قدس آنلاین: «حسنا محمدزاده» در غزلهای «پریروز» علاوه بر اینکه با عشق، راهی برای فرار از تعلقاتاش میجوید، گاهی به تبیین حال و هوای زندانهایی پرداخته که هر کس ممکن است در درون یا بیرون، خود را اسیر آن ببیند. نمونه این تبیین، غزل «بینوری کشدار» است که غزلی است سمبولیست با درون مایه فلسفی ـ اجتماعی، که شاعر در آن، با لحنی اعتراضی به قلمرو پر تپش اجتماع و خلق فضایی مهآلود پرداختهاست. زبان این شعر، که به منزلهی بخشی از اندیشهی شاعر است، آسان و صریح نیست و قابلیت تأویل دارد؛ شاعر در ابتدا به توصیف و تجسم محیط فردی خود و جزئیات آن و حال و هوای درونیاش میپردازد و برای همسویی و همدلی با اجتماع، ویرانی را ابتدا در خود به تصویر میکشد:
«شانهام را قحطی پرواز ویران کرده شاید
غم مرا در شیشهای دربسته زندان کرده شاید
چشمهایم را کلاغی اشتباهی برده با خود
با خیال اینکه الماس است پنهان کرده شاید»
او به ظاهر از خود میگوید اما «من» او «من جمعی» است و از همان آغاز، از ربوده شدن چیزی مانند چشم سخن به میان میآید. به یغما رفتن چشمی که نماد نور و زیبایی است توسط کلاغی که نماد تاریکی و زشتی است. چشمی که میتواند تمام دارایی انسان باشد و در رساندن او به بصیرت، چون الماسی ارزشمنداست، اما در بیت بعد، استراتژی شب ستیزی را پیش میگیرد و فضا را برای ورود به عرصهی اجتماع، آماده میکند:
«چالههایی نیمه خالی مانده پشت پلکهایم
شب از این بینوری کشدار طغیان کرده شاید»
و سپس مضمون را نمادگونه به گستره حیات جمعی تعمیم میدهد. از این منظر، «حیاط خانه با بند رخت و پیرهنهای به خاک و خون کشیده» میتواند سمبل کلیت یک سرزمین باشد. «حیاط» نماد جامعه، «بند رخت و پیرهنها» مظهر اقشار مختلف مردم و «باد» نماد بیعدالتی:
«بند رخت و پیرهنها را به خاک و خون کشیده
بغض محجوب مرا هم باد عریان کرده شاید
زندگی کلیهاش را چند شاهی میفروشد
سفرهای بیرنگ و رو دلضعفهی نان کرده شاید»
به این ترتیب شاعر از ویرانی خود شروع میکند و به جامعهای در معرض ویرانی میرسد و برای بیان عمق فاجعه از جامعه فراتر میرود و موضوع را به زندگی تعمیم میدهد. تا به این وسیله تصویری عمیق از فقر و بیماری به دست آورد و بلافاصله بعد از آن بیتی میآورد که در ظاهر، تنها به بیان دلسوزی شاعر از دیدن فقر و فلاکت همنوعانش پرداخته است. اما این بیت در درونیترین لایه خود انگشت روی ثروت ملی گذاشته، ثروتی که میسوزد و دردی دوا نمیکند. از این رو میتوان «من» شاعر را به سرزمینش و «لب» او را به شهرهای نفتخیز، تأویل کرد:
«بوی نفت سوخته میآید از لبهای سردم
گرگر قلب مرا لبخند کتمان کرده شاید»
این غزل در سیر تکاملیاش با درد به اتمام میرسد و شاعر خود را برای پیداکردن درمان این همه درد عاجر میبیند:
«در تمام نسخهاش قرص شفابخشی ندیدم
درد را دنیا فقط با درد درمان کرده شاید»
میبینیم که در تنگنای غزلی هفت بیتی، بینوری کشدار جامعه فریاد زده میشود. بینوری کشداری که از درون تکتک انسانهایی نشأت گرفته که میتوانند کاری بکنند و نمیکنند. شاید شاعر، با پرداختن به عمق تاریکی، در جستجوی آفاق روشن رهایی است و با تلمیحی پنهان به آیه « لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَد» به این باور میرسد که دنیا با درد و سختی پیوند خوردهاست. و سخن با همین مفهوم فلسفی به پایان میرسد.
انتهای پیام/
نظر شما