قدس آنلاین - دو نفر بودند با یک جفت پاپوش... مادر و کودکی با ویلچر... مادر، هر نفس آقا را صدا میکرد... و دختربچه، شور و مهربانی پنج سالهها را میریخت توی نگاهم...
دو نفر بودند اما دستی، تنها یک کفش زنانه را گذاشت روی سکو و خواست در حق فرزند بیمارش دعا کنم...
با ملاقاتشان، دیگر کفشدار سابق نبودم... وقتی از پیشخوان دور شدند - ناغافل - اشک در چشمهایم خرامید... و لبخند دخترک خندان، تا ابد نقش بست در جانم...
از آن روز به بعد، تعبیر دیگری یافت برایم کفشها. دخیلها. ارادتها... دیگر شمارهها را که به دست مسافران و مشتاقان میدادم جز دعا بر زبان نمیآوردم. با لبی خاموش، صلوات میفرستادم و برای زائران، عافیت روح و جسم طلب میکردم.
دیگر کفشدار سابق نبودم. شفا و رحمت حضرت رئوف، دگرگونم کرده بود، مادری که با معجزه زنده شد و دیدار دوباره کودکی که روی ویلچر ننشسته بود.
قلبم، از آن بعد تا گنبد و گلدسته هر روز اوج میگرفت ... تا آبی لاجوردی و شاید بالاتر و بالاتر از آن، تا آسمان هفتم... حالِ کفشداری، انگار دیگر حال پُرحرف و شکرینی شده بود... با آمدن مادر و کودکی که این بار دو جفت کفش میگذاشتند روی پیشخوان...
به لطفِ نوکری و خادمیِ سالها، از عنایات علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بسیار چشیده ام، اما این سرور و وجد، واقعاً طعمش فرق میکرد... آخر آن کودک با آن چارقد گل گلی و لبخند شیرین اش گفت: آمده ام به امام رضا بگویم ما از قم میآییم... از زیارت حضرت خواهر...
نظر شما