به گزارش قدس آنلاین، بررسی دامهای بزرگی که کارآفرینهای جوان در آن میافتند. انگیزه طرح این موضوع، مکتوب و مدل نشدن تجربیات شفاهی مدیرانی است که در واقعیتهای اجتماعی امروز قرار میگیرند و با آزمون و خطا جلو میروند اما دامها نشانهگذاری نمیشود تا نفر بعدی در همان دام نیفتد.
مایلم از نخستین و مهمترین دام شروع کنیم که احتمالاً فضای بزرگتری را در ذهن شما اشغال کرده است، نخستین تلهای که ممکن است یک کارآفرین جوان در آن بیفتد.
یکی از دامهای مهم این است که یک کارآفرین تصور کند ایده خودش آخر ایده هاست و دنیا را منفجر میکند. خود من بهکرات در این دام افتادهام و همچنان میافتم و سعی میکنم خودم را تعدیل کنم. همین الان در ماشینم کتاب ۲۰/۸۰ را دارم و دوباره میخوانم که درباره همین بحث است.
پس توهم بزرگ بودنِ ایده، دام مهمی است.
این توهم خیلی مهم است. برای همین میگویند که صاحب ایده با صاحب اجرا باید متفاوت باشد چون صاحب ایده آن توهم را دارد و اگر جلو برود خراب میکند، البته این توهم در جا و قلمرو خودش خوب است. ما در شرکتمان کسی را داریم که این توهم ایده را دارد. اصلاً وظیفه او در شرکت ارائه همین ایده هاست. بعضی وقتها میآید دو ساعت حرف میزند، مرتب حرف میزند، حرف میزند، حرف میزند، یک دفعه از شرق میرود به غرب، از شمال به جنوب، یعنی کاملاً واید. حالا من که از دور به او نگاه میکنم و آن لحظه آن توهم را ندارم بهتر میتوانم داوری کنم و آن نکته به دردبخور را بیرون بکشم.
دام دیگر؟
این که در شروع به طرز بیمارگونهای نسبت به کالا یا خدمتی که میخواهی ارائه کنی کمالگرا باشی و از آن طرف تعهدت به مشتری را فراموش کنی. مشکل ما ایرانیها این است که تعهد نداریم. من چند ماه رفتم سیلیکون ولی، شما این تعهد را در امریکا لمس میکنی، نظام مدیریتی به گونهای است که من مجبور به رفتار متعهدانه میشوم. پس نباید دنبال این باشی که نخستین باشی و شروع کنی، حتی شده با یک آشغال شروع کن اما تعهد داشته باش.
شما میگویی با یک آشغال شروع کنی خیلی بهتر از این است که با یک ایده بزرگ اما بدون تعهد؟
بله اسکیل کن، کوچک کن، با همان شروع کن اما بیا آن آشغال را با دایره مشتریان مورد اعتمادت به اشتراک بگذار، بهشان هم بگو حواستان باشد این یک آشغال است، یعنی با صداقت اما چون تو را قبول دارم و حریم نزدیک من هستی دلم میخواهد اول تو این آشغال را تست کنی.
مشتری این را خواهد پذیرفت؟
اگر صادقانه بگویی مشتری خواهد پذیرفت. این باعث میشود که مشتری صبور باشد. نکته دیگر اینکه مشتری را باید شریک کنی، یعنی از دور به مشتری نگاه نکنی. فرض کنید شما کالایی یا خدمتی دارید. میروید با یک مشتری صحبت میکنید و میبینید به درد او نمیخورد ولی مشتری فکر میکند به دردش میخورد. من به او میگویم این به درد شما نمیخورد. البته با این روش خیلی آسیب میبینی و زنده ماندن در محیطی که حمایتی نیست سخت میشود اما دست کم برندت را حفظ میکنی. من همیشه به بچهها گفتهام دو چیز را رعایت کنید: اولی برند. همه ما یک نام تجاری هستیم، ممکن است کار تجاری نکنیم ولی همه ما یک برند هستیم. یکی به مهربانی معروف میشود، یکی به دقتی که مو را از ماست بیرون میکشد، یکی به بیباکی و ریسک پذیری، یکی دیگر به چیزی دیگر. هرکسی یکسری المان را با خود به دنبال میکشد. یک روح را تصور کن که دورش یکسری ویژگیها مدام میچرخند. پس اول این شد که کاری نکنی برندت زیر سؤال برود و دوم مراقب زمانی باشی که به مشتری تعهد دادهای. من شده چیزی که میخواستم به مشتری بدهم در آن زمان آماده نشده اما سر تایم رفتهام و نشستهام آن جا. گفتم آقای مشتری! من وظیفهام بوده که در این تایم این محصول یا خدمت را دست شما برسانم اما به خاطر این اتفاقات نتوانستم، این جا مشتری همراهت میشود.
دام مهم دیگر برای یک کارآفرین این است که او از شاگردی کردن فراری باشد. دانشجویان ما شاگردی نمیکنند. وقتی پدر من گفت نمیخواهم اسم من پشتت باشد و در کار خودم آیندهای برایت نمیبینم، من آن موقع خیلی بهم برخورد و پیش خودم گفتم من حتی حمایت پدرم را هم ندارم اما رفتم و اسم خودم را جا انداختم. دانشگاه میرفتم و ویزیتوری بیمه هم میکردم، شاگردی کردم و نشستم پای استاد صنعت بیمه در حوزه بیمه عمر و پسانداز که در آن تاریخ سختترین بیمه بود.
با این حرفها دو چیز در ذهن من باز میشود؛ اول اینکه ما دچار توهم دانای کل هستیم و دوم اینکه فکر میکنیم هر چیزی که در سنت است باید کنار گذاشت. مثلاً یک کارآفرین سنتی حرفی برای گفتن ندارد.
چند سال پیش یک شرکت فعال در حوزه تلکام به دنبال این بود که کالسنترش را بهینه کند، گشت در صنعت خودش کسی مثل خودش را پیدا نکرد. بالاخره شرکتی پیدا شد که کارش تولید پوشاک بود اما بهترین کال سنتر را داشت، این شرکت رفت از آن عمق، نقاط خوب را بیرون کشید. دام بعدی اینکه یک کارآفرین برای آموختن، جهنم را تحمل نکند. من رئیسی داشتم در جرینگ که یکی از سختترین مدیران ایران بود و بچهها از دستش میرنجیدند، ول میکردند و میرفتند، هم اخلاقش تند بود هم گاهی وقتها خیلی بیمنطق، اما من هنوز هم از این جهنم نازنین، یاد میگیرم.
پس آفت بعدی این میشود که کارآفرین زود از جهنمش بخواهد بیاید بیرون. آفت بعدی؟
Ansoff matrix ماتریکس جالبی است. به شما میگوید میخواهی کار جدیدی انجام دهی؟ کاری که انجام میدهی در رده محصولات فعلی تو است؟ یا در بازارهای فعلی تو؟ یا کار جدیدی که انجام میدهی در بازارهای جدید و محصولهای جدید است؟ در این ماتریکس مربع قرمزی وجود دارد به نام بازار جدید و محصول جدید. این یک مربع قرمز است. من در دورهای از شرکت فوقالعاده معتبری مثل اریکسون رفتم یکهو صنعت پخش مواد غذایی. من در اریکسون مدیرفروش همراه اول بودم در حوزه مالتی مدیا. بعد یک دفعه رفتم پخش مواد غذایی، صنعتی که شناختی از آن نداشتم یعنی همان مربع قرمز: new market و new product.
چرا این کار را کردید؟
احساسی بودن و صبور نبودن.
یک کارآفرین یا فرصت آفرین یا کسی که در این مسیر میخواهد بیفتد از کجا بفهمد کارش با یک شرکت تمام شده است؟
هر موقع که چیز زیادی برای یاد گرفتن وجود ندارد و در جا میزند.
برویم سراغ دامی دیگر.
دام دیگری که ممکن است یک کارآفرین در آن بیفتد اهمیت ندادن به جانشین پروری است. متأسفانه جانشین پروری ما خوب نیست و ما میخواهیم همه چیز را سمت خودمان نگه داریم. این آفت بزرگی است اما هرچقدر فکر یک کارآفرین پخته باشد او بیشتر به جانشین پروری اهمیت خواهد داد و نخواهد ترسید که افراد مستعد را برای جایگزینی در شرکت تربیت کند. در واقع شما به عنوان یک مدیر و کارآفرین شهامت تفویض را داشته باشی و این پالس را به کارمندت بدهی که پشت او هستی و ضعیف کشی نخواهی کرد. در این صورت کارمند دست و دلش نمیلرزد و شهامت نوآوری را از دست نمیدهد. وقتی شما این جسارت را به کارمندت میدهی، در واقع یک سرمایهگذاری بلندمدت میکنی و نتیجهاش را هم میگیری.
پس باید یاد بگیری چیزهایی که داری با بقیه به مشارکت بگذاری. زمان فعالیتم در تالیا ۲۳ ساله بودم، یکدفعه فروشگاهی با ۵۰ نفر کارمند را دادند دست من. ۷ صبح کارم را شروع میکردم و ۱۲ شب مثل جنازه برمی گشتم خانه. اصرار داشتم صفر تا صد کارها را خودم انجام دهم، تا اینکه روزی معاونم که نزدیکترین دوستم بود خیلی رک برگشت گفت اگر نمیخواهی به من اختیار بدهی، پس چرا مرا این جا گذاشته ای؟ در یک فرآیند کوتاه شروع کردم به تفویض کارها و دادن اختیارات به نیروهایم. حالا ۶ بعدازظهر میرفتم خانه و میدانستم بچهها کارشان را درست انجام میدهند. ما این را تمرین نکردهایم که تفویض کنم. البته یک کارآفرین بعضی وقتها مجبور است به تنهایی تصمیمات خیلی خیلی سختی بگیرد، ممکن است بگویی زیر پا گذاشتن اخلاقیات. شاید! تو گاهی مجبوری دو نفر را هم در آب بیندازی چون کل کشتی دارد میرود زیرآب. مجبوری چون اگر در آن لحظه این برش را انجام ندهی کل سیستم درگیر میشود. حالا شما اسمش را بگذارید اولویت بندی، شک نکنید اولویت بندی گاهی جان شما را میگیرد اما نباید از زیرش در بروی.
پس کارآفرینی که حاضر است دو نفر را هم غرق کند پشت صحنههای شاعرانهای ندارد.
بله، کارآفرینی آن تصویرهای قشنگی که گاه در رسانهها میبینیم نیست. پشت ماجرا میتواند بیاندازه بیرحمانه باشد، صادقانه بگویم یک جایی مجبوری حتی دروغ بگویی، چون همه چیز علیه تو میشود. البته من اعتقاد دارم هر آدمی توان راهاندازی کسب و کار خودش را دارد. این نیست که بگویم من از اول کارمند بودم، تا آخر هم خواهم بود و به درد هیچ کار دیگری نمیخورم اما اگر میخواهی کارآفرین شوی اول آن عشق خودت را باید پیدا کنی، یعنی چیزی که بابت به دست آوردنش حاضری عرق بریزی، زخمی شوی و بیخوابی بکشی. من گاهی تا ۲ شب کار میکنم و ساعت ۵ صبح هم دوباره بیدار میشوم اما عشق میکنم.
یک دام دیگر که مایلم درباره آن حرف بزنم «صدای دانش» است، چون ما ایرانیها زیاد دچار این حالت میشویم. ما افقی و در سطح عمل میکنیم، در حالی که باید عمیق و عمودی فکر کرد. شما میبینید در امریکا یکی متخصص کدنویسی اپلیکیشن است، هیچ چیز دیگری را هم نمیفهمد اما صاحب کسب و کار، عمودی و عمقی را میفهمد. ما خیلی افقی عمل میکنیم، اقیانوسهایی با عمق خیلی کم. چیزی به ذهنت آمده و هیچ ربطی هم به کاری که انجام میدهی ندارد. یک دفعه کنده میشوی و دو سه ساعت از زمان محدودت را میدهی به آن وسوسه، به خاطر جذابیتی که دارد.
روزی که مریم میرزاخانی فوت کرد دو سه ساعت از وقت من صرف بررسی زندگینامه ایشان شد در حالی که از جایی سفارش کار درباره زندگی ایشان نداشتم.
استاد روانشناسیام به من میگفت این «صدای دانش» است. بعضی نجواها را نباید گوش داد. یکی از دوستان من رفته بود راجع به زندگی احمدشاه مسعود تحقیق کرده بود و تا اجدادش هم جلو رفته بود، بعد که با این پدیده صدای دانش آشنا شد خندهاش گرفته بود که به من چه ربطی داشت و دارد. من با برادر مریم میرزاخانی همکلاس بودم. مریم وقتی لیسانس ریاضی محض خواند و فوق لیسانس هم ریاضی محض، این مشی او برای ما قابل هضم نبود. میگفتیم آخر این چه کاری است؟ ولی مریم درست فکر میکرد. در یک عمق عمودی زندگی کرد: تخصص ریاضی، در ریاضی تخصص هندسه، در هندسه تخصص هندسه ناهذلولی، اجسامی که برای اندازهگیری شکل درستی ندارند. این رفتن به اعماق است که میتواند صیدهای خوب و شگفتانگیزی در زندگی نصیبت کند.
پس این صدای دانش به نوعی به مدیریت زمان و مهارت مرتبط میشود.
دقیقاً همین است؛ هر فرد چه کارآفرین باشد چه کارفرما یا کارمند در هر حوزه باید قدرت این را داشته باشد که زمان را کنترل کند. خوشبختانه امروز براحتی میتوان از تکنولوژی برای این موضوع استفاده کرد. کارها را اولویتبندی کرد و زمان را بهینه صرف کرد. کال کنفرانس، ارسال خودکار ایمیلها و استفاده از اپلیکیشنهای مختلف یادآوری کارها در این زمینه مؤثر است، البته ناگفته نماند همه این ابزارها در جایی به کمک فرد میآید که ذهن متمرکز باشد و حتیالامکان از شنیدن صداهای دانش پرهیز کرد. اصطلاحاً در انجام امور روزانه- هفتگی و حتی ماهانه نباید از این شاخه به آن شاخه پرید. کارها را دستهبندی کرده و به صورت پروژهای هر فیلدکاری را به اتمام رساند که به نظرم همان برنامهریزی میشود. یعنی با یک برنامه مشخص و مدون عملیاتی میتوان از زندگی لذت برد. خوبی برنامه این است که حتی اگر کارها تمام هم نشود نوعی رضایت حاصل میشود و رضایتی که حالت بازدارندگی و امیدواری توأمان دارد یعنی شما هم خوشحالی که در کجا قرارداری و چه کاری انجام دادی و هم ناراحت که مثلاً کارت را به پایان نرساندهای اما نهایتاً متوجه میشوی که نسبت به خودت و دیگران و طرح، چند چند هستی.
نظر شما