به گزارش قدس آنلاین، صبح برای رفتن به مدرسه از خواب بلند شد، مادر مثل همیشه تلویزیون را روشن کرد. خبر در حد دود و آتش بود که به ناگاه از طبقه ۱۵ ساختمانی که برای همه ما آشنا است مخابره شد، مثل همه خبرهای دیگر از کنارش گذشت. گفت این اتفاقی است که هر روز ممکن است در گوشه ای از دنیا حادث شود، اما...
فروریخت! همان ساختمان نام آشنا، آنهم در جلوی چشم همه؛ نامش را یازدهم سپتامبر ایران نامیدند اما با چه تفاوتی؟
صبح زود قبل از راهی شدن به محل کارش به اتاق کودکش رفت، صورتش را بوسید. دلبندش به مدرسه میرفت تا بتواند برای پدرش افتخار آفرین باشد اما نمیدانست پدرش در میان همان آتشی گرفتار خواهد شد که خبرش را از تلوزیون شنیده بود.
ناله های پدر را هیچ کس نه شنید و نه درک کرد. چرا که از دید دیگران شغلاش این بود که آتش نشان باشد اما آتش دل و جان او را که نه بلکه دل جان خانواده ها و تمام ایران را نشانه گرفت.
هنوز بعد از گذشت چندین و چند ساعت از آتشسوزی ساختمان پلاسکو آوارها روی هم مانده و آنقدر فاجعه بزرگ است که نه صدای آه و نالهای را میتوان شنید و نه دست یاری را میتوان دراز کرد به سوی آنهایی که با عشق به دل آتش زدهاند و درد از همینجا آغاز می شود که خبری از سرنوشت عاشقان دل به آتش زده نیست.
مادرش سر سجاده برای نجات یافتن قهرمان زندگیاش دست به دعا برداشته است، کودک را نوازش میکند و میگوید پدر برای نجات جان هموطنانش رفته است، کودک دلتنگ پدر است، چشمهایش را میبندد و خنده های پدر را به یاد میآورد...
فقط یک کلام اینکه شهادت هنر مردان خداست و آنچه برایشان شعار شده است اینکه آتش نشانی شغل نیست و یک عشق است.
عشقی در میان زبانههای آتش و چه زیباست که این لحظه یاد آور پیامبر خدا ابراهیم در گلستان آنها به میانه آتش رفتند چرا که برای پریدن سوختن لازم بود تا بنویسیم و تا بنویسند تا بخوانیم و بخوانند از این رشادتها و شهامتها و ایثارگریها که بال در شعله آتش سوزاندند به عشق ماندن ما.
ماندیم و رفتند فقط فراموششان نکنیم و تنها در غار صفحات مجاز و واقعی تصویرشان نکنیم و به دست فراموشی نسپاریمشان این شهدای آتش نشان را...
نظر شما