راهش را پیدا کرد
انقلابی شدن و متحول شدنش را تا پیروزی انقلاب به تأخیر نینداخت. «محمد مهدی» که سال 1337 در شمال شرقی ترین شهر کشور- سرخس – چشم به روی دنیا گشوده بود ، نوجوانی و جوانی اش همزمان شد با دهه 50 خورشیدی و میانه های همین دهه بود که راه خودش را پیدا کرد. 17 یا 18 ساله بود که سر از جلسات سخنرانی دکتر شریعتی در دانشگاه و یا رهبر انقلاب در مسجد کرامت درآورد. توزیع اعلامیه های امام«ره» هم که کار همیشگی اش بود. مثل شرکت در راهپیمایی ها که از سال 56 به مشغولیت هایش اضافه شد.
کلیشه شکنی
اگر ترس از کلیشه ای نوشتن و تکرار مکررات نبود خیلی دلم می خواست همان خاطرات گفته و نوشته شده دیگران از او را دوباره نویسی کنم که : متواضع بود ، سر نترسی داشت ، خیلی ساده زیست و ساده پوش بود و در استفاده از امکانات حتی لباس سختگیری می کرد و ... خلاصه تصویری کلیشه ای مانند برخی فیلم و قصه های دفاع مقدسی از «محمد مهدی» بسازم و بگذارم پیش روی شما. تصویری که ممکن است شما را فرسنگها از «خادم الشریعه» واقعی دور کند. بگذارید در کنار گفتن از نماز شب هایش ، نمازهای با حال و تر و تازه روزانه اش ، فروتنی اش و... صحبت های همرزمش -سردار «باقر زاده» - را هم اینجا بیاورم: « هر از چند گاهی میشنوم دوستان مصاحبهای میکنند که محمد مهدی لباسهای نو نمی پوشید ، استفاده از امکانات جبهه را بر خودش حرام میدانست و... اینها درست نیست. شهید خادم الشریعه همیشه لباسهایی یکدست و مرتب بر تن داشت ، هنگام سخنرانی، آستین ها را تا آرنج بالا می زد،همیشه یک کلت کالیبر 45 را روی کمر و در معرض دید میگذاشت و همین تیپ هیبت خاصی به او می بخشید.
باطنش
اینها مال ظاهرش بود. باطنش را در همان تغییر و تحولات روحی و اخلاقی پیش از انقلاب جستجو کنید. جوان 20 ساله ای که زندگی مرفه ای داشت و می توانست با پشتوانه ثروت و اندخته پدری، بی هیچ دغدغه ای برود دنبال معاش و زندگی بهتر ، همه دغدغه اش شد مردم و انقلاب و سپس جنگی که مثل اژدها افتاده بود به جان میهنش. سیر وسلوک اخلاقی و عملی اش هم از مسیر انقلاب و جنگ و سختی هایش می گذشت. تواضعش نیز آنقدرها بود که حتی تا امروز ناشناخته بماند و کمتر از او گفته و شنیده باشیم. حاضر بود بی نام نشان راه بیفتد در خانه این و آنی که می دانست جز آبرو آهی در بساط زندگی ندارند. همانطور بی نام و نشان لباس کارگری بپوشد و یکی دو هفته وقتش را بگذارد برای تعمیرات خانه محرومان و ... . با همین اندوخته های روحی و اخلاقی با فاصله کوتاهی از ورودش به سپاه و سپس آغاز جنگ کسوت فرماندهی بر تن کرد، نخستین تیپ خراسانی ها – تیپ 21 امام رضا(ع) – را راه اندازی و فرماندهی کرد و کمی بعد در چزابه و بستان و زیر هجوم بی امان دشمن جوری ایستاد و پا پس نگذاشت که امام«ره» در باره اش گفت: «کار رزمندگان ما در چزابه درحد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان رزمندگان به ویژه بچه های تیپ ۲۱ امام رضا(ع) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد...».
پرتقال سرجایش نبود
جمعه اول ، همان روز اول زندگی اش بود که همزمان شد با 25 ذیقعده – دحوالارض- و جمعه دوم و سرنوشت ساز زندگی اش مصادف شد با عید مبعث و روزهای فتح خرمشهر. «نورالله کاظمیان» که سوار شد ، «محمد مهدی» ماشین را روشن کرد.تا خواست راه بیفتد یکی از بچه پرتقالی را به دستش داد. روزه بود ... با شوخ طبعی همیشه خندید و گفت : اینو توی بهشت می خورم ... پرتقال را گذاشت جایی رو داشبورد... خمپاره ها امان آدم و ماشین را بریده بودند... یکی شان آمد خورد سمت راست ماشین...محمد مهدی انگار ترمز زد... «کاظمیان» سرش را بلند کرد...صبر کرد گرد و غبار نشست و گفت: محمد مهدی برو...راه بیفت تا خمپاره بعدی نخورده به ماشین... «محمد مهدی» ساکت اما نشسته بود...و بعد آرام سرش افتاد روی شانه اش...ترکش کوچکی معلوم نیست چطور...راهش را از زیر لبه پایینی کلاه آهنی باز کرده و به شقیقه اش رسیده بود...خون آرام آرام از شیقه اش می جوشید...پرتقال روی داشبورد نبود...!
نظر شما