خیلی قبلتر از آنکه «بولینگ» بازی کردن میان بچهها مد شود، ما توی خیابانها هفت سنگ بازی میکردیم. زیاد از قوانین هفت سنگ سر در نمیآوردم اما از تماشای مسابقات بینمحلهای، جسته و گریخته چیزهایی درباره قوانینش دستم آمده بود. تیم هفت سنگ محله ما برای خودش برو و بیایی داشت. آنقدر بازیکن حرفهای داشتیم که هر محلهای جرئت نمیکرد رو در روی تیم ما بازی کند.
وسط یکی از مسابقات حیثیتیمان با چند محله آنطرفتر بود که یکی از بازیکنهایمان مجبور شد به خاطر مریضی مادرش قید مسابقه را بزند. من چهار پنج سال از بازیکنها کوچکتر بودم و فقط اجازه داشتم از توی پیادهرو، بازی را تماشا کنم اما آن روز نفهمیدم چه شد که به علت کمبود بازیکن من را کشیدند بردند وسط کوچه. آنقدر بد بازی کردم که تیممان باخت و لکه ننگ این شکست تا ابد روی پیشانی من ماند. از همان روز به بعد من تمام تمرکزم را گذاشتم روی یاد گرفتن هفتسنگ. غرور کودکانهام طوری در هم شکسته بود که حاضر بودم همه چیزم را بدهم اما بتوانم یک بار دیگر در یک مسابقه رسمی وارد میدان شوم و باخت آن روز را جبران کنم.
من آن روزها همه چیز را شبیه به توپ و سنگ میدیدم. حتی روزهایی که برای زیارت به حرم میرفتیم هم تمام فکر و ذکرم هفتسنگ بود. دور از چشم پدر و مادرم، جورابهایم را گلوله میکردم تا شکل توپ شود و چندین مهر را روی هم میچیدم. بعد سعی میکردم تمام همسن و سالهای خودم را از گوشه و کنار حرم جمع کنم و بدون آنکه پدرومادرها بفهمند، با مهرها، هفتسنگ بازی میکردیم.
وسط یکی از همین بازیها هم بود که چنان محکم به مهرها ضربه زدم که چند دانه از آنها خُرد شد. پیش از آنکه به خودم بیایم یک دست چروکیده خوابید زیر گوشم. من چهره پیرمرد عصبانی را هیچ وقت ندیدم اما زمانی که توی بغل مادرم اشک میریختم، چهره او را شبیه به غولهای توی کارتونها تصور میکردم.
بعدها همه من را بابت سروصدا راه انداختن وسط صحن و شکستن مهرها ملامت کردند اما هیچکس نمیدانست که من قبل از آنکه بازی را شروع کنم، از آقا اجازه گرفتهام. حتی احدی خبردار نبود که من نیت کردهام در صورت پیروزی در مسابقه حساس جمعه شب، با پول تو جیبیهایم یک بسته مهر نذری بخرم.
همین هم شد که وقتی مسابقه جمعه را بردیم و بازیکنها من را به عنوان کاپیتان جدید تیم هفتسنگ انتخاب کردند، بیخیال کیک و نوشابه بعد از بازی شدم و پولهایم را نگه داشتم برای خرید مهر نذری.
چند شب بعد، زمانی که پلاستیک مهرها را توی جامهری سبز رنگ خالی کردم، یواشکی هفت دانه را گذاشتم توی جیبم و جورابهایم را بدون آنکه پدرم ببیند درآوردم. میدانستم که باید با سنگهای واقعی و توی کوچه خودمان تمرین کنم اما ته دلم شک نداشتم که پیروزی روز جمعه، بابت دعای آقا بوده. برای همین میخواستم قولِ جام رمضان را هم از آقا بگیرم!
نظر شما