دستگیرتر و رئوفتر و طبیبتر از شما ندیدهام ارباب...
خدا میداند چقدر ناآرامم از ندیدنتان. از این بابت که ماههاست سر بر طلای آستانتان نگذاشتهام و خود را افشا نکردهام.
چقدر ناآرامم از دوری و دلتنگی و غمهای جسور.
خدا میداند به دیدارتان که نیایم، غبارم. همان غبار که در لاجوردی آسمان و زمین، بی نشان میچرخد. همان که در جوارتان اگر زانو نزند و از آشفتگیها که نگوید، دستانش از زندگی خالیِ خالیست. همان که اگر نیاید و چشم در چشم کبوتران حرم پیوند که نخورد، خانه قلبش ویران است.
محبوبم! باز زیارتتان را میخواهم. زیارتی که چشم انتظاریها را بشوید و مرا برساند به جلال و جبروت و همسایگیتان. باز بشود دمی در بهشت نفس کشید و غوطهور شد در ابرها. حال خوب شُرّه کند توی سرمان. زیارتی که بشود آنجا باز کبوتر شد و پرواز را بر خود واجب دید.
آخر میدانید مولاجان، از این قرار است که در مشهدتان -تمام دردها- کوچ میکنند. انگار کسی شادتر از من در درونم، قرآن میخواند. کسی که میداند در خراسان شما میشود خودِ خودش باشد. کسی که حالش پر از نور و صبر میشود. کسی که خودش را بیشتر دوست دارد. کسی که فرشتهها را میبیند و صدای زوار شیدا را میشنود. کسی که انگار آرامترین نفسهای زمین را میبلعد و احساس غریبی نمیکند.
نظر شما