مجید تربتزاده/
مسئله فراتر از مصلحتسنجی یا حفظ ظاهر و... بود. برای آیتالله «بروجردی» وحدت مسلمانان و نزدیک کردن مذاهب مختلف به هم، چیزی فراتر از انجام وظیفه دینی و شرعی بود. نگاه آیتالله بروجردی به مسئله وحدت میان مسلمانان و اندیشههای «تقریب مذاهب» را باید از زبان و قلم شهید مطهری شنید: «... معظمله را نباید گفت به این مسئله علاقهمند بود... بلکه باید گفت عاشق و دلباخته این موضوع بود و مرغ دلش برای این موضوع پر میزد».
نه اینکه شهید مطهری به خاطر بزرگداشت از استادش در تعریف و تمجید از او اغراق کرده باشد. وقتی در سال ۱۳۲۷، مجمع تقریب بین مذاهب به ابتکار «شیخ محمدتقی قمی» و چند تن از علمای «الازهر» راه افتاد، آیتالله بروجردی ۷۳ سالگی را رد کرده بود. چندی بعد وقتی برای نخستین بار سکته قلبی سراغش آمد، مدتی را در بیحالی و بیهوشی گذراند. مرجع بزرگ شیعیان با آن حال نامساعد وقتی چشم باز کرد به جای اینکه از درد و بیماری ناله کند، سراغ اطرافیانش را بگیرد و یا از حال خودش چیزی بگوید، ماجرای تقریب مذاهب را پیگیر شد و گفت: «من آرزوها در این زمینه داشتم».
حوزه نوربخش
پدرش – سید علی طباطبایی – روحانی سرشناس و اهل علم شهر بروجرد بود و خودش و خانهاش برای مردم شهر و منطقه، پناهگاه مسائل دینی و دنیوی به حساب میآمدند. پسوند «بروجردی» هم در واقع به خاطر همین، آخر نام خانوادگی آیتالله «سید حسین طباطبایی» آمده و به مرور تبدیل به شهرت شده جوری که حتی هنوز با گذشت ۵۸ سال از درگذشتش، همه با همین عنوان از ایشان یاد میکنند. آیتالله بروجردی سال ۱۲۵۴ خورشیدی در بروجرد به دنیا آمد و شجرهنامهاش نشان میدهد که نسبش با ۳۲ واسطه به امام حسن مجتبی(ع) میرسد. علاوه بر خانواده پدری، خانواده مادری او هم پشت در پشت دارای پیشینه مرجعیت و ریاست دینی بودهاند. البته تنها کسوت پدری و مادری نبود که سبب شد «سید حسین» هم برود دنبال علوم دینی و دروس حوزوی. از هفت سالگی که مانند دیگر همسن و سالانش به مکتبخانه رفت، چون در «جامع المقدمات» و دیگر دروس از خودش هوش و ذکاوت عجیب و غریبی نشان داد، پدر را به آینده تحصیلی خود امیدوار کرد تا مدتی بعد دست او را بگیرد، به حوزه علمیه «نوربخش» بروجرد ببرد و بخواهد که به فرزندش صرف و نحو، معانی بیان، بدیع و منطق و فقه و اصول بیاموزند.
نامه اول
در نامه پدر نوشته شده بود: «به نام خدا... و اما بعد... شما به بروجرد برگرد»! «محمدحسین» شک نکرد که این نامه بوی نجف رفتن را میدهد. چهار سال پیش وقتی تازه ۱۸ ساله شده بود، پیشرفتهای درسیاش، استادان و همچنین پدرش را به این نتیجه رسانده بود که حوزه علمیه بروجرد برایش کوچک شده است. آنها متوجه شده بودند پرنده هوش و استعداد طلبه بروجردی نیاز به پریدن تا دوردستها را دارد، به آسمانی بلندتر. همین سبب شده بود پدر او را به حوزه علمیه اصفهان بفرستد. «محمدحسین» با خودش حساب کرد، پدر، حوزه اصفهان را هم برای فرزندش کوچک میبیند و قصد دارد او را برای ادامه تحصیل به نجف بفرستد. خودش هم، همین را میخواست. با شور و شوق به زادگاهش برگشت. دید و بازدیدها که تمام شد احساس کرد به قول امروزیها، فضا جور دیگری است! بوی همه چیز میآمد جز اینکه بگویند برای رفتن به نجف آماده شو. خیلی طول نکشید تا متوجه شود پدر و مادر منظورشان از فرستادن نامه این بوده است «شما به بروجرد برگرد... برای رفتن به نجف هنوز زود است. واجبتر از آن دامادی شماست...»! و با این ترفند «سیدحسین» هم به جرگه متأهلان پیوست و بعد برای ادامه تحصیل دوباره به اصفهان بازگشت.
نامه دوم
نامه دوم پدر البته، درخواست بازگشت به بروجرد نبود. هرچند سایت «ویکی شیعه» مینویسد: «تا ۲۷ سالگی در بروجرد ماند و سپس برای ادامه تحصیل به نجف رفت». اما بیشتر منابع دیگر نوشته اند: «... پس از مدتی اقامت در بروجرد، دوباره به اصفهان برگشت و پنج سال دیگر هم در حوزه اصفهان ادامه تحصیل داد... در ۲۷ سالگی عازم حوزه نجف شد. از محضر علمی آیات عظام آخوند خراسانی و شیخ الشریعه اصفهانی استفاده وافر برد و به درجه اجتهاد رسید. ۹ سال بعد به زادگاهش بازگشت و در حدود ۳۰ سال در این شهر به تدریس، تحقیق و تألیف پرداخت و شاگردان بسیاری را در آن حوزه تربیت کرد... وقتی برای معالجه از بروجرد به تهران عزیمت کرد و در بیمارستان فیروزآبادی در دو مرحله مورد عمل جراحی قرار گرفت، چند نفر از علمای سرشناس قم از جمله امام خمینی(ره) که از مدتها پیش منتظر چنین فرصتی بودند، از ایشان خواستند به حوزه قم بیاید و مدیریت حوزه و مرجعیت جهان تشیع را بر عهده بگیرد. زمان، گفتوگوها و رفتوآمدهای زیادی لازم بود تا در نهایت این پیشنهاد را پذیرفته، ساکن قم شده و برای ۱۶ سال رهبری و مرجعیت حوزه و جهان تشیع را به عهده بگیرد.
مگر من کی هستم؟
نوهاش – حجت الاسلام والمسلمین محمد رضا بروجردی – میگوید: «وقتی پادشاه سعودی به قم آمد و قصد کرد آیتالله بروجردی را ملاقات کند، ایشان نمیپذیرد و میگوید: من کسی را که به دیدن حضرت معصومه(س) نرود و بخواهد مرا بپذیرد نمیبینم». اگر ماجرای درخواست ملاقات «ملک عبدالعزیز» از آیتالله را در اینترنت جستوجو کنید، بقیه ماجرا به این شکل روایت میشود: «... علمایی که در داخل بیت ایشان بودند، به آقا خیلی اصرار کردند که این ملاقات آن هم در قم به نفع تشیع است و شما بپذیرید، ایشان فرمودند... من از عمهام خجالت میکشم و بعد با حالت بغض فرمود مگر من کی هستم!؟... سپس نامهای به پادشاه عربستان نوشتند و ضمن سلام و تشکر، خواستار خدمت پادشاه به حجاج بیتاللهالحرام شدند».
پرهیز از منفینگری
عشق و علاقهاش به وحدت مسلمانان و ایجاد نزدیکی و الفت میان مذاهب مختلف، ریشه در داناییاش داشت و بصیرتی که به او ثابت کرده بود مسلمانان سالهای سال است چوب تفرقه را خوردهاند. مرجع بزرگ و دانشمند شیعه بود اما بر کتابها، منابع و آرای فقهی و فتوایی علمای اهل سنت اشراف کامل داشت. این علم و آگاهی و اشراف، فقط به مذاهب چهارگانه اهل سنت محدود نمیشد، بلکه شامل نظرات و فتاوای صحابه و سایر فقها و اندیشمندان اهل سنت هم بود. فقط شاگردان او نبودند که از این حجم آگاهی او حیرتزده میشدند بلکه برخی از شخصیتهای اهل سنت هم که به دیدارش میآمدند انگشت حیرت به دهان میگرفتند. البته با همه این تسلط و اشراف، هرگز نسبت به نظرات و آرای علمای اهل سنت به دید منفی نمینگریست؛ بلکه بیشتر سعی داشت به ادله آنها دست پیدا کرده و موضوع و مسئله را درست بررسی و ریشهیابی کند.
نامهنگاری با شیخ الازهر
نامهنگاریهایش با «شیخ شلتوت» بود که منجر به صدور فتوای مشهور رئیس دانشگاه «الازهر» و به رسمیت شناختن مذهب شیعه از سوی اهل تسنن شد. اما امروز اگر تاریخ را هم زیر و رو کنید شاید یک سطر از متن این نامهها را پیدا نکنید. مرحوم «علی دوانی» در این زمینه و همچنین درباره اندیشههای تقریبی آیتالله «بروجردی» و تلاشی که منجر به صدور فتوای «شیخ شلتوت» شد، میگوید: «مدتها میان علمای ایران و شخصیتهای دینی و علمی مصر در «الازهر» رفت و آمد برقرار بود. آنها به ایران میآمدند، ما به مصر میرفتیم... روزی آقا امام موسی صدر به من گفت به دیدار آقای بروجردی بروم و اجازه بگیرم که متن نامهنگاریهای میان ایشان و «شیخ شلتوت» را منتشر کنیم... وقتی پیشنهاد را مطرح میکردم چهره آقا از عصبانیت هی تغییر رنگ میداد... آقا سرخ شدند و فرمودند: اینها میان من و شیخ سری بود... مگر آنها نامهها را چاپ کردند که شما هم بکنید...».
شام خوردهاند؟
آیتالله سید محمدحسین علوی بروجردی در کتابی که از زندگی و خاطرات «آیتالله بروجردی» نوشته، درباره روزهای ۹ و ۱۰ فروردین ۱۳۴۰ و آخرین روز و لحظات زندگی ایشان میگوید: «روز قبل معاون نخستوزیر، فرماندار، رئیس اطلاعات و چند نفر دیگر به عیادت آمدند... ایشان اجازه فرمودند آقایان به حضورشان برسند... حتی دستور فرمودند شام را حتماً در منزل ایشان صرف کنند... آخر شب، با آن حال وقتی چشم باز کردند از میهمانان پرسیدند که آیا شام خوردند... روز بعد اولین چیزی که پرسیدند این بود که امروز چند شنبه است؟ گفتیم پنجشنبه... ایشان پرسیدند: یعنی شب جمعه... یک استکان چای کمرنگ برایشان آوردیم ولی حالشان ناگهان تغییر کرد... رنگ چهره پرید... پزشکان دست به کار شدند... ماساژ قلبی افاقه نکرد... ایشان آخرین جملههایشان را گفتند: «مرگ است، مرگ … رها کنید … یا الله، لا اله الا الله …»!
نظر شما