این بار نمیخواهم غمنامه و یا مرثیهای برای او بنویسم، اکبر افتخاری هم رفت. عدهای گفتند راحت شد! تعدادی گفتند افسوس! و فوتبال که او را از درون سلولهای کوچکش به دروازههای تیم ملی و آسیا کشانده بود، در یک روز، یک نقطه ایستاد و دیگر دستهایش را تکان نداد.
سوزنهای خونین در رگهایش، اکسیژن، سرم، قرص و دارو دیگر کارساز نبود. عجیب است این دایره طلایی فوتبال ما کوچکتر میشود و دریغ و افسوس که کسی تاریخ را برای اینان به درستی ننوشت. نداری و تنگدستی، اشتباه و رها شدن در هوای محبوبیتها و افتادن از فرازی که جبر است و باید پذیرفت، او نیز چون بهزادی، شیرزادگان، آشتیانی، حجازی، گنجاپور و... در آن سوی تندباد رفت و انتظار تکراری دیگر برای قهرمانی که از دل مردم برخاسته بود. ستارگان و زمین برای ما در فوتبال چه معنا دارند؟ عجب حوصلهای دارد این امجدیه پیر که از جوانی با توست و در آخر تابوتت را نیز بدرقه میکند.
امجدیه؟ چرا دیدارهای اندوهگین همه در حریم توست؟ تو بهتر از هرکس و هر مکان میدانی آن سکوها برای اکبر افتخاری چه میکردند. آواهای گروهی و شیپورهای احساسبرانگیز و امروز نوای سنجی که به تلخی کاروان توفانزده مرگ میماند اما هنوز همه آن لحظهها آشناست. اکبر افتخاری را کجا میبرید؟ باد آمد، شمع خاموش شد، میان بودن و نبودن نیست، او واقعاً دیگر نیست. افتخاری، اکبر افتخاری درنگی برای تو نیست. خوشا آن دمهای گرمی که محمد بوقی برای تو میگرفت. حالا جاودانهها خالی شدهاند. در اطراف اکبر هم در گرداگرد او مردگانی محبوب مردم قرار گرفتهاند. پیراهن تو را میشناسند، صداهای آشنا، همایون، حمید، پرویز، ناظم، ابراهیم و... تو را صدا میزنند.
... و دردهای تو، حسادتهای حقیر نسبت به تو و زمانه که چندان با تو همراه نبود. خیلی انتظار کشیدی، انتظارهای بیرحمانه، زخم بستر بیماری و دردهای ناگزیر. تو در این قفس تنگ طاقت نیاوردی، رها شدی در بیکران و مرگ تو سفری نیست، که هجرتی است از حوالی و حومه فوتبال به پیش یاران!
نظر شما