به راستی که جز این نیست... پس تا می توانیم جهان را استراق سمع کنیم و ببینیم باز چه دوخت و دوز تازه ای کرده است برای این جسم عاریتی مان. ببینیم باز با کدام مکرهای تازه تر از راه می رسد.
پس اسیر و طعمه نباشیم که سعادت، در فریب نخوردن است. چون بسیار خوانده ایم و شنیده ایم که دو راه عالم، به کجا ختم می شوند.
رها باشیم از بندها و بگوییم ای گیتی! شاید فلسفه و عرفان ندانیم و فیلسوف و اندیشمند نباشیم اما ناز و آوازهایت را می شناسیم و دل، به نازیبایی های تو خوش نمی کنیم. به نقابت. به کریه بودن و بی وفایی ات.
شایسته است دنیا شناس باشیم و از بودن ها و نبودن ها و آمدن ها و رفتن ها، ساده نگذریم. بازیگوشی و قلدری و جهالت را بگذاریم کنار و هرروز از خودمان سوال کنیم انتهای سور و سات های عالم چیست؟
بپرسیم جهان ما را اغوا کرده است یا ما از پس اش برآمده ایم. از پسِ پاسداری خوی و خصلت مان. از پسِ حفظ نیکی ها و آنچه رضایت خدا در آن نهفته است.
ببینیم آیا دست این هزاررنگِ هزارصورت، برایمان رو شده است؟ نیمه ی پنهان و زشت رویش؟
آنوقت ایمان بیاوریم و چراغ یوم الحساب مان را از همین شب و روزهای پیش رو، روشن کنیم.
نظر شما