آن سالها، در آمریکای پهناور جنوبی،اسپانیاییها همه کاره بودند. به جز «برزیل» بزرگ که مستعمره پرتغال بود، دیگر سرزمینهای این پهنه را اسپانیاییها قبضه کرده بودند. در ونزوئلا، شیلی، پرو، کلمبیا و... همه جا، این اشرافزادهها و «ژنهای خوب» اسپانیایی بودند که ریاست و امارت را در دست داشتند و کشور را با سلیقه پادشاه اسپانیا میچرخاندند.
سوژه گزارش امروز، یک «ژن خوب» ونزوئلایی – اسپانیایی است که لابد بر اساس قوانین ناشناخته علمی، جهش ژنتیک میکند و آدمی میشود که نباید بشود! «سیمون بولیوار» که امروزه به عنوان قهرمان ملی کشورهای نه چندان پیشرفته و حتی فقیر آمریکای جنوبی شناخته میشود، از جمله اشراف زاده هایی است که به نژاد، ژن و پیشینه آبا و اجدادیاش پشت میکند و جلودار پابرهنه هایی میشود که حوصله شان از سلطه ابرقدرتی مانند اسپانیا سر رفته و سودای استقلال در سر دارند.
■ یک اشراف زاده دیگر
نام خانوادگی «بولیوار» اسپانیایی است و از یک روستا در ناحیه «باسک» اسپانیا گرفته شده است. «بولیوار»ها از وابستگان خاندان سلطنتی اسپانیا بودند که در قرن 16 میلادی به ونزوئلا کوچ کردند.
علاوه بر املاکی که سلطنت در اختیار آنها گذاشته بود، مزارع نیشکر و بعدها معادن طلا، نقره و مس، آنها را به ثروتمندترین خانواده در ونزوئلا تبدیل کرد. از قرن 18 میلادی فقط 17 سال دیگر باقی مانده بود که «سیمون» در «کاراکاس» به دنیا آمد تا یک اشراف زاده «بولیوار» به دیگر اشراف زادههای ریز و درشت اضافه شود. پدرش - سرهنگ دُن خوان وینست بولیوار- بعد از تولد فرزند چهارمش فقط سه سال زنده ماند و مادرش هم وقتی «سیمون» 9 ساله شد از دنیا رفت.
■ کنیز 300 پزویی
اولین دلیلی که سبب میشود، سیمون بولیوار از خلق و خوی اشراف زادگی و «ژن خوب» بودنش فاصله بگیرد، شاید مرگ زود هنگام پدر و مادرش باشد. یعنی با وجود اینکه در محیطی سلطنتی و مرفه به دنیا آمده، تعلیم و تربیت او ناخواسته به مسیری میافتد که هیچ جایش به اشراف زادگی، برده سازی و نوکر پروری شباهتی ندارد. اولین شخصیت تأثیرگذار در زندگیاش، پرستار کودکی به نام «هیپولتیا» است.
نه اینکه فکر کنید از پرستار تحصیلکرده و دوره دیدهای حرف میزنیم که برای مراقبت از بچه پولدارها تربیت شدهاند.
«هیپولتیا» در واقع کنیز سیاه پوستی است که خانواده برای مراقبت از کودک شان او را به 300 پزو از بازار برده فروشان خریدهاند. برای اینکه از تأثیر آموزشها و محبتهای این کنیز آگاه بشوید مجبوریم خیلی فوری سری به سالهای بزرگسالی و حتی پایانی زندگی «سیمون» بزنیم.
وقتی که در اوج قدرت به فرماندهی ارتش ونزوئلا رسید و قدرتمندانه وارد «کاراکاس» شد، در میان سیل استقبال کنندهها، چشمش به «هیپولیتا» افتاد. همه دبدبه و کبکبه ژنرالی و فرماندهیاش را فراموش کرد، از صف بیرون آمد و خودش را در آغوش کنیز سیاهپوستش انداخت! سالهای آخر عمر در نامهای به خواهرش نوشت: هرچه هیپولیتا میخواهد به او بده... جوری با او رفتار کن انگار که مادر من است...!
■ معلم سرخانه مشکوک
دومین شخصیت مهم و بلکه شخصیت مهمتر زندگیاش، یک معلم خصوصی به نام «سیمون رودریگز» بود. چشم و گوش «سیمون بولیوار»، باز شدن شان به روی افکار آزادیخواهانه و روشنفکرانه را مدیون «رودریگز» هستند. عموی «بولیوار» که سرپرستیاش را به عهده داشت اگر میدانست «رودریگز» پیش از معلم خصوصی شدن در 14 سالگی از خانه فرار کرده و همه اروپا را سیر و سیاحت کرده و بدون اینکه جای ثابتی بند بشود، با کلی افکار و ایدههای آزادیخواهانه و سوء سابقه سیاسی، به ونزوئلا برگشته، هرگز برادرزادهاش را به او نمیسپرد.
در هر حال این «رودریگز» بود که درگوش اشراف زاده نوجوان حرف از آزادی، قیام علیه وضع موجود و پاره کردن قید و بندهای اسپانیایی زد.
■ مادرید رنگارنگ
معلم انقلابیاش اما سرانجام لو رفت. «بولیوار» 14 یا 15 سال بیشتر نداشت که «رودریگز» به اتهام توطئه علیه پادشاه اسپانیا، دستگیر و سپس تبعید شد. عمویش به قصد ایجاد یک تغییر اساسی در زندگی برادرزادهاش او را به مدرسه نظام فرستاد. معلمان مدرسه نظامی به او گفتند برادرزاده نوجوانش جز مُشتی فلسفهبافی درباره آزادی و برابری و... چیز دیگری از معلم خصوصیاش یاد نگرفته است! بنابراین برای ادامه تحصیل باید به اسپانیا میرفت تا در یک برنامه سخت و فشرده درسی، ریاضیات، زبان فرانسه، شمشیر بازی، رقص و... یاد بگیرد. سفر دور و دراز به مادرید، سختیهای تحصیل، محیط خشک و رسمی و... را تحمل کرد و در اسپانیا مدتی ماندگار شد. شهر رنگارنگ و فریبنده «مادرید»، آموزشهای جدید، زندگی اشرافیتر، نشست و برخاست با شاهزادگان و مهمتر از همه عاشق شدن، اما نتوانست افکاری را که زمزمههای «رودریگز» در او ایجاد کرده بود، خاموش کند. اشرافزاده جوان بر خلاف اصول ژنتیک به قیام علیه سلطنت و «ونزوئلا»ی مستقل میاندیشید.
■ عشق اول و آخر
بعد از مادرید او را به پاریس فرستادند تا دنیا دیدهتر و بزرگتر شود. فرانسه آن روزگار و آثار انقلاب کبیرش، «سیمون» جوان را بیشتر از پیش شیفته افکار آزادیخواهانه کرد. علاوه بر این در آنجا معلمش «رودریگز» را یافت تا آموزش هایش کاملتر شوند. شاید همان زمان بود که با خودش عهد بست برای آزادی کشورش تا جان در بدن دارد از پا ننشیند. در بازگشت از پاریس با عشق اول و آخرش «ترزا» ازدواج کرد.
زندگی مشترک و عاشقانه شان 9 ماه ادامه داشت و با مرگ «ترزا»ی جوان پایان یافت. «آرنولد ویت ریج» در کتابش – بولیوار؛ آزادیبخش بزرگ – مینویسد: «اگر «ترزا» زنده میماند شاید هرگز بولیوار، آزادیبخش آمریکای جنوبی نمیشد... او بر خلاف آنها که مرگ عزیزان، زمینگیر و خانه نشینشان میکند رفتار کرد... اگرچه دست تقدیر با گرفتن پدر و مادر و بعد همسر،یکایک پیوندهای او را با گذشته و با عشقش قطع کرد، اما نتوانست او را به گوشه نشینی و دنیاگریزی وادار کند».
■ جناب سرگرد
24 ساله بود که از سفر دومش به اروپا بازگشت. البته او نخستین کسی نبود که هوای انقلابی گری و استقلال به سرش زده بود. مدتها پیش از او «فرانسیسکو میراندا» عَلَم مخالفت با شاه اسپانیا را بلند کرده بود. حتی خیلی زودتر از آن که «بولیوار» در 20 سالگی سوگند یاد کند که برای استقلال کشورش تا پای جان بجنگد. مبارزه جدی «میراندا» حالا آغاز شده بود و او به فرمانده و همکاری مانند «بولیوار» نیاز داشت.
افسر جوان، لاغر اندام، بلند، بالا و چالاکی که مهارتش در سوارکاری و شمشیر بازی پایانی نداشت و البته با چشمان نافذ و اخلاق خوبش، یک فرمانده مادرزاد به نظر میرسید. سال 1810 بود که با دعوت «میراندا» و با درجه سرگردی به ارتش آزادیبخش پیوست.
■ 38 سالگی
پیشرفت و ترقیاش در ارتش آزادیبخش تقریباً بسرعت اتفاق افتاد. اما نه درجات بالای نظامی و نه پیروزی و در نهایت استقلال ونزوئلا، آسان و سریع به دست نیامدند.
جنگ و گریزهای پی در پی، شکستهای گاه و بیگاه و پیروزیهای بزرگ و بیرون راندن اسپانیاییها از ونزوئلا، نزدیک به 11 سال زمان بُرد. البته از 18 سالگی که در مادرید و در میدان ورزش، راکتش به سر شاهزاده جوان – فردیناند هفتم – و پادشاه آینده خورده و با او دست به یقه شده بود، 20 سال گذشت تا ضربه اساسیتر را به سر و روی «فردیناند هفتم» وارد کند و ارتش اسپانیا را در ونزوئلا در هم بشکند. او حالا 38 سال داشت، نیمی از ثروت خانوادگیاش را صرف انقلاب کرده بود و داشت برای استقلال دیگر کشورهای منطقه نقشه میکشید.
■ فرضیهای که اثبات نشد
فقط به زادگاهش یعنی «ونزوئلا» فکر نمیکرد. «اکوادور و کلمبیا» را هم به قلمرو آزادیخواهانهاش اضافه کرد و جمهوری بزرگ کلمبیا را تشکیل داد.
بعد از آن سراغ «بولیوی، پرو و پاناما» رفت تا قیامهای مردمی علیه حاکمیت اسپانیا را رهبری کند. در سال 1822 حاکمیت «پرو» را نیز در دست گرفت. سال 1825 کشور مسقل «بولیوی» را تشکیل داد. ماجرا اما به همین جا ختم نشد و «بولیوار» در اوج باقی نماند.
اختلافات قبیلهای و نژادی، همراهی نکردن گروهی از بومیان کشورهای مختلف و توطئههای اسپانیایی کار را به جایی رساندند که اشراف زاده انقلابی و ثروتمند در سالهای پایانی زندگیاش به جز جنگیدن با مخالفانش، با فقر و تنهایی نیز دست و پنجه نرم کند.
سالهای آخر فرماندهی نه ثروت خانوادگی و نه متوسل شدنش به زور و دیکتاتوری نتوانست یکپارچگی لازم را میان مردم آمریکای جنوبی حفظ کند.
سال 1828 از توطئه ترور جان سالم به در برد اما بیماری سل، دسامبر 1830 در 47 سالگی دور از زادگاهش در «سانتا مارتا»ی کلمبیا او را از پا در آورد.
هشت سال پیش بود که یک استاد دانشگاه آمریکایی، فرضیه مسمومیت او با سم آرسنیک را مطرح کرد.
«هوگو چاوز» بشدت علاقمند به تأیید این فرضیه بود و کار را تا نبش قبر «بولیوار» و آزمایشهای علمی جلو برد. پژوهشگران اما نتوانستند به نتیجه قطعی درباره مسموم شدن او دست پیدا کنند.
نظر شما