تحولات منطقه

سیف‌الله صمدیان، کارگردان مستند «۷۶ دقیقه و ۱۵ ثانیه با عباس کیارستمی» از نحوه آشنایی‌اش با کیارستمی گفت و درباره نحوه ساخت این فیلم و خاطراتی که با او داشته است، توضیح داد.

صمدیان: انگار عباس کیارستمی دارد با من زندگی می‌کند
زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین به نقل از خبرآنلاین، مستند «۷۶ دقیقه و ۱۵ ثانیه با عباس کیارستمی» که در نامش اشاره‌ای به ۷۶ سال و ۱۵ روز زندگی کیارستمی دارد، مستندی است که سیف‌الله صمدیان، عکاس و فیلمبردار و همکار کیارستمی درباره دوست درگذشته‌اش ساخته است.

مستندی که به درخواست احمد کیارستمی پسر بزرگ آن مرحوم آلبرتو باربرا مدیر جشنواره ونیز برای نمایش در افتتاحیه این جشنواره آماده شد.

این ۷۶ دقیقه و ۱۵ ثانیه تصویر، از بین ده‌ها ساعت تصاویری که صمدیان در طول سال‌ها از زندگی روزمره، سفر و دوستی با کیارستمی گرفته انتخاب شده است. تصاویری که کیارستمی را در حال سفر در جاده‌های برفی بیرون شهر برای عکاسی، پشت صحنه فیلم «پنج»، کیارستمی در حال صداگذاری این فیلم با روش‌های ابتکاری، شعرخواندن او در طول پرواز، ساختن تیتراژ «سربازان جمعه» و رفاقتش با مسعود کیمیایی، عکس گرفتن از پشت پنجره ماشین در یک روز بارانی و نشان دادن عکس‌ها به صمدیان، سفر شمال با خانواده پناهی، انتخاب لوکیشن برای علیرضا رییسیان و لحظاتی شخصی نشان می‌دهد. در طول فیلم سیف‌الله صمدیان همیشه پشت دوربین است و کیارستمی روبه‌روی دوربین. لحظاتی شخصی از یک رفاقت. کیارستمی او را صمدآقا خطاب می‌کند و گاه با لهجه ترکی سر به سر او می‌گذارد. پایان فیلم اما حیرت‌انگیز است. پایانی که در لوکیشن سکانس پایانی «زیر درختان زیتون» اتفاق می‌افتد و بسیار غیرمنتظره است. پایانی که باید روی پرده ببینید، آن هم بعد از از دیدن هفتادوچنددقیقه تصاویر بی‌واسطه از عباس کیارستمی و از یک دوستی.

این فیلم که در یادمان‌های عباس کیارستمی در جشنواره‌های متعددی به نمایش ‎درآمده‌، این روزها در گروه هنروتجربه در حال اکران است.

صمدیان در گفت‌وگو با سایت سینمای گروه «هنر و تجربه» از خاطراتی که با کیارستمی داشته است، گفت و درباره این فیلم مستند توضیح داد.

یکی از ویژگی‌های فیلم شما این است که اصلا فیلم غمگینی نیست، در حالی که در یادبود یک دوست و هنرمندی که ازدنیارفته ساخته شده است.


این سوال اصلا بحث دیگری را باز می‌کند. پس باید کمی از قبل‌تر شروع کنیم. ما یعنی من و عباس کیارستمی، سال ۲۰۰۰ از طرف سازمان ملل و مجموعه ایفاد که مسئولیت حمایت از بچه‌‌های یتیم باقی‌مانده از پدر و مادرهایی که براثر ایدز از دنیا رفته‌اند را برعهده دارد به اوگاندا دعوت شدیم. کشوری که دو میلیون نفر در آن از ایدز مرده بودند. آقای کیارستمی گفت صمدآقا بیا با هم برویم. رفتیم و البته در کنار ما آقای رامین رفیع رزم که در همان ایفاد کار می‌کرد و محمد رازدشت عکاس و مستندساز و سهند پسر من هم به عنوان دستیار تدوین حضور داشتند. از این گروه چهارپنج نفره سه نفرشان فوت کرده‌اند. هرسه نفر جز من و سهند. ولی حاصل کار این سه نفری که حالا به سوی مرگ رفته‌اند، هدیه‌ای به نفع زندگی بود و در نهایت شد فیلم «ABC آفریقا». قرار بود راجع به ایدز و مرگ و بچه‌های یتیم فیلم بسازیم ولی نتیجه فیلمی شد از درون بسیار شاداب و سرشار از لحظاتی که هم ما و هم بچه‌های جلوی دوربین سرخوش بودیم. سال بعد که فیلم در بخش اصلی جشنواره کن پذیرفته شد (و شاید اولین فیلم کن بود که با هندی‌کم گرفته شده بود) مارتین اسکورسیزی که به واسطه داوری در بخش سینه‌فونداسیون کن با کیارستمی آشنایی داشت، آن‌جا به کیارستمی گفته بود حسرت به دل ماندم در سینما لذتی را که شماها با دو دوربین از پروسه فیلم‌سازی برده‌اید، تجربه کنم، اما می‎دانم هیچ‌وقت به آن نمی‌رسم، چون صنعت فیلم‌سازی و حاکمیت پول بر سینما نمی‌گذارد به آن رهایی برسیم که در کار شما است. این‌ها را در ادامه همین سوال می‌گویم. با دو دوربین و برخورد کشف و شهودی با لحظه‌ها، بدون دکوپاژ و بدون سناریو رفتیم وسط یک ماجرایی و نتیجه چیزی شد که اسکورسیزی می‌گفت دوست داشته به این رهایی برسد و می‌گفت ما در سینما در یک کادر بسته اول همه زندگی را می‌کُشیم و بعد می‌خواهیم باورپذیری صحنه را به همه بقبولانیم اما دوربین شما سیصد‌وشصت درجه در این فیلم می‌چرخد و خودتان می‌آیید داخل کادر و می‌روید بیرون و انگار جزو لاینفک این اتفاق بوده‌اید. در سینمای ما اصلا این کار امکان‌پذیر هم نیست.

در مسترکلاس مراکش هم که فیلم دیگری درباره آن ساخته‌اید و در هنروتجربه هم اکران شد، مشابه همین جملات را مارتین اسکورسیزی نسبت به سینمای کیارستمی بیان می‌کند. شما کلا چندبار سفر کردید با آقای کیارستمی؟


تعدادش آنقدر زیاد بوده که نمی‌توانم بشمرم. انگار بگویی چندبار نفس کشیده‌ای...

اولین بار اصلا چطور با ایشان آشنا شدید؟


این را جایی تعریف نکرده بودم. البته آشنا شدن فرق دارد با دوستی و اولین دیدار هم فرق دارد با آشنایی. همه این‌ اولین‌ها در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان جم نزدیک همان بیمارستانی که خاطره بدی برای ما به جا گذاشت، اتفاق افتاد. من سال ۵۷ فیلمی ساخته بودم از روزهای انقلاب در ایران و راهپیمایی اربعین که یک‌سرش میدان فوزیه سابق بود که الان شده امام حسین و سر دیگرش تا میدان شهیاد که آزادی شده. اسم فیلم را از روی شعری که سیاوش کسرایی داشت گذاشته بودم «راه دراز رنج تا رستاخیز». آن موقع‌ها برای ما رنج معنای خاصی داشت. این فیلم سوپرهشت در تدوین حدود بیست دقیقه شد. نورالدین زرین کلک عزیز مسئول بخش سینمایی کانون، فیلم سوپرهشت من را دید و خوشش آمد و خواستند بخرند که درنهایت هم به مبلغ پنجاه و چهارهزارتومان خریدند و با آن پول یک رنو خریدم. فیلم را در استودیو فیلم‌ساز به شانزده میلی‌متری ریورسال تبدیل کردند، بنده که رفتم امضای نهایی قرارداد را بگیرم گفتند برو اتاق آقای کیارستمی در طبقه بالا. من در اتاقی تاریک با مردی با عینکی تیره مواجه شدم، برای اولین‌بار.

پس این شد اولین رودررویی شما دونفر. ولی سال‌ها طول کشید تا در یک فیلم با همدیگر همکاری کنید. اولین همکاری شما در ABC آفریقا بود؟


ما با هم برای بازبینی و انتخاب لوکیشن فیلم «باد ما را خواهد برد» سفری سه‌نفره داشتیم با آقای کیارستمی و بهمن قبادی که آن زمان دستیارش بود و قرار بود لوکیشن‌های آن منطقه را به ما نشان بدهد. سفر بسیار عجیبی بود و من کلی تصویر خاطره‌انگیز گرفتم که هم از نظر سینمایی و هم از نظر رفاقت جالب بودند. هیچ‌کدام از آن تصویرها را در فیلم «۷۶ دقیقه...» نگذاشتم. آن سفر باعث شد که کیارستمی بیشتر با دوربین من و نوع کارم آشنا بشود.

شما همیشه دوربین‌ دست‌تان است. یکی دوساعت پیش در اتاق فرمان سالن خانه هنرمندان [این گفت‌گو در هفته آخر اسفند و بعد از مراسم یادبود مسعود معصومی انجام شده است] هم داشتید فیلم می‌گرفتید و در دفتر هنروتجربه هم خیلی مواقع شما را با دوربین روشنِ موبایل‌تان دیده‌ایم. چقدر فیلم داشتید که این ۷۶ دقیقه را از آن درآوردید؟


سوال‌های سخت نکن! اول برگردیم به ABC آفریقا! همه چیز تبدیل شد به شوروشوق زندگی و بچه‌هایی که می‌آمدند و خودشان را مهمان دوربین می‌کردند اما نمی‌دانستند که این‌ها میزبانان اصلی فیلم هستند. یکی از همین بچه‌های بازمانده از ایدز دختری به نام پاسکازیا بود که یک راهبه در گوشه خیابان پیدایش کرده بود. ما در هتل شرایتون کامپالا یک روز صبحانه می‌خوردیم که دیدیم یک بچه سیاهپوست خیلی خوشگل با تیشرتی که رویش ABC نوشته بود لای جمعیت راه می‌رود. دوربینم روشن شد و دنبال این بچه راه افتادم. دیدم که این بچه رفت بغل دوتا غربی. خیلی تعجب کردیم. عباس آقا گفت برویم با این‌ها صحبت کنیم. رفتیم و صحبت کردیم و تبدیل شد به آخرین سکانس فیلم که دارند بچه را از اوگاندا می‌برند و به فرزندخواندگی می‌پذیرند. مادر خانواده یک معلم بود و پدر یک ارتوپد و چقدر این دونفر انسان بودند. 10 سال بعد هم در اتریش دنبال آن‌ها رفتم. چون در ادامه آن فیلم یک کاری دارم می‌کنم و دیدم یک بچه دیگر هم آورده‌اند و گفتند سرپرستی دورادور چند بچه دیگر را هم پذیرفته‌ایم و هزینه‌های‌شان را می‌پردازیم. یاد بگیرند ایرانی‌هایی که فکر می‌کنند باید حتما بچه از خودشان باشد تا مورد لطف و مهربانی قرار بگیرد و محبت را از این همه بچه مشتاق محبت دریغ می‌کنند. خلاصه این بچه از آفریقا خوار شد و به سمت خوشبختی رفت اما به قول آقای کیارستمی باید دید آیا اگر می‌ماند احساس خوشبختی بیشتری می‌کرد یا حالا که رفت.

چه سوال عجیبی هم هست. بچه‌ها در این فیلم در اوگاندا واقعا شادند.


باید دید که به دپرسیون اروپا دچار می‌شود یا آن جوش و خروش درونی‌شده آفریقایی‌اش را آن‌جا میخ می‌زند به جامعه اکثرا سرد اروپا. باید منتظر ماند و دید.

وقتی سوال کردم چندبار با هم سفر کرده‌اید، تعداد این سفرها مهم نبود. برایم جالب بود ببینم عباس کیارستمی در سفر چگونه بوده است. لحظاتی از شعرخواندن او در هواپیما در فیلم هست که از لحظات خوب فیلم محسوب می‌شود.


این فیلم یک آموزش برای خود من هم بود که برگردم به داشته‌هایم. در مراسمی که بعد از فوت ایشان در خانه شعر پاریس گرفتند و ژیل ژاکوب و مارین کارمیتز از MK2 و خیلی از بزرگان آن‌جا بودند، احمد پسر بزرگ عباس کیارستمی گفت یک ماه بعد جشنواره ونیز شروع می‌شود و می‌خواهند برای پدرم بزرگداشت بگیرند و جز متریال تو چیزی به ذهنم نرسید عمو صمد! خواهش می‌کنم فیلمی بساز که آن‌جا نمایش دهیم. گفتم آخر فقط یک ماه مانده و فیلم ساختن در یک ماه از لحاظ حرفه‌ای و حسی بیشتر شبیه جوک است. تا این‌که خود آلبرتو باربرا زنگ زد و حرفی زد که من را تحریک غیرتی و اخلاقی کرد. گفت برای اولین بار می‌خواهم ریسکی در مقام مدیر یک جشنواره الف جهانی کنم که اسم فیلمی را که هنوز ساخته نشده در کاتالوگ چاپ کنم به شرطی که تو قول بدهی این کار را می‌کنی. حالا حساب کنید در یک ماه نمی‌شود حتی صدای یک فیلم را درست کرد. آن هم با این همه فیلمی که من داشتم!

که نگفتید هم چندساعت است


کیارستمی در ورک‌شاپ مراکش به من اشاره کرد و گفت این صمدآقا را می‌بینید؟ اگر بعضی‌ها روزی چهار پنج پاکت سیگار می‌کشند، صمدآقای ما روزی چهار پنج کاست فیلم می‌گیرد! وقتی فیلم‌ها را تدوین‌شده می‌دیدم، آموزش هم بود برای من. خلوت و لحظات شخصی یا محدوده شخصی یک آدم خیلی خیلی مقدس است و ما حق نداریم با دوربین دریده و بی‌ملاحظه وارد لحظات خصوصی آدم‌ها شویم و این امنیتی که احمد آن‌جا در مراسم پاریس از آن صحبت کرد، نشانش آن‌جاست. احمد در پاریس گفت پدرم 30 سال مقابل دوربین عمو صمد آرام، مطمئن و خیالش راحت بود که او دارد کار خودش را می‌کند و اگر هم من در کادرش هستم قرار نیست، سواستفاده‌ای شود. وقتی فیلم‌ها را دیدم احساس کردم که دوربین، بدون ریا و تعارفات ایرانی ما، خیلی نجیب در صحنه حضور دارد. این نجابت بدون قصد و غرض بوده. انواع مختلفی از بیننده‌ها فیلم را می‌بینند و امکان ندارد بتوانی بدون صداقت باشی و سر همه را کلاه بگذاری. اینقدر بی‌محابا این روزها در مهمانی‌ها و مجالس فیلم و عکس می‌گیرند و بدون این‌که شان آن محیط حفظ شود دو ثانیه بعد در فضای مجازی دست به دست می‌چرخد. این کار زشت‌ترین خیانتی است که به محضر تصویر می‌شود.

تعریف‌های زیادی در مصاحبه‌ها خوانده‌ایم از سفرهایی که برای پیدا کردن لوکیشن انجام می‌شده. خیلی‌ها گفته‌اند این سفرها بهترین خاطرات‌شان از کیارستمی بوده‌ است. در فیلم شما هم تصاویری از سفرها هست و در یکی از همین‌هاست که کیارستمی لوکیشن را Look-eishen نام‌گذاری می‌کند.


بله یعنی نگاه کن و عیش کن! این سفر سه نفره را برای فیلم «ایستگاه متروک» با علیرضا رییسیان رفته بودیم. جایی بود که سه دهه قبل در همان‌جا با آراپیک باغداساریان برای کانون فیلمی ساخته بودند. خاطرات من گفتاری نیست، تصویری است. انگار وقتی دوربینم را روشن می‌کنم، حافظه‌ام پاک می‌شود و چیزی یادم نمی‌آید. ولی وقتی اولین فریم یک خاطره تصویری را می‌بینم، حتی حرکت دوربین چندثانیه بعدش برایم زنده می‌شود. ما جداگانه کار خودمان را می‌کردیم و هرکس مشغول خلق خودش بود و از با هم بودن لذت می‌بردیم. اکثر مواقع ما در ماشین مشاعره می‌کردیم. یک مصرع را ایشان شروع می‌کرد و من ادامه می‌دادم و ناگهان می‌دیدی یک ساعت است ما داریم همین‌طور منظوم با هم حرف می‌زنیم با خنده یا طنزهایی که پیش می‌آمد... حیلی هم حسرت می‌خورم. حرف‌هایی می‌زد که به خاطر حفظ همان خلوت در فیلم نیاوردم. جاهایی دوربین روشن بود که خود موقعیت و طبیعت به من تحمیل می‌کرد. قرار هم نبود در همه لحظات سفر دوربین روشن باشد. ولی باورت نمی‌شود در تمام لحظاتی که دوربین روشن بود استعداد به حافظه سپردن را از دست می‌دادم. از طرفی به خاطر مسائل فنی و اندازه کادر، در این فیلم از راش‌های مینی‌دی‌وی اوایل دوران دیجیتال استفاده شد که هنوز اچ‌دی نیامده بود و با راش‌های ماتریال‌های دیگر می‌شد فیلم‌های دیگری هم ساخت. از فیلم‌های خارج از کشور، از نمایشگاه‌ها... از همه این‌ها می‌توان فیلم‌های دیگری ساخت.

در واقع انتخاب ۷۶ دقیقه از بین این همه راش باید خیلی سخت باشد.


خیلی سخت بود ولی دوتا پلان من را نجات داد. یکی سکانس آخر که فهمیدم اگر خدا قرار بود معجزه‌ای در دامن من قرار بدهد، از این درست‌تر نمی‌شد. به قول امیر نادری که در جشنواره بوسان می‌گفت با من چه کردی تو... در ونیز هم در یکی از نقدها نوشته بودند پایان‌بندی این مستند یکی از به یادماندنی‌ترین پایان‌های پنجاه سال اخیر سینمای جهان است. این را نمی‌گویم چون دوربین من ثبتش کرده است، واقعا اگر کاری که کیارستمی در این صحنه انجام می‌دهد و آن کنش که از آن روح همیشه جوان سر زد، نبود، این پایان‌بندی به عقل هیچ تنابنده‌ای نمی‌رسید. آن صحنه من را نجات داد.

یک صحنه دیگر هم اول فیلم که در جاده برفی داشتیم می‌رفتیم فیلم «جاده‌ها» را کار کنیم. عکاسی از سگ را آگاهانه گذاشتم که آدرس بدهم این کدام سفر است. البته هزارتا ریزه‌کاری داشت درباره صحنه‌ها و آدم‌هایی که در فیلم هستند و این چالش که چه‌کار کنم بت‌سازی نکنیم و فیلمی در تایید صرف یک انسان نسازیم.

که این کار را نکردید.


من هم اگر خواستم در عمل چنین فیلمی از کار در نیامده. هرکس دیده گفته فیلمی کاملا بی‌طرف است. نتیجه چیز غریبی شد. آدم‌هایی که از سر بدبینی‌های سیاسی و فرهنگی با کیارستمی بد بودند که این‌ها غرب‌زده‌اند یا به میل اجنبی‌ها فیلم جشنواره‌ای می‌سازند و کشورشان را دوست ندارند... خیلی از همین‌ها بعد از نمایش فیلم آمدند پیش من و می‌گفتند می‌خواهیم حلالیت بطلبیم. در این فیلم شیوه ساختن یک پرتره سینمایی کاملا متفاوت است. یک پرتره اطلاعات لازم دارد اما این فیلم بدون این‌که با کسی مصاحبه کند یا خود کاراکتر در مورد خودش صحبت کند یا من از او حرف بزنم، ۷۶ دقیقه پیش می‌رود. فیلم یک‌ماهه تمام شد اما واقعیت این است که یک ماه در طول زمان طول کشید و ۲۵ سال در عمق زمان و فقط انرژی خود عباس کیارستمی این تدوین را پیش برد و لحظه لحظه فیلم داد می‌زند که با من باشید با من بیایید با من حال کنید و با من لحظات غیرقابل لمس را لمس کنید. آن تلفن احمد و جشنواره ونیز باعث شد بفهمم چقدر لازم بود این فیلم ساخته شود. از کشورهای مختلف آدم‌های مختلف آمدند پیش من و گفتند برای ما دیدن این وجه از وجوهات ذهنی و انسانی و این‌جهانی کیارستمی، با این فیلم بازتر شد و شناخت دقیق‌تری نسبت به او پیدا کردیم. الان دیگر نه تنها از دیدن فیلم ناراحت نمی‌شوم، بلکه عادت کرده‌ام به دیدن آن. انگار الان عباس کیارستمی با من دارد، زندگی می‌کند.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.