قدس آنلاین/ رقیه توسلی: گزارش پیش رو- مانند همه «گزارش از شخص»‌هایی که تاکنون در این صفحه خوانده اید- وصفِ حال آدم‌های سر‌شناس نیست،‌‌ همان آن‌ها که ضرب و جمع و تفریق زندگی را خوب یاد گرفته‌اند. این روایت در دنیای روزنامه‌نگاری، ارزش خبری «شهرت» ندارد اما در ارزش انسانی، نه تنها هیچ کم نمی‌آورد، بلکه سرآمد است.

 این چهار «مَن»!

قصه، قصه قاسم و صدیقه است. سرگذشت یک خانواده در شهر جویبار مازندران که از پنج فرزندشان، چهارتایش معلول‌اند؛ سه معلول جسمی - حرکتی و یک ناشنوا.
بی‌شک، سال ۹۵ خیلی دیر است برای سر زدن و پرس و جو از احوال خانواده‌ای که بیش از سه دهه، خاص و مهجورند. پرداختن به رنج‌های دو انسان که سال‌هاست، طبابت و پرستاری و مرهم نهادن و ایثار را استادند، با اینکه چند کلاس بیش، درس نخوانده‌اند. نوشتن از مادری که فارغ از درد‌هایش، سی سال است که دارد برای فرزندانش لالایی می‌خواند و آستین‌های همت را بالا زده است، در خانه‌ای که عشق هنوز روی طاقچه قدیمی‌اش نشسته و سوسوزنان، روشنایی می‌بخشد.

 هر روز رویِ لبه تیغ راه می‌رویم
صدیقه باغبانی، فرزندانش - اکرم، حمید، امید و محبوبه- را معرفی می‌کند و می‌گوید: وسعمان به مهربانی و دلدادگی می‌رسد، نه تأمین هزینه‌های سنگین معلولیت؛ آن هم برای چهار فرزند.
می‌گوید: تا زنده‌ام، نگهدار فرزندانم می‌مانم اما از آینده می‌ترسم. سرنوشت دختران و پسرانم مبهم است و توانایی مالی ما زیر خط فقر. ما سال‌هاست، هر روز رویِ لبه تیغ راه می‌رویم.
صدیقه بانو می‌گوید: من مادرم. همه وقت دست و صورت جمعشان را می‌شویم، پاکیزه‌شان می‌کنم و خواب و بیداری و سلامت و نور چشمم را فدایشان می‌کنم اما دست ما از پدر و مادرهای معلول را باید متولیان و مسؤولان بگیرند. دست تنها ماندن، در شرایط ما از معلولیت هم ترسناک‌تر است. یک دختر سالم دارم که وقف ماست از بس که می‌آید و نمی‌رود. فکر و ذکرش برادر و خواهر‌هایش هستند. او هم پاگیرِ عشق شده است.

 هنوز بزرگ نشده‌اند
گاهی نفس که کم می‌آورم، می‌روم چند دقیقه‌ای روی ایوان می‌ایستم و آن بالا را نگاه می‌کنم. خودش خوب می‌داند چه می‌خواهم.
بچه‌هایم در شبانه روز چندبار تشنج می‌کنند. ماهانه ۵۰۰ هزار تومان پول دارو‌هایشان می‌شود که گاهی دستمان خالیتر از آن است که شرمنده‌شان نشویم، گرچه پزشکشان درباره قطع نشدن دارو‌هایشان بار‌ها گوشزد می‌کند. لاموبیوژین، لوبل، کاربامازپین، کلوبیوم‌ها را توی دستش می‌گیرد و می‌گوید: این قرص‌ها باید هرروز خورده شوند تا بچه‌ها سرپا بمانند. هرچند تشنج دست بردار نیست و بیماری سمجی است و گاهی به اندازه خواندن یک نمازهم نمی‌توانم بچه‌ها را تنها بگذارم. بانو ادامه می‌دهد: پیش آمده که یکیشان تشنج کند و سر و دست و پایش، به جایی بخورد و بشکافد. شده مراقبت، به هر ثانیه و هر نفس بچه‌ها برسد و دلهره چهار آدم، دقیقه‌ای از من جدا نشود. من شب‌ها هم میان آن‌ها می‌خوابم تا با صدای ناله‌ها و غلت زدن‌هایشان، نیازشان را بفهمم و بیدار شوم. آخر می‌دانید؟... فرزندانم زمینگیر هستند و هنوز بزرگ نشده‌اند.

 از دور به امام رضا (ع) عرض ارادت می‌کنم
از فراز و نشیب این سال‌ها هم حرف می‌زند. از روزگار همسرش -قاسم باغبانی- و فرزندان مددجویش. از سال‌های نبرد مردش در عجب شیر و مریوان و شلمچه و خرمشهر و جانبازی‌اش در عملیات فاو و از نبرد دیروز و امروز با تنگدستی.
از محبوبه هم می‌گوید. از معلول ناشنوایش که دنیا را می‌بیند و تنها با کاشت حلزونی گوش است که شنوا می‌شود و آن‌ها پول این جراحی را ندارند. محبوبه حرف نمی‌زند اما درس می‌خواند تا شاید اگر بخت یارش باشد، روزی برسد که صدای او نیز بپیچد، میان این خانواده کم ساکت. صدایش بپیچد و قلب بزرگ صدیقه و قاسم را شاد کند.
صدیقه بانو، پیوستگی عشق و رنج را می‌بیند و می‌گوید: سی سال است که هیچ جا نرفته‌ام. زیارت، میهمانی، بازار. هیچ جا. خدا را همه جا با خودم حس می‌کنم اما حساب شرمندگی‌ام در پیش این چهار فرزند، گفتنی نیست. مادر این را می‌گوید و نگاهش روی دخترش
- اکرم- با آن جثه نحیف، قفل می‌شود.
صدیقه باغبانی جویباری اشک نمی‌ریزد و گاهی سکوت می‌کند. شاید به این فکر می‌کند که تر و خشک کردن و تیمار داری چهار معلول را چه جور می‌شود در چهار سطر نوشت. ناشنوایی اکرم را. حمید را که نمی‌تواند راحت بخندد و پسر بزرگ‌تر خانواده است. امید را که در خانه ماندن - بیش از دیگران- طاقتش را طاق کرده و اکرم را که هرچند دختر کوچک خانه نیست اما چشم بیننده را به خطا می‌اندازد. صدیقه بانو سال‌هاست، پسران و دختران ناتوانش را راه می‌برد، حمامشان می‌کند و خوراک می‌خوراند. مادر آرزوی زیارت دارد و هر روز از راه دور به امام رضا (ع) سلام می‌دهد. او ایمان دارد که امام، سلام و ابراز ارادت او را می‌شنود و پاسخ می‌گوید.
 زندگی قاسم و صدیقه، مقدمه و میانه ندارد.
نمی‌شود از آغاز گفت و سلانه سلانه آمد جلو و به سال ۹۵ رسید. این‌ها را مادر جویباری می‌گوید و اضافه می‌کند: ساکن جویبارم اما سال به سال، رنگ خیابان و بازار و کوچه را نمی‌بینم. توی تلویزیون گاهی نگاهم به دریا و کوه و چمنزار می‌افتد، شاید باورتان نشود، اما خیلی سال است یادم رفته، شمالی‌ام.
مادر می‌گوید: بنویسید، خدا را شاکر هستم. بنویسید، ناشکری نمی‌کنم اما مدت هاست، فراموش کرده‌ام صدیقه هستم. هر روز فکر می‌کنم، محبوبه و امید و اکرم و حمید هستم، گوشه گوشه وجودم شده‌اند این بچه‌ها که نفس و عمرشان به عمرم بسته است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.