نیم تنه درشت یک «گوزن کانادایی» با لب و لوچه آویزان، کنار یک «پلنگ آسیایی» که خیز برداشته تا شکارش را بگیرد؛ یک «شاهبوف» که از کنج دیوار انگار همه رهگذران را میپاید و جمع «سبزهقبا»هایی که کنار هم ردیف شدهاند؛ پای فیل، جمجمه گراز و شاخهای قوچ.
موزه حیات وحش مشهد پر از حیوانات مختلف است؛ حیواناتی که حتی تصور دیدنشان هم اینجا در عمارت تابستانی حاج حسینآقای ملک غیرممکن است، اما این غیر ممکن سه سال پیش به همت «امیرحامد عربیان» رنگ واقعیت گرفت تا حالا مجموعهای متنوع از نمونههای تاکسیدرمی حیوانات مختلف در اتاقهای کوچک این بنای تاریخی کنار هم قرار بگیرند و موزهای دیدنی را بسازند.
جمع شدن این حیوانات در کنار هم داستانی شنیدنی دارد؛ داستانی که امروز بخشی از زندگی امیرحامد عربیان را شکل داده است.
■ شما صاحب یکی از بزرگترین ومتنوعترین مجموعههای تاکسیدرمی و حیات وحش در کشور هستید. داستان این حیوانات که حالا کنار هم جمع شدهاند، از کجا شروع شد؟
عشق به حیات وحش در خانواده ما موروثی است. پدربزرگم در شهرستان کاشمر جزو مالکین و زمین دارهای عمده بودهاند. ایشان زمینهای وسیعی داشته و کشاورزهای بسیاری برایشان کار میکردهاند. آن طوری که مرحوم پدرم تعریف میکردند در آن زمینها همهجور جانوری دیده میشده. در آن سالها طبیعت غنای بیشتری داشته و مراتع سرسبزتر بوده. آنجا هم گورخر بوده و هم آهو. آن قدر هم زیاد بودهاند که به کشت و کارها آسیب میزدهاند. اینها مربوط به دهه سی و چهل است. نیم قرن پیش در مزارع شخصی، گلههای گورخر وجود داشته. حالا در این دشتها اصلاً گورخر نداریم. گلههای پراکنده آهو هم اگر باشد، تعدادشان کم است.
یادم میآید یکی از کارگرها در همان سالها یک کره گورخر را از صحرا برای پدرم آورده بود. آن زمان پدربزرگم این کره را کنار کره الاغها رها میکنند و کره گورخر از پستان ماده الاغ شیر میخورد و بزرگ میشود. بعدها پدرم این کره را که به حیوان بالغی تبدیل شده بوده، زین میکردهاند و گهگاهی سوار میشدهاند. میگویند آن حیوان جز پدرم به کسی دیگر سواری نمیداده. حتی در همان سالها از آن کره هم میگیرند. بعدها پدر این گورخر را میبرند و در زیستگاهش رها میکنند تا به گله گورخرها بپیوندد. آهو هم همیشه در منزل پدربزرگم بوده، آن هم آهوهایی که چوپانها از همان مراتع میگرفتهاند. در آن سالها رسم بوده که بره آهو یا قوچ و میشی را که از صحرا میگرفتهاند، تعارفی میآوردهاند.
خانهای که من در آن بزرگ شدم، یک باغ یک هکتاری درندشت بود. این باغ یک استخر بزرگ هم داشت که با آب قنات پر میشد. این باغ درواقع برای ما نمایی از طبیعت بود. انواع و اقسام پرندهها در آن دیده میشد. بخشی از اطراف استخر هم نیزار بود. توی باغ پانزده، بیست تا مرغابی داشتیم که زندگی طبیعی خودشان را داشتند، لای همان نیزارها لانه داشتند و تخم میگذاشتند و بهارها با جوجههایشان در استخر دیده میشدند. سگ و بز و گوسفند هم که تا دلتان بخواهد اطراف ما بود. من در این فضا بزرگ شدم؛ فضایی که حقیقتاً جلوهای از طبیعت داشت. مثلاً من توی حیاط خانه و روی درختها، یک بار شاهین درشتی را دیدم که یک قمری را به چنگال گرفته بود و میخورد. من دقایق طولانی همانجا مانده بودم و محو تماشای شاهین و غذاخوردنش شده بودم. این فضا، خانه کودکیهای من بود. خب در این فضا آدم خواه ناخواه به طبیعت و حیات وحش علاقه پیدا میکند.
پدرم از قدیم تفنگ شکاری داشتند. در قدیم شکار کردن رسم بود، بویژه در بین آنها که تمولی هم داشتند. در خانه پدر و پدربزرگم همیشه تفنگ شکاری بوده و گهگاه به شکار هم میرفتهاند. تأکید میکنم که آن سالها، حیات وحش هم غنای بیشتری داشت. همچنان که گفتم در اطراف مزارع و کشتزارها هم گلههای آهو بوده و هم گلههای گورخر. خب در این فضا، شکار کردن هم معمول بوده. پدرم البته در سالهای کودکی من دل و دماغ شکار کردن نداشتند. در همان سالها برایشان اتفاقاتی افتاده بود که دل و دماغ را از ایشان گرفته بود. با این وجود هر وقت حوصله داشتند تفنگ را بیرون میآوردند و روغنکاری میکردند. من هم از همان سالهای نوجوانی تفنگ بادی داشتم.
اوایل دهه هفتاد، سالهای آغازین جوانی من بود. من متولد 55 هستم و آن موقعها شانزده هفده سال بیشتر نداشتم. یادم میآید همان سالها یک تعمیرگاه لوازم شکار را پیدا کرده بودم و بیشتر از قبل به تفنگ داشتن و شکار رفتن علاقهمند شدم و آنجا وقت میگذراندم. همان موقعها به اداره حفاظت محیط زیست مراجعه کردم و تقاضای پروانه شکار کردم. مجوز اسلحه شکاری هم گرفتم. اولین تجربههای شکار من هم در همان سالها بود.
نگران نیستید که صحبت از شکار کردن، انتقاد مخالفان شکار را به دنبال داشته باشد؟
متأسفانه امروز شکار و شکار کردن، یک مفهوم ضد محیط زیستی پیدا کرده، اما واقعیت آن است که شکار اگر تابع قوانین محیط زیستی باشد و در چارچوبهای تعیین شده آن انجام شود، نه تنها آفت محیط زیست نیست، بلکه میتواند به حفاظت پایدار آن هم کمک کند. به عنوان مثال در جمعیت علف خواران شامل قوچ و میش و کل و بز و آهو، در صورتی که زیستگاهها خوب حفاظت شده و تعداد نرهای آن در سرشماریها نسبت به حد نصاب مادهها بیشتر باشد، میتوان تعداد کمی از نرهای مسن را در سال شکار کرد. این نه تنها لطمهای به جمعیت آن گونه وارد نمیکند، بلکه برای کنترل جمعیت حیات وحش هم مفید است. این کار، در مدیریت حیات وحش امری عادی و پذیرفته شده است.
در بیشتر کشورهای دنیا که از حیات وحشی غنی برخوردارند این کار متداول است. در نظر بگیرید که شما یک باغ میوه دارید که پس از چند سال زحمت برای کاشت نهال و آبیاری و سمپاشی آن درختان باغ به ثمر میرسند و شما میتوانید در فصل برداشت، میوههای رسیده آن را جمعآوری کنید. اگر این برداشت به صورت اصولی انجام شود نه تنها میوه باغ کمتر نمیشود بلکه هر سال نیز بیشتر خواهد شد. البته نگرشی که درباره شکار وجود دارد، مربوط به شکار غیرمجاز است که من هم با آن مخالفم. به نظر من این بخشی از مدیریت ناصحیحی است که مدتهاست گریبانگیر محیط زیست شده است. قبل از اینها، مدیران سازمان حفاظت محیط زیست تجربه بیشتری داشتند و بیشتر عمرشان را در طبیعت گذرانده بودند و علاوه بر آن، به دانش حفاظت از محیط زیست هم مسلط بودند. حفظ و حراست از طبیعت و حیات وحش، یک دانش است و مثل همه دانشهای دیگر، قواعد علمی خودش را دارد.
دانش و تجربه محیط زیست، در دست محیطبانهاست؛ محیطبانهایی که از جانشان برای حفظ این موهبتهای طبیعی مایه میگذارند. آنها میراثدار طبیعت هستند. آنها هستند که شب و روزشان را در مناطق میگذرانند و زمستان و تابستان، گونههای جانوری را میبینند و نیازهایشان را میشناسند. همین دانش هم شکار ضابطهمند را آفت محیط زیست نمیداند. هیچ کس به اندازه شکارچی واقعی و قانونمند اهمیت حفاظت از حیات وحش را لمس نمیکند. یک شکارچی واقعی هیچ وقت حیوان جوان را نمیزند، مادهها را نمیزند. شکارچی واقعی دنبال خوشگذرانی نیست. او میخواهد جدال با طبیعت را تجربه کند. از نگاه او محیط زیست باید در وضعیت ایدهآل باشد تا بشود در آن، جمعیتهای مناسبی از حیات وحش را دید تا بعد بتواند با پروانه شکار و به صورت قانونی، به شکار بپردازد. علاوه بر این، من از همان ابتدا، هدفمند به سراغ شکار میرفتم. هیچ وقت هم دنبال این نبودم که قوچی بزنم و کبابش کنم و از خوردن گوشتش لذت ببرم. حتی گاهی پروانههای شکاری که به زحمت گرفته بودم میسوخت، اما حیوانی را نمیزدم. چرا؟ چون آن نمونه پیری را که میخواستم، پیدا نمیکردم.
شما الان موزهای دارید از مجموعهای از حیوانات تاکسیدرمی شده. خب اگر آن نمونه در طبیعت بماند زیباتر نیست تا آن که تاکسیدرمی بشود؟
طبیعتاً تماشای گونههای جانوری در محیط طبیعی بهتر است، اما اینجا دو مسئله مطرح میشود؛ اول اینکه به هر حال بخشی از جمعیت حیات وحش تلف میشود یا در اثر شکار مجاز از بین میرود. خب چرا این بخش از جانوران تبدیل به نمونههای تاکسیدرمی نشوند؟ به هر حال دیدن این نمونهها حتی به شکل تاکسیدرمی هم جذابیتهای فراوانی دارد. من هم آرزو داشتم که امروز ببر مازندران در زیستگاه طبیعیاش در جنگلهای شمال زیست میکرد، اما الان که این گونه منقرض شده، وجود یک نمونه تاکسیدرمی میتوانست اطلاعات فراوانی را از این گونه به روزگار ما برساند. علاوه بر این، بسیاری از گونهها در اقلیمهای متفاوت زیست میکنند و برای دیدن آنها باید همه قارهها را گشت. وجود نمونههای تاکسیدرمی کمک میکند تا گونههای مختلف را کنار هم ببینیم. من در این نمونههای تاکسیدرمی، گونههایی خارجی مثل «گوزن کانادایی» و «خرس آلاسکا» را دارم. خب این نمونهها جز به شکل تاکسیدرمی نمیتوانند کنار هم جمع شوند. من از همان ابتدا دنبال این بودم که مجموعهای از نمونههای نادر حیوانات در اختیار داشته باشم. میدانستم که حفظ این نمونهها، میتواند کمک فراوانی به آموزشهای زیست محیطی بکند. همیشه دنبال این بودم که دیگران را هم در تماشای زیباییهای حیات وحش شریک کنم. هر نمونهای را هم که شکار کردهام، با هزینههای گزاف تاکسیدرمی کردهام، آن هم تاکسیدرمی علمی. بسیاری از نمونهها، هنر استاد «هدایتاللهخان تاجبخش» و استاد مرحوم «نوریخان تاجبخش» است. برادران تاجبخش پدر علم تاکسیدرمی ایران هستند.
من عاشق طبیعتم. باور کنید همین حالا هم مثلاً یک بار چرخیدن در «پارک ملی تندوره» درگز را با هیچ سفر تفریحی دور دنیا عوض نمیکنم.
چند تا از نمونههای تاکسیدرمی را که در موزه هست، خودتان شکار کردهاید؟
راستش هیچ وقت شکارهایم را نشمردهام. چون اصلاً دنبال بالا بردن عدد شکارم نبودهام. مثلاً مجوز داشتهام که سه روز در هفته در مناطق تعیین شده پرنده بزنم. میتوانستهام چندین و چند پرنده را شکار کنم، اما من فقط همان نمونه پیری را که دنبالش بودهام، زدهام.
پس این نمونههای فراوان از کجا تأمین شده؟
دوستانی بودهاند که نمونههایی در اختیار داشتهاند و دیگر نمیخواستهاند از آن نمونهها نگهداری کنند. من هر جا نمونه تاکسیدرمی مناسبی برای فروش وجود داشته، آن را خریدهام. بماند که همه نمونههایی هم که در موزه هست، نمونه کامل نیست. مثلاً جمجمه حیوانات یا شاخهایشان هم هست. اینها به شکل معمول در مناطق پیدا میشود. مثلاً پلنگی قوچی را شکار میکند و میخورد، اما جمجمه حیوان و شاخهایش باقی میماند. بخشی از نمونههای موزه هم به این شکل تهیه شدهاند. گونههای تلفاتی هم فراوان داریم. علاوه بر این، بخشی از نمونهها بویژه نمونههایی را که مربوط به اقلیمهای دیگری غیر از اقلیمهای ایرانزمین میشود از طریق یکی از استادان و فرهیختگان حفاظت محیط زیست تهیه کردم که داستانی شنیدنی دارد.
چه داستانی؟
استاد «رشید جمشید» از مسئولان وقت سازمان حفاظت محیط زیست بودند که آن موقع «اداره نظارت بر شکار و صید» نام داشته. ایشان با هزینه شخصی، اوایل تأسیس، تندوره را به پارک ملی تبدیل کردهاند. علاوه بر اینها آقای رشید جمشید از رکوردداران شکار هم هستند. ایشان به شکار کوهستانی علاقه فراوانی داشته و تجربههای فراوانی هم کسب کرده. رشید جمشید نمونههای فراوانی از شکارهایش را به شکل تاکسیدرمی نگهداری میکرده و علاقه فراوانی هم به آنها داشته. این علاقه البته طبیعی است. آدم وقتی برای شکار یک گونه مرارتهای فراوانی میکشد، طبیعی است که به آن نمونه وابسته میشود. مثلاً با امکانات آن موقع، ایشان برای شکار «خرس آلاسکا» باید چند تا هواپیما عوض میکرده تا به محل زیست حیوان برسد. بعد از آن هم باید در شرایط سخت منطقه، روزها و روزها میگشته تا نمونهای مناسب برای شکار پیدا کند. پس طبیعی است مجموعهای که در اختیار داشته، برایش مهم باشد. ایشان پیش از انقلاب به خارج از کشور رفته و همانجا ماندگار شده، اما نمونههای تاکسیدرمی که در اختیار داشتهاند در کشور مانده بود. حتی ایشان سه بار سعی کرده بود که کلکسیونش را ببرد. مثلاً یک بار در سالهای جنگ، آنها را تا بندر خرمشهر میبرد که از آن جا بار کشتی شود، اما درست در همان روزها، عراق تأسیسات بندری خرمشهر را بمباران میکند و بارگیریها متوقف میشود و نمونهها دوباره به تهران برمیگردند.
سال 83 یا 84 بود که من به استاد جمشید پیشنهاد کردم که مجموعه نمونههایشان را در اختیار من قرار بدهد تا با مجموعهای که خودم دارم، آرزوی همیشگیام را که ساخت موزه حیات وحش در شهرم مشهد مقدس بوده، برآورده کنم. ایشان هم استقبال کردند و تأکید کردند که من هم علاقهمندم که این نمونهها در معرض دید عموم قرار بگیرد و بشود از آن برای بالا بردن سواد زیست محیطی جامعه استفاده کرد. با این وجود ایشان برای واگذاری مجموعه نمونههای تاکسیدرمیشان، دو شرط گذاشتند؛ اول اینکه من ابتدا مجوزهای لازم برای راهاندازی موزه حیات وحش را بگیرم. ایشان میگفتند احتمال اینکه موفق بشوی و مجوزهای مربوطه را بگیری کم است. پس اگر بناست نمونهها در زیرزمین خانه انبار شود، دست خودم باشد، بهتر است. شرط دوم ایشان هم این بود که من حتماً باید نمونهها را بخرم. میگفتند باید بابت اینها پول بدهی تا قدرشان را بیشتر بدانی. من هم بعد از آنکه توانستم مجوزهای لازم را برای راهاندازی موزه بگیرم، نمونههای خریداری شده از ایشان را به مجموعه خودم اضافه کردم که حاصل آن مجموعه ارزشمندی شده که امروز میبینید.
و چطور شد که این موزه در مجموعه تاریخی وکیلآباد مشهد پا گرفت؟
یک سال دنبال جا میگشتیم. دلم میخواست موزه جایی بر پا شود که هم هویت فرهنگی داشته باشد و هم در دسترس عموم باشد. چندین و چند ساختمان را دیدیم تا اینکه سرانجام مصمم شدم موزه را در محوطه باغ تاریخی وکیلآباد و در عمارت تابستانی حاج حسین آقای ملک برپا کنم. خوشبختانه مجموعه شهرداری مشهد هم همکاری مناسبی داشت. موزه حیات وحش وکیلآباد مشهد در نوروز 94 راهاندازی شد و نزدیک به 200 نمونه تاکسیدرمی در معرض تماشای عموم قرار گرفت. با راهاندازی این موزه آرزوی دیرینه من برآورده شد. حالا میتوانم ادعا کنم زحماتی که کشیدهام با هدف خدمت به محیط زیست انجام شده است. این البته برای من پایان کار نیست. هنوز هم برای تکمیل موزه در پی به دست آوردن نمونههای بیشتری هستم. توسعه موزه هم برنامهای است که سخت به دنبال آن هستم. محیط فعلی موزه برای نگهداری این نمونهها، فضای کوچکی است. علاوه بر این، نگهداری علمی نمونههای تاکسیدرمی میطلبد که نمونهها در محیطی باشند که میزان رطوبت هوا، دمای آن و دیگر شرایط محیطی، به دقت قابل کنترل باشد. امیدوارم روزی بتوانم این نمونهها را در موزهای با شرایط کاملاً استاندارد نگهداری کنم. آن وقت دیگر خاطرم جمع میشود که کارم را به درستی انجام دادهام و توانستهام برای ایجاد فرهنگ مناسب زیست محیطی قدمی بردارم. واقعیت آن است که همه مردم وظیفه دارند برای حفظ محیط زیستشان تلاش کنند. این امانتی است که از پیشینیان به ما به ارث رسیده و ما وظیفه داریم آن را به فرزندانمان انتقال بدهیم.
■امیرحامد عربیان از یکی از ماجراجوییهای خطرناکش در دل طبیعت میگوید
شبی در سرمای کوهستان
طبیعت پر از ناشناختههاست و همین ناشناختهها میتواند وضعیتهای دور از انتظاری را پیش روی طبیعتگردها قرار دهد. آنهایی که قدم به عرصههای بکر طبیعی میگذارند، باید برای هر وضعیتی آماده باشند. خاطرهای که امیرحامد عربیان از یکی از سفرهایش دارد، همین اصل را تأیید میکند؛ خاطرهای که شاید در کنار دیگر خاطرهها، روزی به صورت کتابی منتشر شوند: محیط بان آشنایی در روستاهای حوالی تندوره داشتم که متأسفانه چند سال پیش به رحمت خدا رفت. او به من خبر داد که بز کوهی بزرگی را در یکی از گلهها دیده که شاخهای بسیار بزرگی دارد. دلم میخواست هرطوری شده این بز را ببینم و از او عکس بگیرم. با یکی از راهنماهای محلی یک روز صبح زود راهی منطقه شدیم. همین وقتها هم بود؛ اواخر آبان ماه. پیش از ظهر بود که یک گله با همان مشخصاتی که شنیده بودم، دیدیم. گلهای بیست و هفت هشت تایی بود با دو سه کل بز بزرگ. همان کَلی که صحبتش بود را هم دیدیم که انصافاً کل درشتی بود و شاخهای بسیار بلندی داشت. با دوربین، چندتایی عکس گرفتم که عکسهای خوبی نشد. هوا مه مختصری داشت که دیدن گله را سخت میکرد. سعی کردیم به گله نزدیکتر شویم. از یک طرفِ کوه بالا رفتیم. یکی دو ساعت بعد به موقعیت نسبتاً مناسبی رسیدیم. ما از گله بالاتر بودیم و از بالا آنها را میدیدیم. راهنمایی که همراهم بود، همان جا نشست و مشغول ناهار درست کردن شد. من با خودم گفتم، میتوانم کمی پایینتر بروم و گله را درست از روبه رو ببینم و عکسهای بهتری بگیرم. به راهنما گفتم کمی پایینتر میروم و برمیگردم. آرام آرام شروع به پایین رفتن کردم. هنوز چند دقیقهای پایینتر نرفته بودم که مه غلیظی همه اطرافم را گرفت. سعی کردم موقعیت نسبی خودم و گله را به ذهن بسپارم و به مسیرم ادامه بدهم. حدس میزدم دو سه دقیقه دیگر مه میشکند و میتوانم گله را درست و واضح ببینم.
چند دقیقه دیگر هم پایین رفتم، اما مه غلیظتر شد. ناگهان احساس کردم گم شدهام و درست نمیدانم از کدام ور آمدهام و دارم به کدام ور میروم. مه هم غلیظ بود و تا دو سه متریام را بیشتر نمیدیدم. شروع کردم به داد زدن تا شاید راهنما از بالای کوه صدایم را بشنود و به کمک بیاید. اما هر چه داد زدم، خبری نشد. آن وقتها نمیدانستم که مه نمیگذارد صدا پخش شود. اطرافم را نگاه کردم و چشمم در آن نزدیکی به مسیری افتاد که به نظر میرسید مسیر آب باشد. با خودم گفتم اگر بتوانم به راهآب برسم، میتوانم روی آن مسیر سر بخورم و پایین بروم. مسیر پیش رویم یک طاقچه به عرض ده بیست سانتیمتر بود. به زحمت پایم را روی طاقچه جا دادم و شروع به جلو رفتن کردم. ناگهان احساس کردم پاهایم روی طاقچه سر میخورد. طاقچه به طرف پایین کج شده بود. داشتم میافتادم. فقط توانستم بنشینم و دستهایم را به لبه طاقچه بگیرم که نیفتم. میدانستم زیر پایم یک پرتگاه بیست سی متری است.
اگر تکان میخوردم، میافتادم. وحشت به جانم افتاده بود و قدرت تصمیمگیری نداشتم. چند لحظهای در همان وضعیت ماندم. کمی که به خودم مسلط شدم، فکر کردم اگر مقدر شده باشد که بمیرم، حتماً میمیرم و چه جایی بهتر از کوهستانی که همیشه دوستش داشتهام. اگر هم عمرم به دنیا باشد، خدا نگهم میدارد. در همین فکرها بودم که حس کردم چیزی گوشم را خراش داد. سرم را چرخانم و دیدم گیاهی از دل سنگ بالای سرم بیرون زده. مانده بودم که گیاه میتواند وزنم را تحمل کند یا نه. اما چارهای هم نداشتم. دو سه بار توی دلم تا سه شمردم تا توانستم جست بزنم و دستم را به گیاه برسانم. هر جور بود قد راست کردم. بعد آرام آرام از راهی که رفته بودم، برگشتم. در آن سرما خیس عرق شده بودم و از لباسهایم بخار بلند میشد.
نشستم تا نفسی تازه کنم. چند دقیقه بعد مه هم شکست و توانستم بهتر اطرافم را ببینم و راهی را که از آن پایین آمده بودم پیدا کنم و بالا بروم. به زحمت خودم را به بالای کوه رساندم که دیدم راهنما نیست. حتماً نگرانم شده بود و بساطش را جمع کرده بود و دنبالم راه افتاده بود. میدانستم نمیتوانم خیلی معطل پیدا کردنش بمانم. عصر شده بود و هوا داشت تاریک میشد. از راهی که با هم بالا آمده بودیم پایین رفتم. میدانستم کف دره را که برگردم به روستا میرسم. به کف دره که رسیدم، هوا دیگر تاریک شد و برف مختصری هم شروع به باریدن کرد. حسابی خسته و بیرمق بودم. دست و پایم از سرما کرخت شده بود. یادم میآید در پناه سنگی نشستم که نفس تازه کنم. تا سرم را به سنگ تکیه دادم، ناگهان احساس کردم وارد یک اتاق شدهام. حال عجیبی داشتم. وسط اتاق آتش گرمی روشن بود. آمدم کنار اجاق دراز کشیدم تا گرم و گرمتر بشوم... یک لحظه احساس کردم کسی تکانم میدهد و میگوید: نخواب؛ نباید بخوابی...
تکان خوردم و به زحمت بیدار شدم. کمی هوشیاریام برگشت. کسی اطرافم نبود. نمیدانم چقدر گذشته بود. فقط دیدم سرتاسر دره از برف، سفید شده و بیست سانتی هم برف رویم نشسته. همه لباسهایم یخ زده بود. تکان که میخوردم صدای شکسته شدن یخ لباسم را میشنیدم. نیرویی نداشتم. نمیدانستم چه ساعتی است و کجا هستم. فقط میدانستم باید از این دره بیرون بروم. هر طور بود راه افتادم. نمیدانم چطور چند ساعت دیگر راه رفتم. آن قدر رفتم و رفتم تا صدای سگها را شنیدم. فهمیدم دارم به روستا میرسم. به زحمت خودم را به در خانه راهنما رساندم و در زدم و... دیگر نفهمیدم.
فردا که به هوش آمدم معلوم شد راهنما دیروز برگشته به روستا و با دو سه نفر دیگر به کوه زده تا مرا پیدا کند. آنها همان شب، ساعتی بعد از من برگشته بودند؛ آن هم با این تصور که من در کوه یخزدهام...
انتهای پیام/
نظر شما