این روزها سعی میکنم به جای اینکه هر روز و مثلاً برای خرید یک چیز از خانه خارج بشوم، هر هفته یکی دوبار به خرید بروم. با دوچرخه هم میروم چون فکر میکنم راحتتر میتوانم ضدعفونیاش کنم و مدیریتش در این روزها که به همه چیز شک آلوده بودن دارم، آسانتر است. در هر بار بیرون رفتن سعی میکنم همه لیستی را که همسرم داده است تهیه کنم تا دوباره مجبور نشوم به مغازه برگردم درست مثل همین حالا که آمدهام شیرینیفروشی تا آبنبات بخرم آن هم بعد از اینکه خریدهای دیگرم را کردهام. شیرینیفروشی حسابی شلوغ است. متصدی یک نفر است و بیش از ۱۰ خانم که بعضی از آنها بچههایشان را هم همراه خودشان آوردهاند با هم در حال بگو بخند و انتخاب کیک و شیرینی هستند. تعجب میکنم که مردم، چشم توی چشم از فاصلهای بسیار کم با هم حرف میزنند. برای لحظهای احساس میکنم کرونا و کابوسش تمام شده است، اما چشمم به دستکشهایم که میافتد یادم میآید نه، در بر همان پاشنه میچرخد. کمی صبر میکنم تا خلوتتر شود و به پیشخوان نزدیک شوم، اما وضع بدتر میشود یک آقا و دو سه خانم دیگر هم به جمع خودمانی خانمها اضافه میشوند و درباره کیک اظهارنظر میکنند. به خانمها میگویم: «خیلی جرئت دارین که توی این وضعیت با بچهها و دسته جمعی برای خریدن کیک آمدین»!
خانم جوانی قبل از دیگران جواب میدهد: «ما به عشق شوهرامون اومدیم»! پاسخ میدهم: «پرستار جوانی که همین هفته قبل کشته شد به نظرتان به عشق کی کشته شد؟» و خانم دوباره با لبخند جواب میدهد: «اون یک در هزاره دیگه»... دلم نمیخواهد دیگر چیزی بگویم. ترجیح میدهم سکوت کنم. چهره نرجس خانعلیزاده؛ پرستار جوانی که بر اثر کرونا درگذشت جلو چشمم است. دلم میخواهد هر چه زودتر برگردم به جانپناهم، به خانه. احساس میکنم هر بار از خانه خارج میشوم عصبی میشوم.
رکاب میزنم تا زودتر به خانه برسم. سر خیابان چند جوان و نوجوان جمع شدهاند دور موتوری که ظاهراً راکبش قرار است برایشان حرکات نمایشی اجرا کند. تندتر رکاب میزنم. خدا را شکر میکنم که دوچرخهای دارم که کمی دلم را آرام میکند و خدا را شکر میکنم که این روزها کمتر از همیشه بیرون از خانهام.
نظر شما