مداح مسجد بلند میخواند: بک یا الله، بک یا الله، بک یا الله! صدای جماعت با او یکی میشود. بک یا الله، بک یا الله، بک یا الله....
چشم میگردانم. مامان کنارم نشسته، درحالیکه با یک دستش قرآن بهسر گرفته و با دست دیگرش سر من را که روی پایش گذاشته، نوازش میکند. سمت دیگرم، سحر قرآن کوچک جیبی یادگار بابا را روی سر گرفته و صورتش خیس است. دلم میخواهد بنشینم و من هم قرآن روی سرم بگذارم و با بقیه دم بگیرم:
بک یا الله، بک یا الله، بک یا الله...
بِمُحَمَّدٍ بِمُحَمَّدٍ بِمُحَمَّدٍ
بِعَلِیٍّ بِعَلِیٍّ بِعَلِیٍّ
و همینکه رسیدم به بِالْحُجَّةِ آنوقت دلم را پر بدهم بهسمت آقا و خوشحال باشم که دارد صدایم را میشنود.
هرسال ما چهارنفری میآمدیم همین مسجد سر خیابان و هر سهشب قدر را تا خود سحر بیدار میماندیم و دعا میخواندیم. قرآن بهسر میگرفتیم، شمع روشن میکردیم و بعد تا خانه پیاده میرفتیم و من کلی کیف میکردم وقتی دستم را محکم توی دستش میگرفت و فشار میداد.
صدایش برایم زیباترین آهنگ را داشت، وقتی به سؤالهای تکراریام با حوصله جواب میداد. بیشتر از این خوشحال بودم که میتوانم فردای شب قدر را روزه بگیرم. دیابت داشتم و دکترها روزه گرفتن را برایم ممنوع کرده بودند. چقدر به سحر حسودی میکردم که میتوانست بدون اضطراب و نگرانی از پایین آمدن قند خونش، هرروز را مثل مامان و بابا روزه باشد و وقت افطار کلی حس خوب را قورت بدهد توی دلش و من همیشه حسرت به دل بمانم.
حال پرندهای را داشتم که دلش رهایی میخواست. دیابت مرا در قفس خودش محبوس کرده بود. این قفس در ماه رمضان تنگتر و تنگتر میشد برایم. دلم رهایی میخواست.
از کل ماه رمضان فقط اجازه داشتم فردای شبهای قدر را، آن هم اگر حالم روبهراه باشد، روزه بگیرم.
همین هم غنیمت بود برایم. هرچند یکیدو ساعت مانده به افطار، اصلاً رمقی برایم نمیماند و نفسکشیدن برایم سخت میشد، اما خودم را هرجور شده از چشم بقیه پنهان میکردم تا بهانه دستشان ندهم که مجبورم کنند روزهام را بشکنم.
بعد از گذراندن همه این مراحل، چهکیفی میکردم وقتی مامان سفره افطار را پهن میکرد با پنیر و سبزی و خرما و سوپی که عطرش از عصر همه خانه را پر کرده بود. عاشق گرمای نان تازه سنگک دورو خاشخاشی بودم سر سفره افطار.
مامان اول نماز میخواند و بعد کنار من مینشست و با چشمهای خندان میگفت: قبول باشه! التماس دعای مخصوص!
و من دعا میکردم، برای او که اینقدر دوستش داشتم، برای مامان که صبرش زیاد بود و در همه روزهایی که بابا مأموریت میرفت و معلوم نبود کی برمیگردد و اصلاً برمیگردد یا نه، هیچ نمیگفت و خیلی سعی میکرد تا ما نفهمیم سرخی چشمهایش همیشه هم مال رندهکردن پیاز نیست و برای سحر که خیلی شکل او بود، مخصوصاً چشمهایش و وقتی او نبود، من خیلی وقتها که حواسش نبود توی آنها غرق میشدم.
دعا میکردم چون او خودش میگفت: دعای شما را خدا زود مستجاب میکند.
بخواه تا من هم...
و مامان لااله الا الله میگفت و برای آوردن چیزی به آشپزخانه میرفت.
میخواستم همیشه او کنارمان باشد، مثل بقیه مردهای خانه که کنار زن و بچههایشان بودند، مثل بقیه باباها که هرشب با صدای زنگ آمدنشان، حالوهوای خانه از اینرو به آنرو میشود. اینکه چیز زیادی نبود، دلم برای دلتنگیهای مامان میسوخت، برای چشمهایش که همیشه به در بود.
***
دم افطار اولین روز ماه رمضان امسال، آن آقا که قبلاً هم چندبار همراه بابا دیده بودمش، آمد دم در خانه تا ساک دستی بابا را بدهد دست مامان و مامان دم در نشست روی زمین و اینبار دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و سحر با چشمهای مثل چشمهای او زل زد به ساک و من افتادم زمین و دیگر نای بلند شدن نداشتم.
حتی حالا که ماه خدا از نیمه گذشته و شب قدر است هم نتوانستم دست و پایم را تکان بدهم و مامان مجبور شده من را مثل یک بچه دوساله بغل کند و بیاورد مسجدی که در راه برگشت از آن، دیگر او نباشد که دستم را بگیرد و جواب سؤالم را بدهد که: مدافع حرم یعنی چی بابا؟
* زهره اکبرآبادی. مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیشابور
نظر شما