تحولات لبنان و فلسطین

۱۱ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۰
کد خبر: 742129

به شرطی که ما رو ببری زیارت

زهراسادات دریاباری

تا میانه‌های راه تنها بودم. در یکی از ایستگاه‌های بین راه، از پشت پنجره راهروی واگن، دیدم که اول مادرش را به کول گرفت و وارد واگن شد، بعد زیر بغل پدر پیرش را که نشسته بود گرفت و وارد سالن شد.

به شرطی که ما رو ببری زیارت

سرش را پایین انداخت و سلام کرد. از واگن خارج شد. این‌ بار پدر پیرش را قدم به قدم داخل کوپه آورد.

به آن‌ها سلام کردم. پیرزن نگاهی به من کرد و گفت:

ـ سلام دخترم، ببخشید، شوهرم زبون حرف ‌زدن نداره.

نگاه پیرمرد پر از حرف بود. او اصلاً نیازی به زبان نداشت. نیم ساعتی سرم به گوشی و صفحات مجازی گرم بود که ناگهان چند تکه سیب و پرتقال به طرفم تعارف شد. پس از کلی نمی‌خورم و میل ندارم و دست شما درد نکنه، بالاخره میوه را قبول کردم و شروع کردم به خوردن. مرد جوان داشت با موبایلش صحبت می‌کرد.ـ سلام حاجی، ما داریم می‌ریم مشهد، پابوس آقا. دو سه روز دیگه برمی‌گردیم و میایم خدمتتون.

مکالمه‌اش که تمام شد، گوشی را قطع کرد و یک قاچ کوچک سیب در دهانش گذاشت و به نگاه پر از تشویش پدر و مادر پیرش لبخند زد. نمی‌شد فهمید بینشان چه می‌گذرد. دلم نمی‌خواست حس کنجکاوی‌ام را تحریک کنم، به‌ همین‌ خاطر دوباره سرم را به سمت گوشی چرخاندم. سکوت در اتاق سوم از واگن اول قطار تهران ـ مشهد حکمفرما شده بود. تنها ریتم یکنواخت حرکت قطار روی ریل‌ها شنیده می‌شد. حدود نیم ساعت یا شایدم ۴۵ دقیقه، گذشت تا اینکه مادر سکوتش را شکست.

ـ مگه قرار نبود ماه دیگه بری؟

ـ چرا مادر، اما سفر افتاده جلو. بعد از مشهد ان‌شاءالله عازمم.

ـ پس حداقل بگو کی برمی‌گردی؟

ـ نمی‌دونم مادر، خدا بخواد برمی‌گردیم به زودی. شما دعا کن جنگ تموم بشه تا همه برگردن کنار خونواده‌هاشون.

اشک در چشمان پیرزن جمع شده بود، اما اجازه فرو ریختن نمی‌داد. مرد جوان تاب این حال و روز مادر را نداشت. بشقاب میوه را روی صندلی گذاشت و از کوپه خارج شد. در نگاه مادر، در حرف‌هایش یا حتی سکوتش مرز بین حال خوب و حال بد گم شده بود. رو به من، با صدای لرزان شروع کرد به بازگو کردن آنچه در دلش می‌گذشت. دلم نمیاد مانع رفتنش بشم. بهش گفتم به شرطی می‌ذارم بری سوریه که من و این پدر پیرت رو به آرزومون برسونی. آخه ما اولین ‌باره که راهی حرم آقا می‌شیم. اولین ‌باره کوله‌بار زیارت علی‌بن‌ موسی‌الرضا رو بستیم. خیلی شیرین بود. وقتی داشتم ساک می‌بستم، فقط به لحظه اول زیارتم فکر می‌کردم. به اون ساعتی که چشمم به ضریح آقا می‌خوره، یا اون وقتی که با همین دستای بی‌جونم، ضریح طلای آقارو می‌گیرم... می‌دونم دلش به رفتنه. می‌خوام برم اونجا تا بسپرمش به آقا. برم اونجا تا روم نشه جلو رفتنش رو بگیرم. تا از روی آقا خجالت بکشم و نتونم به رفتنش ناراضی باشم. همپای مادر پیر اشک می‌ریختم. حسرت خوردم به دل بزرگی که داشت، به زیارت پربرکتی که نصیبش شده بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.