چند روز بعد
سال 59 ، درست مثل امروز «صدام» و «شاه حسین» کنار هم ایستادند و نخستین گلوله توپ را به سمت ایران شلیک کردند. عکس و فیلم یادگاری گرفتند تا آغاز رسمی جنگ را اعلام کنند. صدام پیش از این بارها و بارها روی کاغذ ، کالک و نقشه های عملیاتی، جنگ را آغاز کرده بود . توی خواب و خیال و نقشه های جورواجور فرماندهان نظامی ، ابتدا هواپیماهایش را فرستاده بود ، تا تهران و شهرهای مهم را بمباران کنند و بعد کوبیده بود و یک نفس تا تهران رفته بود. خدا می داند شاید متن سخنرانی کوبنده اش را هم آماده و بارها تمرین کرده بود. توی خواب و بیداری خودش و ژنرالهای ارتش عراق را تصور کرده بود که در تهران و در محاصره خبرنگاران با لبخند فاتحانه ایستاده است...خیلی طول نکشید تا رؤیاهای شیرین دیکتاتور به کابوس های تلخ تبدیل شوند. شاه اردن در خاطراتش می گوید: چند هفته پس از آغاز جنگ در بغداد به دیدنش رفتم. در صدایش همه چیز بود جز غرور و افتخار. نگران و ملتهب بود و می گفت در محاسباتم اشتباه کرده ام...اما جبران می کنم... یک سال که گذشت 65 درصد نیروی هوایی اش را از دست داده بود، از نیروی دریایی اش اثری نبود و مقاومت ایرانی ها او را سخت شگفت زده کرده بود.
روستای «العوجه»
کسی نمی داند« حسین الماجد» چرا و چطور، یکباره غیبش زد. فقر سبب شد برود دنبال کار و پول و پَله بیشتر؟ کشته شد؟ مهاجرت کرد یا ...؟ همسرش «حفصه» 5 ماه بعد و در 28 آوریل 1937 پسرش دومش را به دنیا آورد و نامش را «صدام» گذاشت. بسیار صدمه زننده ! مادر انگار در پیشانی پسرش آینده او را دیده بود و می دانست چه به سر مردم و دنیا خواهد آورد. پدرش هم لابد می دانست چه تخم حرامی را کاشته است. نام خودش «حسین» بود اما می دانست فرزندش اگر پسر باشد کم از یزید نخواهد آورد. شاید برای همین از روستای «العوجه» رفت و خودش را گم و گور کرد تا دستِ کم در تربیت یزیدی دیگر و پرورش«عمربن سعد» قرن 14 هجری نقشی نداشته باشد. «صدام» مدتی زیر دست ناپدری بیرحم و بددهنی که تنها با زبان چوب و شلاق و لگد حرف می زد بزرگ شد. از چوپانی تا دله دزدی و هندوانه فروشی و ... را تجربه کرد. تولدش برای خانواده فقر و بدبختی را به همراه آورده بود ، برادر بزرگش مُرده بود ، کتک های ناپدری از خانه فراری اش داده بود و مردم روستا او را شوم و نحس می دانستند.«صدام» مانده بود ، ناپدری بی رحم و بدبختی هایی که تمامی نداشت و البته میله آهنی بزرگی که هم سلاحش بود برای رویارویی با سگهای «العوجه» و هم تنها همدمش!
تکریت
10 سال نداشت که او را به تکریت و سپس نزد دایی اش در بغداد فرستادند. «خیر الله طلفاح» به خاطر رودر بایستی با خواهر «صدام» را پذیرفت و با اینکه دیر شده بود او را به مدرسه فرستاد تا کنار بچه های کوچکتر از خودش درس بخواند. شرارتهای خواهر زاده باعث شد همان سال اول روی صدام اسم بگذارد : «البُشت» یعنی بی ملاحظه، شرور، بی اصل و نسب و حتی زمانی که خواهر زاده اش معاون اول رئیس جمهور شد ،گاهی همین لقب را برای او به کار می برد. اسم با مسمایی بود چرا که صدام در شرارت سر نترسی داشت و از هیچ کاری روی گردان نبود. یک کله خر به تمام معنا که در 9 سالگی وقتی بزرگترین و وحشتناک ترین سگ«العوجه» به او حمله کرد،به جای فرار ایستاد ،با میله آهنی اش کله سگ را ترکاند و شکمش را پاره پوره کرد . ترور شبانه معلمش «کاکا عزیز» که صدام را کتک زده بود هم تا سالها نقل مجالس «تکریت» بود.
حزب بعث
با کمکهای دایی و پسر دایی اش «عدنان خیرالله» درس خواند، بزرگ شد و در 20 سالگی چون در ورد به ارتش موفق نشد به عضویت حزب بعث درآمد. خط مشی حزب بعث در تند روی و استفاده از زور با شخصیت«صدام« همخوانی داشت برای همین مراحل ترقی را بسرعت طی کرد. ابتدا به سوریه سفر کرد و سپس در مصر به دانشگاه رفت. با کودتای حزب بعث علیه «عبدالکریم قاسم» و نخست وزیری دوست حزبی اش« حسن البکر» صدام به بغداد بازگشت. تصفیه های خونین و اعدامهای بی شمار آغاز شد و صدام نیز مراحل پیشرفت را تا معاونت رئیس جمهور طی کرد در حالیکه تنها 29 سال داشت. اوضاع آشفته سیاسی و امنیتی عراق به «صدام» نیاز داشت تا با تشکیل «میلیشیا» و سرکوب بیرحمانه گروههای مخالف فراوان قدرت دولت مرکزی را افزایش دهد و خودش را نیز به عنوان قدرتمندترین مرد در تشکیلات حکومتی معرفی کند.
بچه شرور تکریت
بچه سرکش و شرور «تکریت» حالا در قامت یک سیاستمدار قدرتمند و بیرحم شروع به جمع کردن طرفدار، فدایی و نیرو از میان قبیله خودش در تکریت کرد و همزمان نیز رقیبانش را یکی یکی از میدان به در کرد. سیاست حذف بیرحمانه رقیبان بعدها به اقوام و خویشانش نیز رسید. حتی شفیق کمالی، عدنان خیرالله، صالح مهدی عماش، عبدالکریم مصطفی نصرت و... نیز وقتی به رقیب تبدیل شدند یک به یک یا کشته شدند و یا از رأس قدرت کنار گذاشته شدند. رفیق شفیقش «حسن البکر» را هم در کودتا سرنگون کرد و آخرین مانع را از سر راه برداشت. در میدان رقابت سیاسی برای صدام ، خشونت حد و مرزی نداشت . اوج این روحیه را سال 1979 نشان داد. وقتی که همه رقیبان را گردن زد ، خونسردانه از کنار جنازه هایشان گذشت و چند دقیقه بعد روی بالکن کاخ ریاست جمهوری ایستاد و برای طرفدارانش دست تکان داد.
گلویم در چنگ ایرانی هاست
خاطرات شاه اردن که پیش از جنگ و در دوران دفاع مقدس در کنار صدام بود نشان می دهد صدام پس از عملیات کربلای 5 با درماندگی اعلام کرده گلوی حکومت عراق و بقیه کشورهای عربی در چنگ ایرانی هاست. دیگر از ژست قهرمان عرب خبری نبود. سردار قادسیه بی تعارف و آشکارا از «حسنی مبارک» و «شاه حسین» می خواست از هر کمکی که می توانند دریغ نکنند. دیگر از روح «سعد بن ابی وقاص» و خُلق و خوی «عُمربن سعد» هم کاری بر نمی آمد!
استالین یا هارون الرشید؟
نه اینکه فکر کنید تنها از ایرانی ها دل خوشی نداشت. شاید همانقدر که در جنگ 8ساله برای کشتار مردم ایران تلاش کرد ، بیشترش را صرف کشتن مردم عراق کرد. قتل عامهای گسترده شیعیان و کردها را به بهانه های مختلف، مردم عراق هرگز فراموش نمی کنند. روحیه خونریزی صدام در زمان حمله به ایران حکایت فواره ای بود که اوج گرفته بود و به روزهای سقوط نزدیک می شد. دیکتاتور که گاهی خودش را استالین می نامید،گاه صلاح الدین ایوبی می شد و برخی از روزها «هارون الرشید» وقتی روح «سعدبن ابی وقاص» به سراغش آمد تا به ایران لشکر بکشد ، نمی دانست دارد آرام آرام قبر خودش را می کَنَد. روزهایی هم که پس از جنگ با ایران به کویت و عربستان لشکر کشید دیگر نه صلاح الدین ایوبی بود و نه سعد ابن ابی وقاص و نه استالین.به گواه نزدیک ترین یارانش او دیوانه ای بود که هرچه بیشتر دست و پا می زد ، بیشتر در باتلاق اعمال گذشته اش فرو می رفت. چیزی مثل مالیخولیا به جانش چنگ می زد. وقتی پای چوبه دار می رفت از همه «صدام» قدرت و قساوتش تنها همان بی باکی و کلّه خری را حفظ کرده بود و البته کینه احمقانه ای را که از ایرانی ها به دل داشت.
نظر شما