قدس آنلاین: بهتازگی ترجمه دو رساله از فارابی توسط حمیدرضا میررکنی نویسنده، مترجم و پژوهشگر حوزه علوم اسلامی به بازار آمده و او خود دو مقدمه نسبتاً مفصل بر هر رساله نوشته است. در پی انتشار این کتاب با این پرسش که اساساً چرا باید فلسفه کلاسیک خواند، با وی به گفتوگو نشستیم که در ادامه میخوانید.
جناب میررکنی! اساساً خواندن فلسفه کلاسیک چه سودی میتواند داشته باشد؟
به نظر میرسد از طرح سنت نتوانیم عدول کنیم. اصلاً اینکه ما امروز در خصوص ارسطو از تعبیر کلاسیک استفاده میکنیم و از آن معنایی افاده میکنیم، همین را سنت به ما داده است. ما اگر امروز به خود اجازه میدهیم که مثلاً ارسطو را کلاسیک و دکارت را مدرن بنامیم، همین را هم از سنت داریم. سنت بسیار به ما نزدیک است. من البته چندان موافق طرح انسان به مثابه برساخت نیستم، اما حضور جدی سنت در خودمان را هم نمیتوانم نفی و رد کنم. ما هر چه باشیم، میراثبریم. وضع انسان اساساً وضع میراثبری است. این میراثبری در مبتذلترین نحوه خود، خود را در شکل میراث بردن یک رأی یا مجموعهای از آرا نشان میدهد، اما در شکل عالی و اساسی خود، آن را میشود در میراث بردن یک پژوهش و یک پرسش نشان داد. در تاریخ علم به خوبی میشود این را نشان داد.
در تاریخ علم، وقتی مکتب و سنتی شکل میگیرد که پژوهشی برپا شود. مثلاً اگر در تاریخ کلام خود از مکتب بغداد یاد میکنیم، مکتب بودن این مکتب به اعتبار پژوهشی است که آنجا در حال پیگیری است. مثلاً شیخ طوسی در بحث از روایات اظله و اشباح، موضعی کاملاً متفاوت با شیخ مفید و سیدمرتضی دارد؛ یا در تاریخ فقه ما، وقتی جماعت کثیری را با آن همه اختلاف در آرا با یک نام کلی مثلاً «مکتب اصولی» میخوانیم، این بدان معناست که در این مکتب و میان این افراد مختلف، پژوهشی واحد درگرفته است. تشابه عناوین رسالات این شخصیتها مساهمت همه افراد این مکتب در یک پژوهش را نمایان میکند. به همین ترتیب میشود در تاریخ فلسفه مسلمین نگاه کرد که چطور همگی در بسیاری از موارد مسیری مشابه را طی کردهاند، ولو توجهات و ظرایف مختلفی را پیش کشیدهاند. میراثبری از یک سنت، در اصل مشارکت در پژوهشی است که آن سنت برپا کرده است. هرچه پرسش کانونی این پژوهش اساسیتر باشد، آن پژوهش هم نیرومندتر خواهد بود، هم گفتوگوی وسیعتری را پی خواهد گرفت و هم گرمای آن گفتوگو ماناتر خواهد بود، بنابراین آن سنت عمر بیشتری خواهد داشت. سنتهای علمی تا جایی که بتوانند این مسئلهمندی پژوهش اساسی خود را حفظ کنند، میتوانند امتداد پیدا کنند.
بنابراین ما وقتی درباره سنت صحبت میکنیم، درواقع در حال سخن گفتن در خصوص یک پژوهش واحد هستیم. این پژوهش مبتنی بر یک پرسش است و هرچه این پرسش جدیتر و به تعبیر شما اساسیتر باشد، در واقع سنت نیرومندتر و ماناتری خواهیم داشت.
بله. البته من باید معنای پژوهش و اساسی را صریحتر بگویم. ما بیش از آنکه در سنتهای مختلف علمی، لزوماً با پژوهش به مثابه پرسش روبهرو باشیم، در اصل با یک موضع روبهروییم. یعنی یک پژوهش پیش از اینکه اصلاً پرسش باشد و پرسشی طرح کند، در اصل و اساس خود یک موضع است! طرح پرسش، پرسیدن، مسئلهمند شدن، همه این تعابیر چیزهایی پس از موضعمندیاند. کسی که در موضعی نایستاده باشد اصلاً پرسشی هم نمیتواند طرح کند. موضع شرط و مقدمه هر پژوهشی است. بنابراین ممکن است جوهره یک پژوهش در قالب یک پرسش ظهور نکند، ممکن است کانون یک پژوهش، در اصل یک ادعا باشد! مثلاً ما در تاریخ فلسفه در خصوص جریان خاصی از فیلسوفان (مانند دکارت و لایب نیتس و...) میگوییم عقلگرا. معتقدیم این جریان یک مکتب بودند، یک سنت بودند. آیا این بهخاطر آن بود که آنان درباره عقل پژوهش میکردند؟ نه! آنها درباره عقل پژوهش نمیکردند، بلکه موضع هواداری از عقل و تأکید بر عقل در کار آنها بود. گویی عقلگرایی موضع آنها بود، نه پرسش آنها. بنابراین من حرفم را تدقیق میکنم؛ در دل سنت پژوهشی برپاست، این پژوهش هر چند به طرح سؤالاتی میانجامد و به دنبال آن سؤالات هم میرود، اما اساسش موضعی است که دارد؛ آن موضعی که در آنجا آن پرسش طرح و پرسیدنی شده است.
ما میدانیم فلسفه ارسطویی با فلسفه مثلاً دکارت کاملاً متفاوت است. چطور میشود تمام این اختلافات را یک سنت و یک پژوهش واحد دانست؟
تمام ماجرا برمیگردد به لحن فلسفه. چنانکه عرض کردم مسئله این نیست که دو دانشمند در صورتی متعلق به سنتی واحدند که مسائل مشابهی داشته باشند؛ نه؛ پژوهش لزوماً مسائل نیست. گاهی موضع من نقطه پژوهش من است. طبعاً آن موضع و آنجایی که من ایستادهام چیزهایی به دید من میآورد و ابهاماتی هم پیش میکشد. اینجاست که سؤالات طرح میشوند. ممکن است دو نفر در پشتبام خانهای بایستند، یکی به شرق نگاه کند و کویر ببیند و دیگری غرب را ببیند و دریا را نظاره کند. اولی درباره کویر خواهد پرسید و از کویر خواهد گفت و دومی از دریا. اما نقطهای که ایستادهاند یک نقطه واحد است، یک موضع واحد است و برای همین نحوه طرح مسئله آنها و نحوه جستوجوی آنها شبیه به هم خواهد بود. در همین مثال خودمان مثلاً هر دو چه درباره دریا سخن بگویند چه کویر، در حال دیدن این دو از بالا هستند. بنابراین حکمشان کلی خواهد بود، جزئیات را نخواهند دید. میخواهم عرض کنم فلسفه به همین معنا یا معنایی نزدیک به همین یک موضع است. این موضع پرسشهایی نزدیک به هم طرح میکند. در این موضع واحد هم فرقی میان فلسفه قدیم و جدید نیست. آن موضع واحد لحنی یگانه بر همه فلسفه نهاده است، بهطوری که با خواندن یک فیلسوف میشود با تمام تاریخ فلسفه قبل و بعد او همزبانی کرد.
نظر شما