قدس آنلاین- رقیه توسلی: موهای سپید و نارنجی اش را نمی شود دوست نداشت. زُلف های حنایی اش به لبخند مهربانش می آید. زیاد. بیشتر از هر تصوری.
مزرعه ای دارد در روستا که بیشتر ساعت هایش را آنجا با روزگار تقسیم می کند. با خواهر و خواهرزاده هایش. با همسر مرحومش که چند سالی ست از خانه رفته.
روی پله های ورودی نشسته. منتظر و چشم به در. با «گُلی» جان که وارد آپارتمان می شویم، با لفظ و کلمه به استقبالمان می آید. با مادربزرگانه ترین جملات. «سلام به نورچشم های خودم. بهترین ها برای شما. سلام که قدم تان خیر است».
گاهی زندگی چه دردهای حاضر به یراقی دارد! از آنها که چنگ می اندازد به قلب بَشر و راه شکستن ِ دلِ آدمی را می داند.
گلی می دود در آغوش حاج خانوم، من هم قدم تند می کنم. از حیا و خودداری فراوانش باخبرم. می دانم تا آنجا که طاقت و تحملش اجازه بدهد، در نمی کوبد. تقاضا ندارد. مگر آنکه دیگر راهی پیش پایش نمانده باشد.
با لطافت می گوید: پیری و بی حواسی. کلیدهایم باز پشت در خانه جا مانده! سرش را می بوسم و پیشانی اش را. نمی دانید چه بی بیِ ملیح و دلبریست!
چهل دقیقه بعد مهمان طبقه اول ایم. مهمانِ بانویی که خانه اش مثل یکدسته گل، معطر و خودش، بی ریاترین همسایه دنیاست.
نشسته ایم به میزبانی پاییز و یک جفت چشم درخشانِ پُرچروک. نشسته ایم با میوه و چای و پولکی و خبرهای خوش.
خواهری و مادربزرگِ گلی، حسابی به حاج خانوم دل می دهند و من، کنارشان انگار ذره ذره در حال محو شدنم.
می گوید: هم حلال ام کنید هم بدانید که مسافرم. می خواهم بروم پابوس آقا ابا عبدالله. زیارت، قسمتم شده. سالهاست بقچه ی درد و دلم را بسته ام.
بی هوا و بی اختیار زانو می زنم و بغلش می کنم این تنهای عاشق را... چقدر طمأنینه دارد این زن! بی وقفه خوب بودن و ژرف بودن کار هر کسی نیست...
به ابراز احساسات مان جواب می دهد.
پایان مهمانی - مادربزرگِ گُلی - همانطور که سیبی برای نوه هایش پوست می گیرد، پشت سرِ هم شکر می کند و می گوید: از روز اولی که آمدی پیش ما، خُلقِ خوشت، عاشقمان کرد. می خواهم این چند روزه ی عمر، خانه مَحرمِ هم باشیم که خدا بی دلیل هیچ کسی را به دیگری نمی رساند حاج خانوم.
پ . ن:
زائر داریم. حاج خانومی که قرار است کفش هایش را برق بیندازیم و آش پشت پایش را بپزیم. به قول مادربزرگ گلی جان، می خواهیم خانواده مان را بزرگ تر کنیم و اگر خدا یاری کند، مهربانی مان را.
نظر شما