غزل معجزهای برایم رخ داد که باورکردنی نبود.
* پس از این غزل چه ارتباطی با امامرضا(ع) برقرار کردید؟
** با سرودن این شعر، امامرضا(ع) درس مهمی به من دادند. حس میکردم این شعر را خودشان در ذهن و قلب من میگذارند و من هم همان که در ذهنم میآمد، میگفتم. نیشخندی هم به خودم در شعر زدهام، اگر دقت کرده باشید، متوجه میشوید.
استاد این غزل چه آوردههای ادبی و شعری برای شما به همراه داشت؟
برای خود من این غزل آموزشی بود که آموختم وقتی ما ناگهان تصمیم میگیریم شعری بگوییم در اصل داریم مشق و تمرین شعر میکنیم. اما زمانی که شعر ما را بیان میکند، سرودن شعر آغاز شده است. مثل اتفاقی که در ۶۳ سالگی برای اولین بار در حرم برای من افتاد. آن غزل، من را به یقین و باور عجیبی رساند که به شما بگویم: «غزل بر من بارید و من آن را ننوشتهام».
آن شب فهمیدم شعر اگر بخواهد اتفاق بیفتد، به طور خودجوش و ناگهانی اتفاق میافتد.
چه حرف ناگفتهای درباره این غزل دارید که در سینهتان مانده است؟
برای من هنوز که هنوز است این شعر یک حادثه متفاوت است. پس از آن بود که دیگر دست به قلم نبردم تا شعر به حافظهام بیاد و در قلبم نگه داشته شود. هر وقت این غزل را میخوانم، خودم را در نیمهشب سرد زمستانی مشهد آن هم در صحن سقاخانه حرم امامرضا(ع) میبینم که با شرمندگی ایستادهام و دارم با حضرت حرف میزنم و کلماتم را در قالب غزل میریزم و تمام ابیاتم پیش امامرضا(ع) تمام میشود، اما آن شرمندگی و دلشوره هنوز در جانم هست که آیا طلبیده شدهام یا نه؟
خوانده یا ناخوانده به پابوس آمدهام؟ دیگر سؤال دیگری از او نداشتم.
نظر شما