گروه «جامعه» قدس آنلاین: ساعت ۳ بامداد پنجشنبه زن ميانسالي با پلیس تماس گرفت و از کشته شدن پسر ۳۵ ساله‌اش به نام حميد خبر داد. مأموران با حضور در صحنه قتل انجام گرفته متوجه شدند كه جسد مقتول در پشت‌بام خانه افتاده و با ضربات چاقو به سينه به قتل رسیده است.

بخاطر حرف‌هایی که زده بود کشتمش!

پس از آن مأموران موضوع جنایت را به بازپرس کشیک قتل دادسرای ناحيه 34 تهران خبر دادند. این در حالی بود که با تحقیق از مادر مقتول آنها متوجه شدند ساعاتی پیش دوست حميد به نام فرشيد به خانه آمده كه چنين اتفاقي رخ داده است. اين زن زمانی که سراغ پسرش رفته با جسد او در پشت‌بام روبه‌رو شده در حالی که فرشيد از آنجا فرار کرده بود. مأموران در حالی که در جست‌وجوی فرشید بودند، متوجه شدند او به محل جنایت بازگشته و از همسایه‌ها در حال پرس‌وجو درباره وضع دوستش است. مأموران سريعاً به سراغ فرشيد رفتند و موفق به دستگیری وی شدند. فرشید 24 ساله در همان مرحله نخست بازجویی به قتل حميد اعتراف کرد و در برابر بازپرس سجاد منافي آذر گفت كه ساعتی پیش به خانه حميد آمدم و برای ديدن كفتر به پشت‌بام خانه‌شان رفتیم. در آنجا او با من بد صحبت كرد که من عصبانی شدم و با چاقویی که همراهم بود ضربه‌ای به وی زدم. پس از اين ترسیدم و پیش از آمدن افراد خانواده اش فرار كردم. با رفيقم در خيابان بودم تا اينكه بعد از بازگشت به محل درگیری دستگیر شدم.

***خودت را معرفي كن؟

فرشيد هستم با 24 سال سن در اينجا به اتهام قتل تحت بازجويي افسر بازجو بودم كه شما رسيديد و هنوز مراحلي از بازجويي ام مانده است.

***چه كسي را كشتي؟

دوستم را.

***چطور با يك آدم 35 ساله دوست شده بودي؟

بچه محل بوديم. از قبل با هم ديدارهاي كوتاهي داشتيم اما خب به طور رسمي از 4 سال پيش بود كه با واسطه يكي از دوست هايم با او خيلي صميمي شدم. در خانواده ما تنها نخاله خودم هستم و فكر مي‌كنم دليل اين موضوع برادر كوچكترم بود. هميشه در چشم مادر و پدرم بود و بيشتر رسيدگي‌ها به او بود تا اينكه او شد درس خوان و من در مرحله گذراندن سيكل درس خواندن را رها كردم.

***شب قتل را يادت است؟

دقيقا. دروغي هم براي گفتن ندارم. همه چيز تقصير من بود. من از گذشته دور با حميد دوست بودم. حدود يكي دو ماهي مي‌شد كه راهمان را از هم جدا كرديم. كلا به هم نمي خورديم. او موردش جدا بود و مورد من نيز جدا. او آدم خيلي عجيبي بود كه از مغازه دارهاي محل باج سبيل مي‌گرفت. من از خيلي از كارهايش خوشم نمي آمد. شما فرض كن مثلا مست مست بود مي‌رفت داخل مغازه اي و مي‌گفت يك خورده پول داري به من قرض بدهي و مغازه دار كه از او حساب مي‌برد مقداري حدود 50 الي 100 هزار تومان به او پول مي‌داد. خب اين كار كجا و كار من كجا. من از اول بدشانس بودم و يكي از بدشانسي هاي زندگي ام اين بود كه با اين حميد آشنا شدم. من مغازه داشتم و از بچگي عادت كرده بودم روي پاي خودم بايستم در حالي كه برادرم تنها به درس خواندن مشغول بود. من تا همين يك ماه پيش مغازه ساندويچ فروشي داشتم اما سر مسأله اي منكراتي مغازه ام را بستم.

***چه مسأله اي؟

ماه رمضان بود كه براي دو تا از دوستان كارتن خوابم كركره را بالا زدم. سر ظهر بود و زماني كه كركره را بالا دادم با هم بيرون بياييم ساندويچ‌ها دست شان بود كه همين باعث شد مغازه من بسته شود.

***و قتل؟

بعد از اينكه بيكار شده بودم به پارك پاتوقم رفتم. نه شيشه مصرف مي‌كنم و نه سيگاري هستم. مدتي مصرف داشتم كه در كمپ خوابيدم و بعد از ترك كردن ديگر نمي كشيدم اما آن شب مشروب خورده بودم. او هم مشروب مصرف كرده بود كمي هم تگري زد،‌ بس كه زياد مصرف كرده بود. با هم كمي صحبت كرديم و به من گفت كفتر اضافي داري. من هم يك كفتر داشتم كه تك مانده بود و جفت مي‌خواست. هم حميد و هم من كفتر بازهاي قهاري بوديم. سال‌ها بود كه به كفتر بازي در محل معروف بوديم. به او گفتم فردا بيايد آن را به او بدهم. در راه بازگشت در ماشين دوستم بودم كه به او گفتم بيا تو را هم برسانيم و او هم دست رد به سينه ام نزد. زمانيكه جلوي در خانه اش رسيدم گفتم برويم بالا كفترهايت را ببينم. مي‌گفت كفتر ندارم و همه را فروخته ام. باورم نمي شد. يك روده راست در شكمش نبود. قبول نكردم و گفتم بايد بيايم بالا پشت بام را ببينم تا باورم شود. او هم حرفي نزد و قبول كرد.

***از قبل نقشه‌اي داشتي؟

نه، شما سر يك حرفي كه پشت سرت زده اند آدم مي‌كشي. او پشت سر من حرف زياد زده بود اما اينطور نبود كه من به خاطر يك سري حرف كه هنوز دروغ و راستش معلوم نيست بخواهم او را بكشم. با او رفتيم به بالاي بام كه وقتي ديدم كفتري ندارد و راست مي‌گويد گفتم فردا بيايد و كفتر را از من بگيرد. در حال بازگشت بوديم كه در همان بالا گفتم تو چرا اين همه حرف پشت سر من زدي و خودش تأييد كرد. من هم عصباني شدم و از آنجايي كه مشروب خورده بودم فحش خيلي بدي به او دادم. او گاز اشك آورش را در آورد و روي صورت من خالي كرد. ديگر خيلي عصباني شده بودم. چشمانم نمي ديد كجا را مي‌زنم و فقط تيغه چاقو را حس مي‌كردم كه در كجا فرو مي‌رود. يكدفعه ضربه‌اي به شكمش زدم. مي‌خواست با دستش چاقو را بگيرد كه ضربه ديگري به دستش زدم و بعد از آن يك ضربه ديگر وارد سينه اش كردم و او نقش زمين شد. فكر نمي كردم كه مرده باشد. آنجا را ترك كردم و رفتم داخل ماشين دوستم نشستم. فهميد كه هراسانم و گفت چرا سراسيمه‌اي؟ گفتم به تو ربطي ندارد فقط سريع گازش را بگير و برو. او هم حرفي نزد و رفت. چشمانم را به مدت نيم ساعت از پنجره ماشين بيرون نگه داشته بودم. يكي از چشمانم اصلا نمي ديد. زمانيكه به محل رسيده بوديم اصلا فكر نمي كردم مرده باشد چون مي‌گويم كه چشمانم هيچ چيزي از چاقو خوردن هاي او و عمق زخم‌ها نمي ديد. به زور داخل ماشين شدم.

***بايد او را مي‌كشتي؟

نه اما آدم خوبي نبود. همانطور كه من نيستم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.