نمیدانیم، این پاک شدن، فقط حاصل گذشت زمان است یا نتیجه عوامل دیگر؟ هرچه هست، چه گذشت زمان و چه فراموشکاری ما، دارند به «فخرالدین حجازی» و زحمات چندین و چند سالهاش ظلم میکنند.
بیپست و مقام
کم لطفی بزرگتر به او را آنهایی مرتکب شده و میشوند که در زندگینامهنویسی و معرفیاش فقط به این حد اکتفا میکنند: «فخرالدین حجازی، زاده سال 1308 در سبزوار... نماینده دورههای اول، دوم و سوم مجلس... از سخنرانان مذهبی فعال قبل از انقلاب... ازجمله سخنرانان پراقبال حسینیه ارشاد و...». حتی خود ما که چند سطر بالاتر به هوای تعریف از او فقط به سخنرانیهای احساسی و آتشینش اشاره کردیم، بفهمی نفهمی، در حقش کملطفی کردهایم اگر در ادامه نتوانیم تصویر درست و منصفانهای از حجازی پیش روی شما بگذاریم. البته اینکه در معرفی سوژه امروز پیش از همه سراغ شهرتش در سخنرانی رفتیم، خودش نشاندهنده یکی از ویژگیهای خاص شخصیت حجازی است. چه اینکه در تاریخ مبارزات انقلابی مردم ایران، برخیها شهرتشان را فقط مدیون پست و مقامهایی هستند که پس از انقلاب بنا به ضرورتی در آن قرار گرفتند و برخی دیگر، فقط با روحیه انقلابی و ویژگیهای مختص به خودشان به شهرت رسیدهاند. در این میان حجازی را باید ازجمله شخصیتهای مشهور سابق و گمنام فعلی بهحساب آورد که در گروه دوم قرار میگیرند.
فرزند شیخ محمد
به گزارش قدس آنلاین «فخرالدین» فرزند حاج شیخ محمد حجازی، درسش را در مدارس قدیمی سبزوار مثل «اسرار» آغاز کرد و معلم دوره دبستانش هم «شیخ حسن داورزنی» بود که از جمله شخصیتهای فرهنگی شهر بهحساب میآمد. در 12 سالگی وارد دوره دبیرستان شد. یک سال و نیم بعد اما مشکلات مادی، مانع شد و «فخرالدین» راهش را تغییر داد. با همه عشق و علاقه، مجبور شد دبیرستان اسرار را رها کند و مدتی را در تجارتخانههای مختلف شهر به کار و کاسبی مشغول شود. چند سالی طول کشید تا اوضاع اقتصادیاش کمی بهبود پیدا کند و دوباره بیفتد دنبال درس و مشق، دیپلم بگیرد، مدتی شاگرد ادیب سبزواری شود تا ادبیات عرب را بیاموزد و همزمان دروس حوزوی را هم نزد چند استاد بخواند و البته کار هم بکند. حتی بعدها که موفق شد به دانشگاه برود بازهم تحصیل همزمان در علوم دینی را رها نکرد و البته هیچوقت هم لباس طلبگی و روحانیت را به تن نکرد.
13 سالگی
«پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران» درباره آغاز فعالیتهای سیاسی و اجتماعیاش مینویسد: در سال 1320 زمانی که کشور پس از تبعید رضاخان، آزادیهای نسبی را تنفس میکرد، حجازی قلم به دست گرفت و مطالبی را در روزنامه «اسرار شرق» نگاشت. اگر تاریخ تولدش را همان سال 1308 بدانیم، این نخستین فعالیت شدید سیاسی او باید در آغاز 13 سالگیاش انجام شده باشد. یعنی 13 سالههای 70 یا 80 سال پیش مثل امروز کودک و نوجوان حساب نمیشده و برای خودشان مرد بهحساب میآمدهاند. البته حجازی از جمله مردان 13 سالهای است که هم سواد خوبی دارد و هم میتواند خوب بنویسد و یا دانستههایش را با شور و احساس بیان کند و یا در گروهها و احزاب سیاسی آن دوره حاضر باشد. نمونهاش سال 1324 در حالی که به 17 سالگی نرسیده، به عضویت شاخه غرب حزب دموکرات (در جای دیگر این دوره را دوره عضویت در حزب آزادی مردم وابسته به جبهه ملی نوشتهاند) درمیآید. حجازی پس از اینکه مدتی را در دبستان ملی سبزوار تدریس میکند در 20 سالگی به استخدام وزارت فرهنگ درمیآید و رسماً معلم میشود.
اسناد ساواک
اسناد ساواک دربارهاش میگویند: «... مشارالیه تا قبل از قیام ملی 28 مرداد عضو یکی از احزاب وابسته به جبهه ملی و عضو انجمن تبلیغات اسلامی بوده و روزنامههای اسرار شرق و جلوه حقیقت را که دارای مطالب تند و متمایل به چپ و وابسته به افراطیون جبهه ملی بوده در سبزوار اداره میکرده...». این یعنی حجازی در دورهای روزنامهنگاری هم کرده است. این تجربه البته فراتر از نوشتن مقاله در نشریات آن دوره است طوری که چند سالی در سبزوار روزنامه «جلوه حقیقت» را منتشر میکند. پس از کودتای 28 مرداد که مأموران به دفتر روزنامه ریخته و آن را غارت میکنند، روزنامه نگاریاش به پایان میرسد. بعدها از سبزوار به مشهد میآید، هم معلم است، هم با استاد «محمد تقی شریعتی» در کانون نشر حقایق اسلامی کار میکند و هم در آستان قدس فعالیت فرهنگی دارد. مسئولان وقت توقع دارند حجازی از قدرت سخنوریاش برای دفاع از حکومت پهلوی استفاده کند. این را نمیپذیرد و در نهایت از مشهد به تهران کوچ میکند. در این باره گفته است: اصل ماجرای آمدن من به تهران این بود که روزی استاندار مرا خواست و گفت سه روز دیگر، مجلس در مسجد گوهرشاد داریم. تو هم باید در آنجا مطالبی بگویی و اگر سخنرانی مفیدی کردی شغل مناسبتتری به تو میدهیم...من سکوت کردم... از رادیو مشهد هم خبر دادند که حجازی در مسجد گوهرشاد سخنرانی میکند... آیت الله میلانی گفتند مبادا سخنرانی کنی. اما برو نزد حضرت رضا در حرم و از حضرت بخواه که به تو جرئت بدهند... به مجلس استاندار نرفتم. بعد کارم را از دست دادم. ناراحتی فراوان برایم ایجاد کردند و با وضع بدی به تهران منتقل شدم...».
دردسرهای احساساتی بودن
نام انتشارات «بعثت» را خیلیها شنیدهاند. حجازی پس از آمدن به تهران با حمایت آیت الله میلانی و دیگران این انتشارات را به راه میاندازد و با چاپ آثار مختلف به ترویج عقاید و ارزشهای دینی کمک میکند. بازار سخنرانیهایش هم با حضور در حسینیه ارشاد گرمتر و پرشورتر از پیش میشود. مدتی بعد اما میان اصحاب حسینیه ارشاد اختلاف میافتد، ساواک هم به آتش این اختلاف میدمد و در نهایت حجازی یکی از کسانی است که از این تشکیلات جدا میشود. سخنرانیهایش اما در تهران و نقاط مختلف کشور ادامه دارد. این سخنرانیها هربار که با تاختن به سیاستهای رژیم پهلوی یا حمله به اسرائیل و آمریکا همراه است، موجب دردسر، دستگیری و حتی تبعیدش میشود. در همین دوره است که حرف و حدیثهای زیادی درباره لباس پوشیدنش، ریش تراشیدنش، تندرو بودنش و... سر زبانها میافتد. کار حتی به انتشار شعری میرسد که مخالفان حجازی معتقدند او در نوجوانی برای سالگرد ازدواج شاه و ثریا سروده است. اگر این شعر واقعاً سروده او بوده باشد، میتوان آن را نخستین دردسری دانست که احساساتی بودن برایش فراهم کرده است.
وان مینِت!
خیلی از نسل اولیهای انقلاب اگر دوران نمایندگیاش در مجلس را به یاد نداشته باشند، دستکم سخنرانی به یاد ماندنیاش در سال 1360 در کنفرانس «بین المجالس» را به خاطر دارند: «درود به تمام آزادیخواهان دنیا... درود به روح «بابی ساندز» نماینده حقیقی مردم ایرلند. من به عنوان نماینده مردمی که در یکی از حساسترین نقاط استراتژیک دنیا قیام کردند با تمام مردم منطقه صحبت میکنم..». به یاد ماندنیترین صحنههای این سخنرانی زمانی بود که حجازی با حرارت تمام، با حرکتهای زبان و بدنش سخنرانی میکرد و به هشدارهای پایان وقت توجه نداشت. در نهایت هم انگشتش را بالا برد و خطاب به رئیس جلسه گفت: «وان مینِت»! چند دقیقه بعد که هشدار تکرار شد، این بار برای درخواست نیم دقیقه وقت نیمی از انگشتش را نشان داد و گفت:... مینِت !
تکبیرررررر
سخنران، نویسنده، ادیب و هرچه بود، اما سیاستمدار نبود. ورودش به این عرصه براساس شور و شوق انقلابی و دلبستگی و شیفتگیاش به امام و انقلاب بود. مردی که به لطف سخنرانیهای گرم و پرشور در نخستین دوره انتخابات مجلس، نفر اول حوزه انتخابیه تهران شد، در سیاست سرانجام چندان خوبی نداشت. پیش از اینکه امام(ره) از نحوه سخنرانی او و القاب به کار گرفته شدهاش خیلی نرم و لطیف انتقاد کنند، یک بار در جبهههای جنگ، رزمندگان با شوخ طبعی، احساساتی شدنهایش را به او یادآوری کرده بودند. حجازی در سخنرانیاش فریاد زده بود: «من خاک پای شما هستم... من بند پوتین رزمندگان اسلامم...» یکی از برو بچههای شوخ طبع جبهه هم بلافاصله فریاد زده بود: تکبیرررررر... یعنی همه حاضران، پند پوتین بودن حجازی را تأیید کرده بودند!
شاید اگر آن روز حجازی میتوانست جلوی فوران عشق و ارادتش به بچههای جنگ را بگیرد، چند سال بعد و در دیدار با امام(ره) هم میتوانست، عشق و ارادت به رهبرش را، جور دیگر و با واژههایی دیگر ابراز کند تا خیلیها انتقاد و نصیحت امام(ره) را دلیل خانهنشینی او معرفی نکنند.
انتهای پیام/
نظر شما