مساله علوم انسانی قرآنبنیان یکی از مسایل مهم روزگار ماست که ذهن بسیاری از متفکران و اندیشمندان را به خود مشغول کرده است. بسیاری از مخالفان، طرح علوم انسانی اسلامی را قضیهای سیاسی جلوه میدهند و معتقدند که با توجه به فضای سیاسی و موقعیت نظام و انقلاب اسلامی، علوم انسانی اسلامی مطرح میشود و ازاینرو قضیهای صرفاً سیاسی است؛ ولی این تصور غلط است؛ چراکه اولاً تاریخچه بحث به مدتها پیش از انقلاب اسلامی برمیگردد و این بحث، پیشینهای طولانیتر از انقلاب اسلامی دارد. کسانی مثل اقبال اشاراتی به این بحث دارند و بزرگانی مثل علامه طباطبایی، شهید مطهری و حتی شهید صدر و بسیاری از بزرگان دیگر به این مساله پرداختهاند؛ ثانیاً خاستگاه این بحث، ایران نیست، بلکه خاستگاه آن کشورهای عربزبان و حتی جنوب آسیای شرقی مثل مالزی و اندونزی بوده است.
به نظر، ایده علوم انسانی اسلامی، از نفس ورود تفکر اسلامی به دنیای معاصر و در متن علوم انسانی ناشی میشود و اقتضای این ورود، روشن ساختن نسبت و ارتباط تفکر اسلامی با دنیای جدید و علومی بوده که مبنای پیدایش این دنیا بودهاند و این شناخت، امر ضروری بوده است. اقبال در کتاب احیای فکر دینی در اسلام مینویسد: علوم انسانی جدید، بشر را پارهپاره کرده است و هرکدام مثل حیوانات وحشی که به یک جسد حمله میکنند و آن را پارهپاره میکنند، این علوم هم در واقع انسان را پارهپاره کردهاند. اقبال معتقد بود که این علوم اولاً مبنای فلسفی مقبولی ندارند و ثانیاً چون انسجام خاصی ندارند، هرکدام از منظر خاصی وجود انسان را تحلیل میکنند و نظریات خاصی را شکل میدهند.
برای بحث در علوم انسانی قرآنبنیان دو بحث کلی باید مطرح شود:
بحث اول: چیستی علوم انسانی جدید و نحوه شکلگیری و سرشت این علوم و مشکلات مربوط به آن ها.
بحث دوم: معماری قرآنی علوم انسانی از منظر معرفتشناختی. در این بحث، مطرح میشود که اگر قرار باشد در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی، این علوم را بر اساس دادههای وحیانی قرآن از نو تنظیم کنیم، ارتباط قرآن با این علوم از منظر معرفتشناختی چگونه میتواند باشد و چه کاری میتواند انجام دهد؛ به عبارت دیگر، قرآنبنیان بودن را چگونه باید تحلیل کنیم؟ و از نظر معرفتشناسی چه نسبتی میان قرآن و علوم انسانی جدید برقرار کنیم؟ شاید به یک معنا بتوانیم عنوان بحث را معماری قرآنی علوم انسانی بگذاریم؛ یعنی از منظر معرفتشناختی اگر قرار باشد این علوم را با محوریت قرآن بنا و بازسازی کنیم، چگونه باید عمل کنیم؟
مبحث اول: هویت علوم انسانی جدید و نحوه شکلگیری
سابقه علوم انسانی جدید با این عناوین و صورتها و قالبها، تنها چهار یا پنج قرن است. این علوم در تاریخ بشر ریشه دارند و پیش از این نیز مطرح بودهاند، ولی نه با این عناوین و قالبها. پیدایش این علوم بر اثر تغییر و تحولات فلسفی و معرفتی بوده که در غرب به وقوع پیوسته
است.
عمدهترین مبنای فلسفی در این علوم که در واقع اساس تفکر جدید غربی را تشکیل میدهد، همان «خودبنیادی عقل بشر» است که محوریت یافته و مقیاس و معیار همهچیز شده است. در تفکر اسلامی و به ویژه شیعی، «عقل» جایگاه خاصی دارد؛ ولی نباید آن را با خودبنیادی عقل بشر به یک معنا گرفت؛ چراکه غیر از آن است.
مبحث دوم: فرایند اسلامی کردن علوم انسانی از کجا باید شروع شود؟
البته نظر ما هم این نیست که علوم انسانی جدید را باید کنار گذاشت و از صفر شروع به تأسیس علوم جدید کرد؛ چرا که چنین چیزی در تاریخ معرفت نه امکانپذیر بوده و نه واقعیت تغییر و تحول علوم این بوده است. طبیعی است که با یک نگاه انتقادی و تغییر و تحول تدریجی باید به سراغ این علوم رفت و بر اساس نگاههای دینی و مبانی مقبول، نظریاتی را که در این علوم هست به نقد کشید و به تدریج صحنه آنها را تغییر داد.
بسیاری از افراد که بحث اسلامیسازی علوم انسانی را مطرح میکنند، اساس را فلسفه اسلامی میگیرند. به نظر این کار درست نیست به این علت که محوریت در تفکر اسلامی با کتاب و سنت است، نه فقط کتاب بدون سنت. فلسفه هم بر اساس نسبتی که با کتاب و سنت برقرار میکند، میتواند مقبول باشد. بحث ما مخالفت با فلسفه نیست، بلکه بحث بر سر تعیین جایگاه است.
ما اگر بخواهیم علوم اسلامی انسانی داشته باشیم، باید با محوریت کتاب و سنت باشد و علوم اسلامی هم در این بازسازی، با کتاب و سنت همکاری کنند. لذا در اسلامیسازی علوم انسانی، محوریت با کلام، فلسفه، فقه یا علوم دیگر نیست. در این بازسازی، اندیشههای جدید باید نسبت خودشان را با کتاب و سنت مشخص کنند و نشان بدهند که تا کجا میتوانند در پرتو کتاب و سنت به حیات خود ادامه دهند. در واقع کلیت تفکر اسلامی که برخاسته از کلیت کتاب و سنت است، باید مد نظر قرار بگیرد.
نظر شما