محمد تربتزاده/
شاید اگر آن روز «ناصرالدین شاه» هوس بازدید از مدرسه دارالفنون به سرش نمیزد، تابلویی که «محمد غفاری» از چهره «اعتضادالسلطنه» رئیس وقت دارالفنون کشیده بود، چشم شاه را نمیگرفت تا دست نقاش جوان مدرسه دارالفنون را بگیرد و راه پایش را به دربار باز کند. آن وقت استعداد نقاش جوان کاشانی شکوفا نمیشد و بعدها لقب «نقاش باشی» و «کمالالملک» نمیچسبید پشت نامش! هرچه که بود روستازاده کاشانی، به واسطه نبوغ عجیب و غریبش در نقاشی، شد نقاش دربار ناصرالدین شاه؛ با بزرگان مملکت همسفره شد، برایش مقرری تعیین کردند و لقب «پیشخدمت حضور همایونی» که خیلیها برای بدست آوردنش له له میزدند پشت نامش قرار گرفت تا زندگیاش در چشم برهم زدنی زیر و رو شود. بعدها ناصرالدین شاه که شیفته قلم جادویی محمد غفاری شده بود، روزی چند ساعت ور دستش مینشست بلکه رمز و راز نقاشیهای او را یاد بگیرد. رفت و آمدها که بالا گرفت، رابطه پیشخدمت و پادشاه، تبدیل به رابطه استاد و شاگردی شد تا پیشخدمت حضور همایونی ترفیع درجه بگیرد و بشود «نقاشباشی» دربار. رابطه شاه و نقاشباشی روز به روز صمیمانهتر میشد تا اینکه محمد غفاری شد رفیق گرمابه و گلستان شخص اول مملکت. آن روزها دیگر هیچکس کمالالملک را به نام «محمد غفاری» نمیشناخت. نقاش درباری حالا تبدیل به استادی شده بود که یک کشور روی نامش قسم میخوردند.
یک خانواده تمام هنری
احتمالاً درباره اینکه کمالالملک در یک خانواده تمام هنری به دنیا آمده و در نوجوانی همراه با برادرش روستای پدری را ترک کرده تا در مدرسه دارالفنون نقاشی بخواند، زیاد شنیدهاید. درباره اینکه بر اثر بازدید ناصرالدین شاه از مدرسه دارالفنون وارد دربار میشود و چند سال بعد با خواهر مفتاحالملک، یکی از مقامات دربار ازدواج میکند هم همینطور. ماجرای سفرش به اروپا پس از ترور رفیق شفیقش ناصرالدین شاه و آشناییاش با استادان اروپایی، تأثیرپذیری از آنها و حتی تقلید از برخی آثار بزرگ هنری اروپا هم که تا مدتها ورد زبانها بود. ملاقاتش با مظفرالدین شاه در اروپا و دعوت پادشاه از او برای بازگشت به ایران که سبب شد نقاش افسانهای کشورمان یکبار دیگر به دربار برگردد هم تا حدودی از شدت پرداخت رسانهها به آن، نخ نما شده است! پس اجازه دهید بهجای روایت کردن زندگینامه نقاش بزرگ کشورمان، به ابعاد کمتر پرداخته شدهای مثل ماجرای هجرتش به عراق، ارتباطش با مشروطه، ایستادن توی روی رضاشاه و مهاجرت همیشگیاش به نیشابور بپردازیم.
هجرت به عراق
آنطور که در اسناد تاریخی آمده، رابطه کمالالملک با دربار هر چقدر در زمان ناصرالدین شاه رو به راه بود، در زمان مظفرالدین شاه شکرآب بهحساب میآمد. اهالی دربار چپ و راست در کارهایش کارشکنی میکردند و شاه هم خواستههای عجیب و غریبی از کمالالملک داشت که اگر آنها را رد میکرد، جایگاهش در دربار را از دست میداد و اگر به آن خواستهها تن میداد، دیگر «کمالالملک» نبود. به همین خاطر بار و بندیلش را بست و راهی عراق شد. اول در بینالنهرین و بعد در بغداد ساکن شد. او در آن سالها از هر فعالیتی به جز نقاشی کناره گیری کرده بود، به همین خاطر اطلاعات زیادی از سالهای سکونتش در بغداد در دست نیست. تنها چیزی که از آن سالها میدانیم این است که بسیاری از تابلوها و پردههایی که جزو شاهکارهای او به حساب میآیند در آن سالها پدید آمدهاند. تابلوهایی مثل «فالگیر (رمال) بغدادی»، «یکی از میدانهای کربلا»، «زرگر بغدادی و شاگردش» و «عرب خوابیده».
انقلابی دوآتشه؟
سالهای پایانی سلطنت مظفرالدین شاه و در روزهایی که مشروطه و مشروطهخواهان در کشورمان اوج گرفته بودند، کمالالملک به وطن بازگشت. مظفرالدین شاه حتی در روزهای پایانی سلطنت هم دست از سر نقاش پرآوازه کشورمان برنمیداشت! کار حتی به جایی رسید که کمال الملک به کلی خودش را از بوم نقاشی جدا کرد و چسبید به مطالعه آثار اندیشمندهایی مثل «ژان ژاک روسو». او در آن سالها خودش را به بیماری زده بود، تمارض به سکته قلبی میکرد و هنگام راه رفتن لنگ میزد بلکه پادشاه قاجاری دست از سرش بردارد!
هرچند در بسیاری از منابع تاریخی ذکر شده کمالالملک با بالا گرفتن آتش انقلاب، راهش را از راه انقلابیها جدا کرده، اما بعضی از منابع تاریخی هم در این باره گفتهاند: «از دلوجان مشروطیتطلب شد و برای مستبدان مضمونها میگفت و قصههای شیرین میساخت». منظور این منابع تاریخی احتمالاً آثاری است که او از ژان ژاک روسو و سایر نویسندههای آزادیخواه فرانسوی به فارسی ترجمه کرد و در اختیار انقلابیهای آن زمان قرار داد. البته مدرک دیگری هم از پیوستن کمالالملک به خیلِ انقلابیها وجود دارد و آن عکسی است که به عنوان «رجال مشروطه طلب» در نشریه «گوهر» چاپ شده و کمالالملک در آن در کنار جمعی از مشروطه خواهان بزرگ ایستاده است.
تولد دوباره آقای نقاش
احتمالاً موضوع دیگری که به مشروطهخواه بودن کمالالملک گواهی میدهد، اوضاع مالی نابسامان او در دوران پس از انقلاب است. در آن سالها رفقای انقلابیاش که به مجلس و کابینه دولت راه یافته بودند، مجوز تبدیل یکی از اراضی نگارستان به نام مدرسه صنایع مستظرفه را صادر کردند و ریاست مدرسه را هم سپردند به کمالالملکی که مورد غضب دربار قرار گرفته بود و به سختی روزگارش را میگذراند. کمالالملک که سالیان طولانی از عرصه هنر و نقاشی کنارهگیری کرده بود، با تأسیس این مدرسه جانی دوباره گرفت و یکتنه مدرسه صنایع مستظرفه را آباد کرد تا از دل آن هنرمندانی مثل اسماعیل آشتیانی، اسکندر مستغنی، حسنعلی وزیری، سید احمد جواهری، حسین شیخ احیا و خیلیهای دیگر سر برآورند. این مدرسه که بعد به مدرسه کمالالملک مشهور شد، آنقدر برای شاگردان جذابیت داشت که خیلیهایشان ظهرها خانه نمیرفتند و ساعتها در دفتر کار استادشان مینشستند و کارهایش را تماشا میکردند تا وقتی که هوا تاریک شود. کار مدرسه که بالا گرفت، گذشته از سفرا و وزرا، احمدشاه هم با مقامات درباری، شاهزادگان و اشراف از مدرسه بازدید کرد. از تابلوهایی که در این مدرسه کشیده شد «دورنمای مغانک»، «دو تابلو از شمیران» و «کوه البرز» معروفاند.
رضا قلدر وارد میشود
هرچند کمالالملک از یک زمین بایر، مدرسهای با شهرت جهانی ساخته بود که هنرمندان اروپایی هم برای دیدن آن به تهران میآمدند، اما باید قبول میکرد که مدرسه متعلق به «وزارت معارف» است و آقای نقاش هم یک کارمند ساده دولت. کمالالملک که دخالت دربار و دولت را در کارش تاب نمیآورد، هربار با مأموران اداره تفتیش وزارتی دست به یقه میشد، اما هربار با وساطت رفقایش در وزارت معارف کار فیصله پیدا میکرد. تا سال 1299 همه چیز همانطور پیش میرفت که کمالالملک میخواست اما از همان روز که «رضا قلدر» با ارتشش وارد تهران شد و در چشم برهم زدنی حکومت را از دست قاجارها درآورد، روزهای تیره و تار آقای نقاش هم انگار آغاز شد. بهخصوص وقتی که رضاشاه از کمالالملک خواست تصویر محمدرضا، نایب السلطنه خاندان پهلوی را ترسیم کند و آقای نقاش تن به این کار نداد.
آن روزها رفقای انقلابی کمالالملک، همه از صحنه خارج شده بودند، مدرسه تاحدودی از رونق افتاده بود و سختگیریهای دولت به علت خصومت شخصی رضاشاه با کمالالملک چندبرابر شده بود. کار حتی به جایی رسید که به سفارش شخص پادشاه، بودجه مدرسه را قطع کردند. این وسط لابد طبع هنری و روحیه خاص کمالالملک اجازه نمیداد مدرسهای که آن را میراث خودش میدانست، چپ و راست توسط دولتیها تفتیش شود و درباریها راه و بیراه در مدرسه جولان دهند و آقای نقاش را با عنوان «کارمند ساده دولت» تحقیر کنند. این شد که دست آخر عطای مدرسهاش را به لقایش بخشید و تقاضای بازنشستگیاش را گذاشت روی میز وزارت معارف تا بلافاصله با آن موافقت شود.
دو فنجان شیر
کینهای که رضاشاه بر سر ماجرای نقاشی محمدرضا از کمالالملک به دل گرفته بود موجب شد آقای نقاش تهران را برای همیشه ترک کند. هرچند خیلیها از تبعید او صحبت میکنند،اما خودش در جایی نوشته است: «من گوشهای از بیابان را اختیار کرده و به دو فنجان شیر قناعت کردهام که بقیه عمر را بکوشم تا گذشته را فراموش کنم».
هرچه بود کمال الملک سال 1306 بلافاصله پس از بازنشستگی به نیشابور رفت و در روستایی به نام «تقیآباد» ساکن شد و همانجا بود که یکی از چشمهایش را از دست داد. روایتهای مختلفی از ماجرای نابینا شدن نقاش افسانهای کشورمان نقل شده اما قویترین روایت مربوط به ماجرای پراندن آجر توسط یکی از خانهای محلی برای ساخت حمام است که برحسب اتفاق به عینک کمالالملک میخورد و سبب نابینایی او میشود. پس از نابینایی، به حسن آباد میرود و تا آخر عمر همانجا میماند. در آن سالها چهرههایی مثل «شهریار»، «هنری ماسه» و انبوهی از چهرههای شاخص ایرانی و خارجی، جاده خاکی روستای حسن آباد را برای دیدن کمالالملک طی کردند.
خیلی ها میگویند بی مهریها، ناملایمتیها و کم لطفیهای گاه و بیگاهی که کمالالملک در دوران نود وسه ساله حیاتش چشید، هیچکدام به اندازه نابینایی، او را درهم نشکست. گواه این ماجرا شاید دو تابلویی باشد که میتوانستند جزو بهترین کارهای کمالالملک باشند اما پس از نابینایی، نیمه کاره رها شدند. به قول یک نفر که هرچقدر فکر میکنم نامش را به خاطر نمیآورم، اگر دنیا تصمیم بگیرد درس دردناکی به انسان بدهد، شنوایی را از «بتهوون» میگیرد و بینایی را از «کمالالملک»!
نظر شما