چراغ جانم شمائید و هزار فصل هم که از خدا عمر بگیرم باز تنها در حسینیه تان، آب و جارو می کنم خود را و در رَخت مُحرم، به دنیا می آیم. مثل مشتی اسپند که بر آتش، بی تاب است.
دلداه اربابم و همه عمر، ذکر " یاحبیب " می جوشد در من. با زیارت عاشورا، شب و روز می کنم و عطشم را می سپارم به دست " السلام علیک "ها.
آب که می بینم، لبِ عطشانِ خیمه ها، مرا می سوزاند... ناله ی کودکان بنی هاشم... آب که می بینم، ظهر عاشورا، دلم را تکه تکه می کند.
پیرِ عشقم و نسل اندر نسل غلام و حلقه به گوش امامت شمایم. شیعه آن خاندانی که به کاروانش، حُرّ و حَبیب دارد. بندگی و آزادگی دارد. باب الحوائجی دارد که برادرتر از او در تاریخ سراغ ندارم.
مُحرم است. اسپند دود می کنم و حسینیه را برای اهلِ دل، بی غبار می سازم.
چشم و قلبم، هفتاد سال است که مویه می کنند و دست هایم زار می زنند و پاهایم، دوان دوان برای عزاداران، سینی چای و خرما و آب می آورد.
هفتاد سال است همه روز، نذر صلوات کردم برای ظهور و پابه پای دانه های اسپندِ عشق، از خود بی خود شدم.
نظر شما