قدس آنلاین: سیدمهدی محمدی، ۵ شهریور ۱۳۴۹ در مشهد به دنیا آمد. نام پدرش سیدحبیبالله و مادرش خجسته نام داشت و دانشآموز سوم متوسطه بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
مادر شهید سیدمهدی محمدی میگوید: مهدی با کل خانواده تفاوت داشت. بسیار بااخلاق، مهربان، صبور، آرام، متین و خیر بود. رفتارش با من و پدر و خواهر و برادرهایش بسیار خوب بود؛ هیچ گاه از مدرسه گله و شکایتی درباره او نشنیدیم و تازه پس از شهادتش، متوجه فعالیتهای مذهبی و کارهای خیر او شدم.
او تأکید میکند: خدا را شاکرم که ۶ فرزندم خوب و صالح هستند اما خاطراتم را که مرور میکنم، درمییابم هر حرف و رفتار مهدی از روی عقل و کمال بود و معتقدم گفتن ما حق او را ادا نمیکند.
او ادامه میدهد: سیدمهدی به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد و به هیچ وجه پای غیبت نمینشست و اگر حس میکرد صحبت درباره کسی به غیبت منتهی میشود، محترمانه تذکر میداد.
• برگزیدههای الهی
این مادر ۶۲ ساله که هنگام شهادت پسرش فقط ۲۹ سال داشت، میافزاید: مرور خاطرات، نامهها و وصیتنامههایش مرا مطمئنتر میکند که شهدا برگزیدههای درگاه الهیاند.
وصیتنامه او را که میخوانم، در بخشی از آن نوشته است: «من کوچکتر از آنم که به امت بزرگ و همیشه در صحنه حزبالله پیامی بدهم ولیکن از شما ملت میخواهم که تا جنگ و فتنه در روی زمین وجود دارد، در خانهها ننشینید و به این ظلم و جورها راضی نشوید؛ جبههها را پر کنید و سراپا گوش به حرف امام خود باشید و او را دعا کنید و تنهایش نگذارید».
او از روزهای اعزام پسرش این گونه روایت میکند: سیدمهدی ۱۷ ساله بود و در سال سوم رشته ریاضی دبیرستان آقامصطفی خمینی چهارراه زرینه مشهد درس میخواند، یک روز آمد و گفت میخواهم به جبهه بروم، همسرم گفت باید مادرت رضایت دهد. گفتم درست را بخوان، تمام که شد بعد خدمت سربازی برو؛ گفت: مامان اکنون نیاز است. گفتم: تو یک نفر نروی، نمیشود؟ گفت: اگر همه همین را بگویند، جبههها خالی میماند.
این مادر صبور به ۳۴ سال پیش برمیگردد و آرام برایم توضیح میدهد: مهدی فرزند ارشدمان بود و مانند همه مادرها دلم میخواست سربازی برود و برگردد و دامادیاش را ببینم. گفته بود برگردد درسش را در رشته مهندسی ادامه خواهد داد، اما او پس از ۵۰ روز از اعزام، در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۶۵ در منطقه حاجعمران عراق به شهادت رسید.
• پسرم سر نداشت
بغض فروخورده هر دویمان ترک میخورد، وقتی میگوید: خمپاره به داخل سنگری که او در آنجا بود، اصابت میکند. پسرم را که آوردند سر نداشت، قسمت چپ بدنش له و پای راستش متلاشی شده بود.
دوشنبه، ماه صفر بود و روضه نذری برای خود مهدی برگزار کرده بودیم که خبر شهادتش را به ما اعلام کردند.
او از خاطرات پیش از رفتن سیدمهدی که همه اشارههایی از شهادت او دارد، برایم میگوید: پیش از رفتن روی یک کاغد نوشت و گفت: مامان میتونی بخونی؟ با تعجب دیدم، نوشته: شهید سیدمهدی محمدی! گفتم: این برای چیه؟ گفت: هیچی. پیش از رفتن برای زیارت به حرم مشرف شد، عید قربان بود و گفت: مامان در حرم مراسم خاکسپاری یک نفر بود، اگر خدا لیاقت داد و شهید شدم، مرا در بهشت رضا دفن کنید. روزی که شهید شد، به وصیت خودش در بهشت رضا نزدیک فرماندهاش، شهید کاوه دفن شد.
مادر شهید محمدی از رؤیاهای صادقی که پیش از شهادت پسرش دیده بود، برایم تعریف میکند و میگوید: کارگاه همسرم انتهای حیاط بود و شبی خواب دیدم مهدی آمده و با یک نفر در انتهای حیاطمان سلام و خداحافظی میکند، گفتم: مهدی به کی سلام میکنی؟ گفت به بابا؛ دارم میروم. گفتم: کجا؟ وسایلت کو؟ گفت: لباس و ساکم را بعداً میآورند، همان طور هم شد، بدو بدو رفت. من هم به دنبالش رفتم. با همان لباس بسیجی بود. به دشت بزرگی رسیدم. جوی آب زلالی بود، او عبور کرد اما من دیگر او را ندیدم. آن طرفتر که برگشتم باغ زیبایی بود و دو خانم که روبند داشتند، ایستاده بودند. گفتم: اینجا کجاست؟ پسرم از اینجا عبور کرد، بگذارید من هم بروم. گفتند: برگرد، الان نیا، بعداً.
• از روضه تا راه امام حسین(ع)
از خواب بیدار شدم. دلم آشوب بود و آشفته حال بودم. دو روز بعد خبر شهادت مهدی را آوردند.
این مادر شهید ادامه میدهد: دلم برایش تنگ شده است، گاهی بیقراری میکنم، سر مزارش ساعتها مینشینم و با او درددل میکنم اما از دل و جان راضی هستم. خبر شهادت پاره تنم را که آوردند سخت بود، به یاد کربلا افتادم. هر زمان روضه برای امام حسین(ع) برگزار میکردیم، مهدی میگفت: امام حسین (ع) فقط به روضه نیاز ندارد. اسلام و قرآن و راه امام حسین(ع) است که نیاز به یاری دارد. مامان امام(ره) را تنها نگذاریم.
نظر شما