به گزارش قدس آنلاین، یکشنبه ... اول شهریور سال۱۳۷۷ – تهران – بازار جعفری... همه چیز همانطور بود که در آموزش ها دیده یا شنیده بود. سوژه را فقط در عکسها و فیلمها دیده بود اما آنقدر که اگر از دور هم او را جایی توی بازار می دید، براحتی می شناخت. صبح یک بار، مغازه و اطراف را دقیق بررسی کرده بود. همه چیز همانطور بود که گفته بودند... تنها... تنها یک جای کار لنگ می زد. برخلاف آنچه گفته بودند نه محافظی بود، نه مأموری و دوربین های نظارتی! ... سوژه داشت توی مغزه اش با دو نفر دیگر صحبت می کرد. لابد مأموران امنیتی یا محافظش بودند. اما نه قیافه شان به مأمورها می خورد و نه رفتارشان. کوچکترین توجهی به اطراف نداشتند. صحبت هایشان گُل انداخته بود انگار... دو گلوله اول را خودش زد... مستقیم خورد به سر و صورت سوژه...اشاره کرد و همکارش هر سه نفر را به رگبار بست ... روز بعد یک خبرگزاری در کشور «قبرس» اعلام کرد گروهک منافقین ترور «سید اسدالله» لاجوردی» را به عهده گرفته است ...
طعم شیرین سیاست
«اسدلله» سال ۱۳۱۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش هیزم فروشی داشت که آن سالها لابد شغل کم رونقی نبود. بچه های آن روزگار اگر اهل درس و مدرسه بودند از ۱۳ یا ۱۴ سالگی وارد دبیرستان می شدند. «اسدالله» هم سال ۱۳۲۷ دبیرستانی شد و نخستین مشارکت سیاسی اش را همان سالها تجربه کرد. صهیونیستها عملیات نظامی را در فلسطین آغاز کرده بودند و در ایران هم مانند کشورهای دیگر منطقه -به دعوت آیت الله کاشانی – تظاهرات به راه افتاده بود. «اسدالله» همراه پدرش در این مراسم حضور پیدا کرد و دنیای جوانانه اش را گره زد به عالَم پرهیاهوی سیاست.
دنیای جدی سیاست
روی نخستین برگه پرونده «اسدالله لاجوردی» در ساواک نوشته شده بود: «سید که در بازار «جعفری» به دستمال و روسری فروشی اشتغال دارد، منزل خود را به محل گردهمایی افراد مذهبی و مخالف رژیم تبدیل کرده است...» . البته اینها مال دوره نوجوانی و جوانی اش نیست. «اسدلله» از سال دوم دبیرستان تحصیل در مدارس نظلام جدید را رها کرده و در خانه علوم قدیمه را می خواند. بعدها نیز ادبیات عرب و علوم حوزوی را تا حد «کفایه» خوانده بود. کلاسهای قرآنی که در خانه راه انداخته بود به شکلی به همین علوم حوزوی، نشستن پای درس های شهید بهشتی و مطهری و رفت و آمد و آشنایی با دیگرانی که بعدها به شکل گیری «مؤتلفه» انجامید، مربوط می شد.
طعم تلخ سیاست
وقتی مبارزه جدی تر شد و کار به اعدام انقلابی «حسنعلی منصور» کشید این تنها شوهر خواهرش -صادق امانی- و دیگر اعضای مؤتلفه نبودند که دستگیر و شهید یا زندانی شدند. «اسدالله» هم دستگیر شد، ۱۰۰ روز در زندان قزل قلعه و در انفرادی ماند، کمرش زیر شکنجه شکست، چشمش برای همیش دچار مشکل شد اما لام تا کام حرفی نزد! ۱۸ ماه بعد که آزاد شد بازهم جلسات قرآن را در خانه اش به راه انداخت. چند سال بعد و زمانی که پس از تظاهرات علیه اسرائیلی ها بمبی جلوی دفتر هواپیمایی یک شرکت اسرائیلی ترکید، دستگیری، زندان و شکنجه دوباره سراغش آمد. در زندان هم کلاس آموزش قرآن گذاشته بود برای همین مجبور شدند او را به زندان مشهد بفرستند. فروردین ۵۳ آزادش کردند و آخر همان سال دوباره دستگیر! این بار تا نزدیکی انقلاب و آزاد شدن توسط مردم در زندان ماند.
بازهم زندان
زندگی پس از انقلابش هم گره خورده بود به زندان و دادگاه و ... این بار اما در جایگاه زندانی و متهم. مدتها رئیس زندان اوین بود. دادستان انقلاب تهران هم شده بود و بعدها رئیس سازمان زندانهای کشور. جز زندان و دادگاه انگار سرنوشت شهید «لاجوردی» با «منافقین» و تشکیلاتشان هم گره خورده بود. در طول زندان رفتن های پیش از انقلابش بسیاری از اعضای سازمان و عقاید التقاطی شان را خوب شناخته و به اصطلاح با آنها زاویه دار شده بود.
حرف و حدیثها
حرف و حدیث در باره اش زیاد بود. چه پیش از شهادتش به دست منافقین و چه پس از آن. کنار رفتنش از پست و سِمت هایی که داشت، سبب هزار جور شایعه شد و زیر بار این شایعه ها تا مدتها کسی دنبال راست و دروغ حرف و حدیثها نرفت. خودش هم اهل حرف زدن و افشاگری های آنچنانی و جنجالی نبود. پس از شهادتش اما خبرها و نه شایعه هایی از گوشه و کنار بلند شد. برخی افراد حاضر در سیستم اطلاعاتی کشور از احتمال ترورش خبر داشته اما اقدامی برای جلوگیری از آن نکرده اند.
یک کاسب حبیب الله
حرف و حدیث ها و شایعه ها از ظرفیت «گزارش از شخص» بیشترند پس بگذارید برای شناخت بیشترش تنها به دو مورد اشاره کنیم :۱- فرزندش – دکتر سید حسین لاجوردی- می گوید در شرایطی که خیلی از مسئولان جدید وقتی سازمانی را تحویل می گیرند یکسره از کم و کاستی ها و مدیریت غلط مدیران قبلی می گویند، بروید بررسی کنید ببیند جانشین شهید «لاجوردی» پس از تحویل گرفتن مسئولیت ایشان چه گفته اند! ۲- حتی تروریست هایی که در بازار تهران شهیدش کردند در همان روز اول حیرت زده شدند که سوژه شان اگر واقعاً یک مقام امنیتی رده بالا و سزاوار ترور است، چرا بدون محافظ، بدون تشریفات، بدون تدابیر امنیتی در یک مغازه کوچک، دارد شال و روسری می فروشد؟
نظر شما