تحولات منطقه

در روزهای اخیر دوباره بحث «طرح بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران» در رسانه‌ها منجر به مناقشاتی در میان کارشناسان اقتصادی شد.

توصیه آیت‌الله بهجت به مسئول ارشد بانکی چه بود؟
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

گرچه داغی فضای انتخابات چندان مجالی برای بررسی دقیق و کارشناسی این طرح باقی نگذاشت اما آنچه روشن است، این است که همچنان عده قابل توجهی از کارشناسان اقتصادی و مسئولان مرتبط- به خصوص کارشناسان اقتصاد اسلامی- معتقدند تصویب این طرح، «ساختار معیوب و غیراسلامی کنونی بانک‌ها را تأیید و تقویت کرده و آن‌ها را قانونی می‌سازد و مشکلاتی که ایجاد می‌کند از معدود محاسنی که دارد بسیار بیشتر خواهد بود»؛ از طرف دیگر «شورای فقهی در این طرح در حد یک مشاور مصلوب الاراده تنزل داده شده» و این مسئله زمینه را برای اصلاح ساختار بانکداری خواهد بست.

در همین خصوص ضمیمه رواق روزنامه قدس، برای نخستین بار مصاحبه با حجت‌الاسلام علی بهجت، فرزند آیت‌الله بهجت درباره دیدار یکی از امنای بانک ملی مرکزی کشور با آیت‌الله بهجت را منتشر می‌کند.

در ادامه متن این مصاحبه را که حجت‌الاسلام دکتر علی نعمتی، دبیر هیئت اندیشه‌ورز اقتصاد اسلامی حوزه علمیه خراسان در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ در ایوان شمالی صحن گوهرشاد گرفته است، می‌خوانید.

چیزی را برایتان نقل می‌کنم که خودم دیدم

در دانشکده صنعتی اهواز - استادان بزرگی بودند - وقتی در آنجا صحبت کردم، مثل اینکه بعضی‌ها آنچنان خوششان نیامد؛ گفتند از آقا (آیت‌الله بهجت) کرامتی بگو! گفتم که من اهل نقل کرامت نیستم. خیلی اصرار کردند. گفتم: من چیزی را برایتان نقل می‌کنم که خودم دیدم؛ حالا شما اسمش را هر چه می‌خواهی بگذار. چون من رشته‌ام فلسفه است و کرامت را به این زودی‌ها باور نمی‌کنم. وقتی کرامت را باور می‌کنم که آن شخص به کرامتش اقرار کند. البته پدرم این حسرت را در تمام عمر بر دلم گذاشت که حتی اگر مچش را هم می‌گرفتیم، باز هم اقرار نمی‌کرد!

یک روز رئیس بانک ملی مرکزی قم به من زنگ زد و گفت می‌خواهم خدمت برسم. گفتم: خدمت چه کسی؟ گفت: خدمت شما. چون اگر می‌گفت خدمت آقا، می‌گفتم برو از خود آقا وقت بگیر! چون آقا به کسی وقت ملاقات نمی‌داد، حتی اگر رئیس‌جمهور هم می‌آمد.

ایشان آمد؛ همراه با خودش یک نفر دیگر را آورده بود. گفت: ایشان یکی از امنای بانک ملی مرکزی کشور است. یک مقدار که نشستند، گفت: این آقا می‌خواهد خدمت آقا (آیت‌الله بهجت) برسد. گفتم: خدمت آقای بهجت؟ گفت: بله. گفتم: می‌خواهید من شناسنامه و کارت ملی بیاورم!؟ فامیل من هم بهجت است! هر چه گفت، من با طنز جوابش را دادم؛ چون مردم متوجه نمی‌شدند که آقا با کسی دیدار نمی‌کند. گفت: من فقط یک التماس دعا از آقا داشتم. گفتم: دو حالت دارد؛ یکی اینکه شما به بنده وکالت بدهید و بنده از طرف شما هر وقت آقا را دیدم، به ایشان التماس دعای شما را برسانم یا اینکه حالا خودتان این کار را انجام بدهید. گفت: چطور می‌توانم این کار را خودم انجام بدهم؟ گفتم: می‌توانید به مسجد بروید؛ آقا الآن در مسجد مشغول نماز است. وقتی نماز را خواندید، معطل نکنید و بلافاصله به انتهای صف اول بروید. آنجا یک در هست که وقتی آقا نمازشان تمام می‌شود و با مردم خداحافظی می‌کند، از آن در خارج می‌شود. من هماهنگ می‌کنم که به شما اجازه بدهند از آن در داخل راهرو بشوید. در آن راهرو شما هستید و آقا. اما فقط التماس دعا بگویید و حق ندارید با ایشان صحبت دیگری داشته باشید. چون آقا حاضر نیست در آنجا حرف بشنود. گفت: بنده یک سفر بین‌المللی بسیار مهم دارم که می‌خواهم آقا برایمان دعا کند. خداحافظی کردند و رفتند.

وقتی آقا از مسجد برمی‌گشت، من از همان جلو در آقا را از آن کسانی که همراه آقا بودند تحویل می‌گرفتم؛ ایشان را به اتاقش می‌بردم؛ لباس‌های سنگین ایشان را از تنشان بیرون می‌آوردم. پس از این کارها آقا می‌رفت و بقیه عبادتش را انجام می‌داد. چون ایشان یاد نداشت مثل ما نمازش را فوری بخواند. من به آقا می‌گفتم که شما در این سال‌ها نمازتان را حفظ نکردید، اما من همه نمازم را حفظ هستم! از حدود ساعت ۱۱ مقدمات و اذکار و وضو را شروع می‌کرد و تقریباً تا ساعت ۲ مشغول نوافل و نماز و تعقیبات بود. وقتی هم که به خانه می‌آمد، بقیه کارها را انجام می‌داد.

تا گفتم آقا نصیحتی بفرمایید سرشان را بالا آوردند و...

آن روز هم مثل همیشه داشتم لباس‌های آقا را سبک می‌کردم که دیدم تلفن بیسیمی که همراهم بود زنگ می‌زند. پشت تلفن به من گفتند که همان دو نفر دوباره آمده‌اند! من به شدت عصبانی شدم؛ چون به آن‌ها گفته بودم که آقا یک عروسک نیست که من اختیارش را داشته باشم. ایشان اختیار خودش را دارد. اختیار ما هم دست خودش است. با خودم گفتم که احتمالاً این‌ها رفتند مسجد و آقا را در آنجا ندیدند، حالا دوباره آمدند و می‌خواهند آقا را اینجا ببینند. خلاصه اینکه با عصبانیت رفتم جلو در.

آن‌ قدر عصبانیت در چهره‌ام مشخص بود که همین ‌که من را دید، گفت: نه، نه، نه؛ من با شما کار دارم، با آقا کار ندارم! گفتم: بفرمایید. آمدند توی خانه، اما ننشستند و در همان راهرو جلو خانه گفتند: دست شما درد نکند؛ ما رفتیم خدمت آقا و در همان راهرو که گفته بودید، از ایشان التماس دعا کردیم و آقا هم برای ما دعا کرد. اما در همان لحظه احساس کردم حالا که آقای بهجت در فاصله نیم متری من است، از فرصت استفاده کنم؛ چون شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید. بدون هماهنگی با شما، به آقا گفتم: آقا، ما را نصیحتی بفرمایید! تا آن موقع آقا سرش پایین بود، حتی موقعی که التماس دعا گفتیم هم سرش پایین بود، اما وقتی گفتم نصیحتی بفرمایید، آقا سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد و گفت: «سه چیز است که خدای عالَم هم نمی‌تواند از آن‌ها بگذرد؛ ۱ ـ خون انسان‌هاست ۲ ـ آبرو و عِرض انسان‌هاست ۳ ـ اموال مهمه است؛ خداوند همه را نجات دهد (یا به همه توفیق بدهد) »؛ سرش را دوباره پایین انداخت و رفت. این توصیه به چه درد من می‌خورد؟ من با این نصیحت چه کار کنم؟

آیا حق دارید یک هزارم ارزش این پول را از آن کم کنید!؟

گفتم: شما خودتان را به آقا معرفی کردید؟ گفت: شما گفتید با آقا حرف نزنید، ما هم حرفی نزدیم و فقط یک التماس دعا گفتیم و از ایشان یک نصیحت خواستیم. گفتم: دقیقاً همین مورد سومی که آقا فرمود مربوط به شماست. گفت: چگونه و چطور؟ دستم را توی جیبم کردم و یک هزار تومانی درآوردم. گفتم: شما امین مردم هستید که ارزش این هزار تومانی را حفظ کنید؛ آیا حق دارید یک هزارم ارزش این پول را از آن کم کنید!؟

گفتم: دو یا سه ماه پیش که بانک‌های آمریکایی ورشکسته شدند و دلار آمریکا در تمام دنیا سقوط کرد، شما باید ارزش این هزار تومانی را در برابر دلار ثابت نگه می‌داشتید، اما ارزش این هزار تومانی را در برابر سایر پول‌های رایج دنیا مثل ین ژاپن، یورو اروپا و... حفظ نکردید؛ یعنی اگر به فرض ارزش دلار ۳۰ درصد تنزل پیدا کرده بود، ارزش پول ایران هم ۳۰ درصد تنزل پیدا کرد؟ آیا شما حق داشتید این کار را بکنید؟ گفت: نه. گفتم: اگر شما می‌خواستید ارزش پول ملی را حفظ کنید، باید دلار را با فرض تنزل ۳۰ درصدی، ۳۰ درصد ارزان‌تر می‌کردید تا پول ما با تمام دنیا برابری می‌کرد. اما شما نه این کار را کردید، نه آن کار را، بلکه ارزش پول ملی را ۲۰ درصد اضافه‌تر کاهش دادید! به چه اجازه‌ای این کار را کردید؟ شما که حق نداشتید حتی در یک تومان از این پول تصرف کنید، چطور ۵۰۰ تومان از ارزش آن کم کردید؟

حالا نمونه همین کار را جدیداً انجام دادند. سال ۱۳۹۰رفته بودم عراق و در آنجا لباس عربی و چفیه پوشیده بودم که کسی من را نشناسد. می‌آیند و می‌خواهند با من عکس سلفی بگیرند! می‌خواستم مُهر بخرم؛ گشتم و مهرهایی را پیدا کردم که دو طرف آن صاف باشد. موقعی که خواستم قیمتش را بپردازم، فروشنده گفت: ۵ هزار تومان! گفتم: تومان فی ایران! پول رایج ایران است. من ۵ هزار دینار عراقی به او دادم، اما او دینارها را به سمت من پرتاب کرد و گفت: رُح (برو) ایران، ۵ هزار تومان را برای من بیاور. مهرها را هم بگذار و برو. در کربلا! یعنی ۵ هزار تومان ایران از ۵ هزار دینار عراق بالاتر بود که او می‌خواست این کار را بکند. این گذشت. همین چند وقت پیش (نمی‌دانم سال ۹۳ بود یا نه) یک خانم عراقی در گذر خان در قم می‌خواست میوه بخرد. از مغازه‌دار پرسید چقدر شد؟ مغازه‌دار گفت: ۱۵ خمینی. آن خانم دستش را توی جیبش کرد و ۵ هزار دینار به آن مرد داد؛ باور کنید که آن مرد داشت با دمش پسته می‌شکست! مگر ما نمی‌گفتیم که ۷۰ درصد عراق در دست داعش است؟ مگر نمی‌گفتیم که مردم عراق به خاطر چپاول و غارت اموال تظاهرات کرده‌اند؟ پس چرا ارزش پول ملی ما پایین آمد؟ اما انگار کشور ما در دست داعش بوده، نه عراق!

در ۹۰ سالگی این ‌طور هوای مملکت را دارند!

وقتی که تمام این حرف‌ها را زدم، آن مسئول بانک ملی مرکزی به من گفت: یعنی این؟ گفتم: یعنی می‌خواهی بگویی که حرف ایشان مهمل بوده؟ رو کرد به رئیس بانک استان قم و گفت: شنیدی چه می‌گوید؟ رو کرد به من و گفت: آقا چند سال دارند؟ گفتم: بیش از ۹۰ سال سن دارند. گفت: خاک بر سر ما؛ یک نفر به ما نگفت که چه اتفاقی افتاد! یعنی این‌ طور هوای مملکت را دارد؟ خلاصه اینکه دست انداخت گردن ما و تشکر کرد، خداحافظی کرد و رفت.

آنجا در دانشگاه اهواز گفتم: شما اسم این را چه می‌گذارید؟

در حالی که پدر من نه تلویزیون دارد، نه رادیو دارد، نه روزنامه می‌خواند، در حالی که مقامات مملکتی همه ‌چیز دارند! به این چه می‌گویند؟ من نمی‌فهمم.

شما اسم این را هر چه می‌خواهید بگذارید!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.