شستن این جور جنازه ها برای مرده شورهای بهشت رضای مشهد هم عادی شده است. حتی اگر طرف زنی باشد که تنها دخترش را در تصادف از دست داده و گاهی مرده ها به خوابش می آیند. حالا چشم های عسلی «رقیه» به دیدن نگاه های ثابت و چشمهای باز و وحشت زده، عادت کرده است. مردمک براق چشم های این زن مرده شور بر خلاف تصور عمومی، بی روح نیست، جریان زندگی را می شود لابه لای حرف هاش، جستجو کرد. «رقیه» زن ۳۸ ساله ای که تا پنجم ابتدایی بیشتر سواد ندارد، اهل مازندران است و با شوهر و بچه هاش در مشهد زندگی می کند، او هر روز ساعت ۷ صبح پست «مرده شور» را از دروازه اصلی بهشت رضا تحویل می گیرد و موقع برگشت، همانجا پشت در اصلی، به سینه قبرستان می سپارد.
* چه شد آمدی توی این کار؟
** اول اجبار زندگی بود اما بعد، به آن وابسته شدم.
* یعنی این کار اینقدر آدم را وابسته می کند؟
** من با آن انس گرفتم.
* چطور می توان با دیدن آدم هایی که سیاه می پوشند و ضجه می زنند، انس گرفت؟
** این ها هست اما سرو کار من با آدم هایی است که روی سنگ های غسالخانه، افتاده اند و روح ندارند. دیدن حال آدم های بیرون که حسابی اعصابم را خراب می کند اما در عوض، نگاه به مرده ها به من آرامش دهد.
* نگاه به مرده که آدم را می ترساند چطور به تو آرامش می دهد؟
** اوایل ترس داشتم اما الان ندارم.
* از چی می ترسیدی؟
** فکر می کردم الان زنده می شود.
* زنده شدن مرده، ترس دارد؟
** اینجور حس می کردم و همین ترس دارد دیگر.
* چطور با این ترس کنار آمدی؟
** به نظرم با واقعیت ها روبرو شدم.
* این واقعیت ها چیست؟
** اینکه می فهمی جنازه ای که روی سنگ مرده شورخانه خوابیده، دستش از دنیا کوتاه است و او بیشتر از زنده ها وحشت دارد. ما برای آنها ترسناک تریم.
* روزهای اول کارت را به یاد داری، اولین مرده ای که شستی؟
** اولین مرده ای که شستم با کمک همکارم بود. او بدنش را می شست و به من گفت سر جنازه را بشورم. حتی می ترسیدم بهش دست بزنم.
* با وجود این ترس چرا این شغل را انتخاب کردی، مگر شغل دیگری نبود؟
** چرا ولی کارم را دوست دارم. حدود ۱۰ سال است که دارم کار می کنم و در این مدت وقتی به جنازه ها نگاه می کنم آرامشم بیشتر می شود. مشکلات برایم آسانتر شده، چون فهمیدم که زندگی ارزشش را ندارد. شاه و گدا و فقیر و پولدار همه روی یک سنگ می خوابند و همه یک لباس به تن می کنند. وقتی می بینم میلونرش هم همان چیزی را می برد که یک آدم بی چیز، آرام می شوم.
* شده از ظاهر یکی بفهمی که طرف آدم خوبی بوده یا نبوده؟
** از این اتفاقات زیاد می افتد. گاهی برای خود من هم سوال است. جنازه هایی را می شورم که حس می کنم به این جنازه نزدیکم. حس می کنم می شناسمش. گاهی با آنها حرف می زنم که مثلا حاج خانوم حتما آدم خوبی بودی و حسابی پشت سرت دعای خیر بوده که این حس خوب را بهت دارم. وقتی هم از بیرون می پرسم که فلانی کی بوده، می گویند آدم خوبی بوده است.
* هیشه با مرده ها حرف می زنی؟
**نه، گاهی وقت ها.
* بهشان چی می گویی؟
** می گویم شما که دارید می روید آن دنیا، برای ما هم دعا کنید عاقبت بخیر شویم.
* با آنها درد دل هم کنی؟
** نه درد دل نکردم. فقط می گویم سلام مرا به بعضی ها در آن دنیا برسانید.
* به کی؟
** به دخترم. چون فوت کرده و نیست. خیلی دلم برایش دلتنگ می شود.
* چه طوری فوت کرد؟
** تصادف کرد
* چند سالش بود؟
** ۱۳ساله. داشت از مدرسه برمی گشت.
* خبر فوتش را چطور بهت دادند؟
** همه خانواده خبر داشتند و به من نگفتند. وقتی تصادف کرد، مرد. به بیمارستان نرسید. بردنش پزشکی قانونی و آنجا به ما خبر دادند. شب بود.
* همان یک دختر را داشتی؟
** آره، با دو تا پسر.
* خودت، جنازه دخترت را شستی؟
** نه همکارم.
* چرا خودت این کار را نکردی؟
** دلش را نداشتم. وقتی آن لحظه، دخترت را ببینی چه احساسی داری؟! حالا وقتی خانواده مرده ها را می بینم درکشان می کنم.
* بعدش پشیمان نشدی کاش دخترم را خودم می شستم و با او وداع می کردم؟
** نه، آن موقع کنارش بودم اما خودم نشستمش.
* شده جنازه ای را بیاورند و فکر کنی که چقدر شبیه دخترت هست؟
** بله، یک بار دختری را آوردند که خیلی شبیه دخترم بود البته نه از نظر قیافه اینکه تقریبا هم سن و سال دخترم بود. وقتی می شستمش، فکر می کردم دارم دخترم را می شورم. یا روی سرشان گریه می کنم یا قرآن می خوانم.
* باهاش حرف هم می زنی؟
** فقط می گویم سلام مرا به دخترم برسان.
* وقتی به این شغل آمدی، واکنش شوهرت چی بود؟
** مخالفتی نداشت.
* می دانی نگاه بیرونی به این شغل چیست؟
** ما خیلی با نگاه مردم مشکل داریم. البته الان بهتر شده. اوایل که اینجا کار می کردم جرات نمی کردم اسم مرده شور را بیاورم. می دیدم که همکارانم چه مشکلاتی دارند. آنهایی که دختر توی خانه داشتند، خواستگارهای دخترشان چایشان را لب نزنده، می رفتند. اگر توی جمعی می رفتند می گفتند که این خانم مرده شور است استکانی که برایش چای می آوردند جداگانه شسته می شد و ضدعفونی اش می کردند چون یک مرده شور توی آن چای خورده بود. فکر نمی کردند همین مرده شور دارد عزیزترین عزیزشان را می شورد. البته الان دیدگاه مردم بهتر شده، برخوردهایشان بهتر شده، وقتی می گویم شغلم این است دیگر کنار نمی کشند.
* وقتی واکنش بدی را می بینی، چه حالی بهت دست می دهد؟
** بهم برمی خورد. مگر ما با آنها چه فرقی داریم. اگر بدانند این کار چقدر ثواب دارد و روزی یکی باید جنازه خودشان را هم از زمین بلند کند و بشورد اینطور برخورد نمی کنند.
* پسرهایت که مخالفتی با این کار ندارند؟
** نه من با خانواده خودم مشکلی ندارم، مشکل از طرف خانواده شوهر است. حتی اگر بهترین کار را هم داشته باشی باز سرت منت دارند. مگر اینکه واقعا معنوی فکر کنند.
*خانواده شوهرت چه منتی به سرت دارند؟
* آنها خبر ندارند. نمی خواهم که بدانند.
* شده اینجا آشنایی را ببینی که دلت نخواهد از شغلت خبر داشته باشد؟
** بعضی همسایه ها اینجا مرا دیده اند و صاحبخانه ام اما از اقوام نزدیک نه.
* اگر یکی از اقوام ببیندت چه؟
** خب نمی دانم آنموقع چه احساسی خواهم داشت، نمی دانم اگر مرا ببیند خجالت بکشم یا کارم را انجام بدهم. شاید هم لازم باشد بیاید داخل و کارم را ببیند.
* پس تا به حال نشده که از اقوام تو را اینجا ببینند؟
** خب من و همسرم اهل مازندارن هستیم.
* ده سال هم هیچی بهشان نگفتی؟
** نه، خبر ندارند. فقط خانواده خودم می دانند. پدرم خیلی تشویقم می کرد می گفت ثواب دارد هر کسی هر چی می گوید اهمیت نده، مردم برای خودشان حرف می زنند. تو برو کارت را انجام بده.
* پیش آمده که غذا بپزی و بچه هات به خاطر شغلت، غذا را نخورند؟
** نه، بچه ها با شغلم کنار آمده اند. از خدایشان است که یک روز خانه باشم و برایشان غذا بپزم. اکثر اوقات نیستم.
* ساعت کاری ات چند است؟
** از ۷ صبح تا ۴ عصر، تعطیلی ها هم دست خودمان است اگر کاری داشته باشیم از مرخصی هایمان استفاده می کنیم. معمولا در هفته یک روز تعطیلی داریم.
*چند سال دیگر بازنشسته می شوی؟
** کار ما جزو مشاغل سخت نیست، سی سال باید کار کنیم که ده سالش رفته.
** خاطره ای ازاین ده سال کار کردن داری؟
** خاطره خوبی ندارم. جنازه هایی داشتیم که دو تا خواهر از یک خانواده در یک شب فوت کردند یا خانمی که شب شوهرش فوت کرده بود و صبح خودش.
* مرده های انفجار قطار نیشابور را هم شما شستی؟
** بله، جنازه های سوخته را توی ملافه های سفید برایمان می آوردند که بشوریم. آنها که کاملا سوخته بودند را تیمم دادیم. آنها هم که نیمی از تنشان سوخته شود و نیمی دیگر نه، هم غسل دادیم وهم تیمم شدند. جنازه ای را شستم که نه دست داشت، نه پا و نه سر، فقط یک بدن خالی بود. هیچی نداشت. توی ملافه یک عالمه دست و پا برایمان آوردند و ما شستیم.
* چطور این تکه های مثله شدی را شستی؟
** خیلی روحیه ام اذیت شد.
* بعد از دیدنشان، شبها کابوس نمی دیدی؟
** نه، من مرده ها را پشت در بهشت رضا جا می گذارم و به خانه می روم. توی خانه دغدغه های خودم را دارم. این بچه کجا رفته، چی خورده، درسش چطور است. اینجا که می آیم همه فکر و ذکرم می شود جنازه اما توی خانه، زندگی و بچه هام. وقتی از اینجا بیرون می روم، یادم می رود کجا بودم اگر قرار باشد همه جنازه ها را توی ذهنم بسپارم که یک لحظه هم نمی توانم زندگی کنم.
* همه جنازه ها را پشت در بهشت رضا جا می گذاری؟
** سعی می کنم. مگر اینکه چه باشد که آن جنازه توی ذهنم بماند.
* کدام جنازه ها توی ذهنت می ماند؟
** بعضی هایشان. یکبار جنازه ای را آورده بودند که من واقعا ترسیده بودم. قبلا شیفت عصر تا ساعت ۸ کار می کردیم. به من گفتند که برو جنازه را بگیر. رفتم دم در که جنازه را بگیرم، بعد از دیدنش حسابی ترسیدم با اینکه چند سال اینجا کار می کردم. گفتم نمی توانم این جنازه را بشورم، حس خوبی بهش ندارم. جنازه وحشتناکی هم نبود اما نشستمش حتی کفنش را هم نینداختم.
* تو را یاد کسی می انداخت؟
** نه، فقط ازش ترسیدم.
* کابوسش را هم دیدی؟
** نه، همینجا تمام شد.
* مرده هایی که می شوری را توی خواب نمی بینی؟
** گاهی اوقات خوابشان را می بینم. مثلا هنگام شستن، زنده می شوند اما اینکه بخواهند اذیتم کنند، اتفاق نیفتاده است. گاهی توی خواب حس می کنم که جنازه دارد نفس می کشد آرام به سمتش می روم و بلندش می کنم.
* پیش آمده که موقع شستن شک کنی، جنازه تکان خورده یا نفس کشیده؟
** اوایل کار خیلی این احساس را داشتم. مثلا دستش خود به خود سر می خورد پایین، با خودم می گفتم حتما این زنده شده است اما الان اینطور نیست حتی اگر صاحب جنازه هم بگوید جنازه مان زنده شده ما خیلی جدی نمی گیریم. مثلا می گویند چشم جنازه مان تکان خورد ولی این ها فکر و خیالات است. اگر صاحب جنازه هم ادعا کند که مرده شان زنده شده و جنازه را به ما ندهند، خبر می دهیم که دکتر بیاید.
* جنازه های سقوط هوایپما در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد را هم شما شستی؟
** بله، ساعت یک و دو شب به ما زنگ زدند که بیاییم. از خواب نازمان زدیم و آمدیم. کوهی از جنازه هایی له شده و سوخته برایمان آوردند. یکی از جنازه ها، دختری بود حدودا دو سه ساله که هنوز عروسک بغلش بود. با خود گفتم این عروسک چقدر برایش عزیز بوده که حتی موقع مرگ هم ولش نکرده است.
* و ما آدم ها چه راحت توی زندگی، همدیگر را رها می کنیم...
** همینطور است.
* دیدن این صحنه ها سخت نیست؟
** کارمان سخت هست هم از لحاظ جسمی و هم روحی اما همینکه خودمان چطور با آن کنار بیاییم. هر کسی بخواهد به عمق این کار نگاه کند، یک دقیقه هم دوام نمی آورد. سعی می کنم همه چیز را توی ذهنمان نسپارم وگرنه نمی توانم تاب بیاورم. چند روز پیش، جنازه استاد احکامم را آورند. راستش را بخواهید آن لحظه مرگ را فهمیدم. خوبی هایش پیش چشمم می آمد. موقع شستن اش خیلی گریه کردم.
* دلت می خواهد که پدر و مادر یا نزدیکانت را خودت بشوری؟
** نه، اصلا دلش را ندارم. حتی نمی خواهم دوست و آشنایی مرا سفارش به شستن جنازه اش کند.
* پیش آمده همکارت بمیرد و تو جنازه اش را بشوری؟
** یکی از همکاران قدیمی فوت کرد که من آن را نشستم.
*شده به همکارت بگویی که تو مرا بشور؟
** این سفارش ها را به هم می کنیم.
* از کلمه مرده شور بدت می آید؟
** اوایل آره اما الان برایم مهم نیست که بهم بگویند مرده شور.
* چرا اوایل بدت می آمد؟
** خجالت می کشیدم. در جمع شرمم می آمد که بگویند مرده شورم. برداشت های مردم جوری بود که قبولم نمی کردند. اما الان برایم مهم نیست که قبولم می کنند یا نه الان کارم برایم مهم است.
* یعنی اینقدر کارت برایت مهم شده؟
** من کارم را خیلی دوست دارم خیلی زیاد ولی گاهی وقت ها روحیه ام ضعیف می شود.
* توی این ده سال اخلاقت هم عوض شده است؟
** کمی دلنازک تر شده ام.
* کدام مرگ برایت از همه سخت تر است؟
** مرگ نزدیکان، بچه هام، پدر و مادرم.
* بعد از تصادف دخترت، شده بود به خدا بگویی که چرا مرا برای این امتحان سخت انتخاب کردی، منی که نمی گذارم بنده هایت بی غسل و کفن، راهی خاک شوند؟
** گاهی به خدا می گفتم که چرا این همه سختی را من باید بکشم. فشار زندگی من خیلی زیاد است اما اینکه به خاطر شستن مرده ها، بخواهم از خدا توقع داشته باشم نه. به خدا می گویم من هم یکی از بندگان توام و این همه امتحان سخت؟! تا کی تحمل کنم. ولی باز می گویم صلاح است حتما.
* شغلت باعث شده که این سختی ها را تحمل کنی؟
** خب بعضی وقت ها جنازه هایی را می آورند که برای صاحبانشان عزیزند. اگر شغل من این نبود، مرگ دخترم را نمی توانستم تحمل کنم وقتی می بینم یکی توی تصادف ۴ نفر را از دست داده اند ومن فقط یکی را.
* توی بچگی از مرده می ترسیدی؟
** نه دوستم داشتم مرده ها را ببینم.
* اولین مرده ای که دیدی، یادت هست؟
**توی محله ما زنی بود به اسم زهرا خانم. وقتی مرد سرک می کشیدم که جنازه اش را ببینم. موقع شستن اش، هنوز موهای پریشان روی صورت کبودش را به یاد دارم. به نظرم، مرده، همین چهره بود.
* فکر می کردی که روزی همین شغل را داشته باشی؟
** نه اما همیشه در بچگی ها دوست داشتم به قبرستان بروم، روی سنگ قبرها دست بکشم و آب بپاشم.
* آن زمان وقتی بهت می گفتند دوست داری چکاره شوی چه می گفتی؟
** می گفتم معلم.
* چقدر این شغل به معلمی نزدیک است؟
** به نظرم بی ربط هم نیست. خیلی ها از آمدن به اینجا چیزهای زیادی یاد می گیرند. معلمی که فقط به درس و مدرسه نیست.
* چکار کردی که این شغل برایت یکنواخت نشود؟
** مشهد دو تا غسالخانه دارد. به جز اینجا، یکی هم در بحرآباد است. قبلا در بیمارستان امام رضا بودیم، مدتی است که به اینجا آمدیم. خود تغییر محیط، روحیه آدم را عوض می کند. یادم هست یک زمانی توی پزشکی قانونی، مرده ها را می شستیم. آنجا که کار می کردم، همیشه بوی خون به مشامم می رسید، حدود چهار ماه غذا نخوردم. بوی خون اذیتم می کرد، اصلا به گوشت نگاه نمی کردم. آنجا یک زیرزمینی بود و فضای خفه ای داشت. کف غسالخانه هم پر از خونآبه بود. محیط اینجا خیلی بهتر است.
* طی ده سال زندگی با مرده ها، نظرت درباره مرگ هم عوض شده؟
** به نظرم مرگ یک زندگی دوباره است. مثل وقتی که خانه پدرت هستی، بعد ازدواج می کنی و وارد زندگی جدیدی می شوی، مرگ هم همین است یک زندگی جدید.
* آرزویت چیست؟
** اینکه بچه هام عاقبت بخیر شوند.
* برای خودت آرزو نداری؟
** همه امیدم بچه هام هستند، آنها خوش باشند برای من آرزویی نمی ماند.
۹ تیر ۱۳۹۲ - ۱۶:۵۳
کد خبر: 134815
لب های یخ زده جنازه روی سنگ غسالخانه از دوطرف صورتش کش آمده بود، گویی خواب خوشی می دید. تنی سرد و کبود با چشمانی بسته، بوی سدر و کافور گرفته بود. تا قبل از اینکه پا به غسالخانه بگذارم، از دیدن «مرده» وحشت داشتم اما باید بگویم که مرده ترس ندارد.
نظر شما