قدس آنلاین - پالتوی یشمی تبدیل شد به زرشکی جلوباز... جای چشم های مشکی، رنگِ سبز نشست... پاشنه بلندپوش رفت، کتانی بنددار تشریف آورد... و دیگر خبری از عطر «نارسیسو» در آپارتمان نیست.
زن همسایه عوض شد.
«ملاحت خانوم» به موقع سر می رسد و توی صورتم می گوید: خیلی تعجب نکن، زندگی است دیگر.
البته از همان چند ماه پیش که ۲۰۶ سفید غیبش زد باید می فهمیدم اوضاع مساعد نیست. چقدر ملاقات و گپ گاه و بیگاه مان توی پارکینگ را دوست داشتم با آن همسایه موقر.
یکی دو بار خواستم از آقای واحد چهار، سراغ همسرش را بگیرم اما رویم نشد که امروز خودش با پیشدستی از بانوی تازه رونمایی فرمود.
سوار آسانسور می شوم و دکمه طبقه خودمان را نمی زنم. می روم طبقه زنی که دیگر نیست. بو می کشم. اینجا هم ذره ای از «نارسیسو» جا نمانده. دکور بیرونی تماماً عوض شده؛ گلدان ها، رنگ درب.
با لبِ ورچیده پله ها را می آیم پایین. ملاحت خانوم هم پشت سرم وارد خانه می شود. می پرسد: شام چی درست می کنی؟ نمی دانم چرا - اما این اخلاق خاص عزیز - تمام و کمال ارث رسیده به من که به وقت پکری از فریزر گوشت چرخ کرده می گذارم توی سینک. می گویم «شامی».
که زنگِ درب می خورد. سه شنبه است و روز نظافت. خانوم تمیزکار آمده عیدانه اش را بگیرد از واحد ما.
بعد از سلام و علیک و خداقوت، اشکش درمی آید.
شوک می شوم. سرپایی دوسه جمله درد و دل می کند که دختر کوچکم دارد جدا می شود. بخاطر زنی که پراید دارد. کلاس دارد. با پشتوانه است. بی سرپرست نیست مثل دختر فلک زده من.
از آنی که بودم، فرو ریخته تر می شوم. ملاحت خانوم باز توی گوشم می گوید: خیلی تعجب نکن، زندگی روزهای طاقت فرسایش کم نیست.
شُل و وارفته خودم را می کشانم آشپزخانه. توی ماهیتابه ی پُرجیلیز و ویلیز، آخرین دانه شامی را می چینم و دربش را می گذارم.
هنوز ننشسته ام روی صندلی که پازل دستم می آید. با لبخندی گل و گشاد خطاب به عزیز و ملاحت می گویم: پس «شامی» راز است. اشک ها رازند. روغن داغ، روزهای سخت. پس زن بودن راز است. قِلِق دارد. یکی اش پختن شامی ست.
پی نوشت: چرا نمی دانستم شامی سمبل است! نمی دانستم زن ها کارشان پختن لقمه های گذشت است و همپای دانه دانه ی شامی ها با صبر و سکوت آمیخته می شوند، رئوف می شوند، مغزپخت می شوند!
انتهای پیام /
نظر شما