به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
از دلتنگی بگو کجای این جهان پناه ببرم؟ به کجا پناه ببرم که این همه خبرهای تلخ را نشنوم؟ خبرهایی که انگار برای رسیدن به ما از همدیگر سبقت میگیرند و شادیها را پس میزنند، از ما دورشان میکنند که انگار لذت میبرند از اینکه ما را رنج بدهند، از اینکه صورتهای ما را خیس ببیند، از اینکه دلتنگمان کنند، از اینکه اشک بریزیم. حالا که دارم به پشت سرم نگاه میکنم و به همان روزهایی که من تازه از روستا به شهر آمده بودم، یکی از پاتوقهای همیشگیام جلسه شعر حوزههنری بود. نگاه که میکنم میبینم از جمع دوستانم بعضیها کم شدهاند، رضا بروسان، مریم اسلامی، یحیی نجوا رفتهاند و جمیله ساداتکراماتی هم رفته است. دیگرانی هم رفتهاند که سن و سالشان از ما بیشتر بوده است، اما با این چند نفر همسن و سال بودم. ما روزهای خوبی داشتیم، روزهایی که دیگر هرگز تکرار نشدند و نخواهند شد. حالا فقط وقتی دلم برای آن روزها تنگ میشود میایستم، برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم و بعد همه غمهای عالم میریزد توی دلم درست مثل همین حالا که ناگهان خبردار میشوم کراماتی هم رفت. او را هم سرطان لعنتی برد همانطور که مادرم را برد و آدمهای عزیز دیگری را. با لیلا طالقانی تماس میگیرم تا بدانم موضوع چه بوده است، با صدایی غم گرفته از بیماری کراماتی برایم میگوید، از اینکه چند ماه بیماریاش دوام آورد و بعد او را برده است، از اینکه ...حالم از خودم بد میشود که بیخبر بودم و نمیدانستم کراماتی سرطان دارد تا دستکم سری به خانهشان بزنم یا لااقل تلفنی حالش را بپرسم. زهرا محدثی، لیلا طالقانی، راضیه موفق، راضیه رجایی، طیبه ثابت، خواهران سیدموسوی و... این نامها همیشه نامهای ثابت جلسههای شعر حوزه هنری و شعر ارشاد بودند و برایم با هم و کنار هم میآمدند، اما حالا یکی از این نامها کم شده است و حتماً دوستانی که با او بیش از من رفاقت داشتند، دلتنگترند، حتماً دارند به دنبال او در خاطراتشان میگردند، دارند خاطراتشان را مرور میکنند، به روزهایی که با هم بودند فکر میکنند و به ساعتهایی که با هم گذراندند. اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 که تازه با سیداحمد میرزاده جلسه شعر کودک و نوجوان حوزه هنری را به پیشنهاد مصطفی محدثیخراسانی راهاندازی کرده بودیم چندباری به جلسه آمد و بعد هم چند باری در دهه ۹۰ تعدادی هم شعر کودک گفت. بچه سالهای خوبی بودند، سالهایی که پلههای حوزه را پایین میرفتیم و بعد خودمان را در اتاق کوچکی مییافتیم و دو ساعتی ما بودیم و شعر، آن هم شعر کودک و نوجوان. حالا آن اتاق در زندگی ما نیست، آن ساعتها رفتهاند، درست مثل خیلی چیزهای دیگری که روزگاری در زندگی ما بودند و حضورشان حالمان را خوش میکرد، اما به نوبت از ما دریغ شدند، انگار زندگی هر روز که جلوتر آمدیم بیشتر یاد گرفت که چگونه میتواند ما را بیازارد. جمیلهسادات کراماتی، شاعر، محجوب، کمحرف و مهربان، در شعرهایش به همان سادگی و صمیمیت بود و همین شعرهایش را خواندنی میکرد. او شاعری بود بیحاشیه و آرام حتی حالا که رفته است هم او را با لبخندی مجسم میکنم که همیشه همراهش بود.
پلاوستر در «خاطرات زمستان» میگوید: «آذرخشی که در ۱۴سالگی دوستت را کشته بود، نشان داده بود که جهان ناپایدار و غیرقابل اعتماد است. هر لحظه ممکن است آینده از چنگ ما ربوده شود، آسمان پر از آذرخشهایی است که فرود میآیند و پیر و جوان را میکشند و همیشه و همیشه آذرخش هنگامی ضربه میزند که ما هیچ انتظارش را نداریم».
مگر این حرف پلآستر همان حرفی نیست که فروغ میگوید: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی، اتفاق میافتد».
رفتن شاعرخوب شهرمان جمیلهسادات کراماتی مثالی است روشن برای این دو ادعا و چقدر غمانگیز است.
نظر شما