قدس آنلاین- «مگر حسین (ع) کربلا را ترک کرد؟»، این جوابی بود که ردههای بالایی «حاج قاسم»، پس از آن که از طریق بی سیم از او خواستند تا زادگاهش –بنت جبیل- را ترک کند، شنیدند. روایت دیگری پاسخ او را این جمله ذکر میکند: «من این جا را جز با شهادت ترک نخواهم کرد.» شهر در حال سقوط بود و «خالد بزی»، یا آن طور که رزمندگانِ تحت امرش او را می شناختند «حاج قاسم»، در خط مقدم و میان رزمندگان در حال اداره معرکه نبرد بود. اسرائیل از آغاز درگیریها، تمام توانش را روی همین شهرِ کوچکِ نزدیک مرز گذاشته بود و به کمتر از ویرانی و اشغال آن راضی نمیشد. با شروع بمبارانها شهر خالی از سکنه شد و بعد از بمبارانها، با خاک یکسان. از شهری که روزی به «عروس الجلیل» معروف بود حالا دیگر چیزی جز مقدار زیادی آجر و سنگ و خانههای ویران شده باقی نمانده بود. کینه صهیونیستها از بنت جبیل به شش سال قبل باز میگشت؛ روزی که پس از عقب نشینی تحقیرآمیزشان از جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰، دبیرکلِ جوان حزب الله در مراسمِ جشن آزادی جنوب که در بنت جبیل برگزار میشد سخنرانی کرد و اولین شکست تاریخ جعلی اسرائیل را به دنیا شناساند. همان جا، همان تاریخ و در همان مراسم بود که آقای دبیرکل، جمله معروفش را بر زبان آورد: «اسرائیل از خانه عنکبوت هم سُستتر است.»
حالا، با این که شش سال از آن ماجرا میگذشت، صهیونیستها – با کینه ورزیِ معروفشان که هیچ وقت هم فراموشش نمیکنند – دنبال تسخیر و اشغال بنت جبیل بودند؛ کاری که قبلاً سه بار انجام داده و با مقاومت چندانی هم روبرو نشده بودند. حالا اما اوضاع تغییر کرده بود؛ حزب الله از همان روزِ آزادی جنوب لبنان، خود را برای چنین روزی آماده کرده و اکنون وقت چیدن میوه زحمات شش ساله رسیده بود. این بار دیگر بنت جبیل آن لقمه لذیذِ همیشگی نبود. بیش از یک هفته، ارتش اسرائیل با تمام توش و توانش تلاش کرد بنت جبیل را اشغال کند اما از هر دری وارد می شد، گلوله و آتش بود که بر سرش می ریخت. ارتشی که سال ۱۹۶۷ در عرض چند ساعت ارتشهای بزرگ و نیرومند عربی را به خاک سیاه نشانده بود حالا یک هفته پشت دروازه های بنت جبیل-آن هم در مواجهه با یک گروهِ کوچک اما با ایمان مقاومت – مانده بود و کاری از پیش نمی برد و همه این ها ثمره تلاش و فرماندهی حاج خالد بزی بود. فرمانده منطقه که اسرائیلیها قبل از آن هم از او خاطره خوشی نداشتند.
***
آن طور که مادرش بعدها تعریف می کرد، خالدِ کوچک را در گهواره چوبیِ دست ساز میخواباند و برایش لالایی می خواند؛ لالایی که بیش تر شبیه یک سرود حماسی بود: «خالدِ کوچک من، توی دستهایش شمشیر دارد. خدایا خالد را بزرگ کن، که با ارتش اسرائیل بجنگد.» شاید همین لالاییهای کودکانه بود که شوقِ جهاد و مقاومت را در دل خالد کاشت؛ شاید هم سه بار اشغال شهرِ زادگاهش توسط ارتش «دفاع!» اسرائیل – آنگونه که خودشان می نامندش – و ظلمی که به مردمانِ مناطق اشغالی روا داشته میشد. هر چه بود، خالد خیلی زود خودش را در صفوف حزبالله دید. جایی که به او صفت «مجهز الاستشهادیین» دادند. در چند عملیات استشهادی، مأموریت آماده کردن ماشینِ پر از مواد منفجره و فرماندهی عملیات در عمق منطقه اشغالی را به او دادند و او هم خوب از پسشان برآمد. یکی از این عملیاتها، عملیات استشهادی شهید صلاح غندور بود. یکی از نزدیک ترین دوستان خالد و حالا، از بازی روزگار، خالد باید ماشینی که قرار بود مرکب دوستِ نزدیکش به بهشت باشد را از مواد منفجره پر و آماده انفجار می کرد. خودش، با دستان خودش باید دوستِ نزدیکش را راهی عملیاتی بی بازگشت میکرد و آخرین عملیات رفیقش را فرماندهی می کرد. آن سالها، ایام عملیات استشهادی و تلاش برای آزادی نوار اشغالی جنوب لبنان، هر چه بود دیر یا زود، سخت یا آسان، گذشت و به پایان رسید وبیست و پنجم اولین ماه مه هزاره سوم، ارتشِ سابقاً «شکست ناپذیر» اسرائیل سرانجام و پس از هجده سال داشت جنوب لبنان را ترک کرد. سرانجام جنوب آزاد شد؛ با زحمات خالد و هزاران «خالد» دیگری که جانشان را به میدان آورده بودند.
حالا اما مأموریت تازهای آغاز شده بود. سالیان درازی بود که اسرای لبنانی و فلسطینی در اسارتگاههای صهیونیستها به بند کشیده شده بودند و آقای دبیرکل هم، وعده آزادی شان را داده بود. وعده آقای دبیرکل هم که «صادق» بود و تخلف ناپذیر. از همان روزهای پس از آزادی جنوب، برنامه ریزیها برای آزادسازی اسرا آغاز شد. مدتی بعد، حزب الله عملیاتی را در منطقه «الغجر» اجرا کرد؛ عملیاتی که هدفش گرفتن اسیر از میان سربازان اسرائیلی بود و فرماندهیش را هم حاج قاسم بر عهده داشت. عملیاتی که خوب شروع شد اما خوب پایان نیافت و با شکست مواجه شد. شکست اما برای حاج قاسم و یارانش مایه ناامیدی نبود؛ نردبان پیروزی بود و همین شد که کمتر از یک سال بعد و این بار هم با فرماندهی حاج قاسم، عملیاتی در منطقه «خلة ورده» اجرا شد. عملیاتی موفقیت آمیز که نتیجهاش دو سال بعد دیده شد: آزادی اسرای لبنانی و در رأسشان سمیر قنطار؛ قدیمی ترین زندانی در بند صهیونیستها و کسی که اسرائیل پیش از آن، هرگز حاضر به آزادیش نمیشد. پس از عملیات، اشغالگران به بهانه بازپسگیری دو سربازِ به اسارت گرفته شدهشان جنگی گسترده و طاقت فرسا را آغاز کردند. قبل از هر جایی، روستای «مارون الرأس» مورد حمله قرار گرفت و برخلاف انتظار اسرائیلیها، مقاومت حزبالله در این شهر باورنکردنی بود. قسمتِ عمده شهر پس از ۱۰ روز بمباران و حمله همه جانبه سقوط کرد اما مقاومت ۱۷ رزمنده –این عدد را حزبالله بعد از جنگ اعلام کرد-در برابر پنجمین ارتش قدرتمند دنیا برای ۱۰ روز خودش بزرگترین پیروزی بود. این جا هم نام خالد بزی می درخشید. فرماندهی دفاع از مارون الراس را او بر عهده داشت؛ شهری که هر چند بعد از ده روز مقاومت سقوط کرد اما مقاومت ۱۰ روزه مارون الرأس، فرماندهان ارتش صهیونیستی را در توانمندینیروهایش در پیروزی بر حزبالله عمیقاً دچار تردید کرد و همین تردید، سرنوشت جنگ را به سود رزمندگان مقاومت تغییر داد. اسرائیل تازه از کابوس مارون الراس و فرماندهی خالد بزی رهایی یافته بود که خالد، فرماندهی دفاع از بنت جبیل را برعهده گرفت؛ شهری که تا پایان جنگ سقوط نکرد و داغ اشغال آن بر دل سربازان متجاوز ماند. بنت جبیل تبدیل شد به قبرستان تانک ها و خودروهای زرهی اسرائیل. در همان منطقه کوچک، ۲۲ خودروی زرهیشان منهدم شد و ۲۷ سرباز هم کشته شدند و تمام اینها، در برابر تنها ۱۲ شهید حزب الله به دست آمد. در نهایت جنگ ۳۳ روزه با پیروزی حزبالله پایان یافت؛ پس از آتش بس، مردم لبنان پیروزیشان را جشن گرفتند و اشغالگران اسرائیلی، شکستشان را به سوگ نشستند. در این میان و در روزهای پرافتخارِ پس از پیروزی، همرزمان خالد، جای خالی او را بیشتر از هر کس دیگری احساس میکردند. حتی هنوز که هنوز است، آنها که خالد را می شناسند جای خالیش را احساس میکنند. جای خالی نماز شب خواندن هایش را، جای خالی رازداری و اخلاصش را، جای خالی کارهای بزرگی که می کرد و حتی خانواده اش باخبر نمی شدند و البته جای خالیِ آن جمله معروفش که: «شهادت یعنی جهاد، یعنی نماز شب، نماز اول وقت، یعنی غیبت نکردن و دروغ نگفتن، یعنی احترام گذاشتن به خانواده».
*منتشر شده در ویژه نامه بیت المقدس روزنامه قدس
نظر شما