او میگوید: آن زمان پسرم تازه دیپلم مکانیک گرفته بود، بسیجی بود، آموزشی بیرجند بود و در اولین اعزام به جبهه در سال ۶۱ درعملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار به شهادت رسید .
حاجیهخانم از رفتن حمیدرضا برایم تعریف میکند: از آموزشی که برگشت فقط یک روز کنارمان بود. وقتی میخواست برود لباسش را شستم و اتو زدم و آن شب کنارم خوابید. آخرین خاطرهام از او مربوط به روزی است که رفت، آن روز۱۰ قطار از مشهد اعزام شدند راهآهن شلوغ بود موقع خداحافظی صورتش را بوسیدم. قطار که راه افتاد ناخودآگاه مسیر طولانی به دنبال قطار دویدم و فقط گفتم ای کاروان آهسته رو آرام جانم میرود .
او با یادآوری اینکه همراهانم پرسیدند تا کجا دنبالش میخواهی بروی؟ بغض میکند و میگوید: گفتم، میدانم دیگر برنمیگردد. حمیدرضا رفت و همان بدرقه اول، آخرین دیدار آرام جانم بود.
او درباره شهادت پسرش میگوید: در عملیات مسلم بن عقیل گویا پاتک میخورند، بعدها فرماندهاش تعریف کرد که آذوقه و آب به آنها نمیتوانستند برسانند و رمزشان «یا ابوالفضل(ع)» بوده است. خمپاره که میزنند به شکم و مچ دستش اصابت میکند که خدا شهادتش را قبول کند. من و همه مادران شهدا پسرهایمان را مثل همه مادران دنیا دوست داشته و داریم و نور چشممان هستند.
مادری برای رزمندهها
حاجیهخانم پس از شهادت پسرش، مادریاش را برای رزمندگان در جنگ هم ادامه داده است. او تعریف میکند: یک سال پس از شهادت حمیدرضا برای پشتیبانی به جبهه رفتم. آن زمان پسر کوچکم سعید که ۱۶ سال داشت در جبهه و خط مقدم بود. سعید را آوردند پای اتوبوسی که من در جبهه با مادران چند شهید برای روحیه دادن به رزمندهها اعزام شده بودیم، لحظه خاصی بود، آن پسرم شهید شده بود اما علی و سعید هنوز در جبهه بودند. پشت جبهه ما مادران شهدا با رزمندهها صحبت میکردیم و میگفتیم دعاگوی شما هستیم، از نظر تهیه و تأمین آذوقه ما مثل مادرهای خودتان در خانه هستیم، پشت جبهه مادریمان را ادامه میدهیم. هنوز پسرهای زیادی داریم که برای کمک شما میآیند، نگران نباشید.
رختشویی در اهواز
مادر شهید افخمی میگوید: برای مدتی به علت بیماری شوهرم درگیر مسائل خانواده بودم ولی پس از آنکه حاجآقا به رحمت خدا رفت دوباره به پشت جبهه رفتم. این بار به رختشوخانه اهواز رفتم. آن زمان زنان آبادانی و خرمشهری برای کمک میآمدند اما از شهرهایی مانند تهران، اصفهان و مشهد هم برای کمک نیرو اعزام میشد .
این مادر شهید صبور از خاطرات آن روزها روایت میکند: پس از نماز صبح در دیگهای ۲۰منی با آب جوش لباسهای رزمندهها را میشستیم و حتی خیاط خانه هم داشتیم تا لباسهایی که نیاز به دوخت و دوز داشت را بدوزیم و بعد در بالای پشت بامها در آفتاب داغ جنوب لباسها را پهن میکردیم .از صبح سحر تا ساعت ۲ کار میکردیم. مثل سربازخانه بود؛ زنگ صبحانه، کار، چاشت، نماز، ناهار و... داشتیم و سالن بزرگی هم خوابگاهمان بود .
او ادامه میدهد: هر ۲۲ روز به شهرمان بازمیگشتیم و گروه بعدی کار را تحویل میگرفت. به یاد دارم لباسهای خونی رزمندهها و گاهی اوقات لباس رزمندگان بستری در بیمارستان را هم در برنامه شستوشو داشتیم .
او بغض میکند و ادامه میدهد: شستوشوی لباسهایی که گاه تکههای پوست و گوشت پسرهای سرزمینمان به آن چسبیده بود کار راحتی نبود. بعد هم آتشبس شد و جنگ به پایان رسید.
جهاد بیوقفه
پس از سکوتی معنادار تأکید میکند: این انقلاب و حفظ خاک به راحتی به دست ما نرسیده است، قدر بدانیم .صحنههایی را دیدهایم که تصورش باورناپذیر است. مادری پیکر فرزند شهیدش را تحویل گرفت که مغز سرش دیده میشد و دستش را روی سر پسرش گذاشت و گفت خدایا این قربانی را قبول کن .
از این مادر شهید میپرسم، حالا هم گویا راه کمک کردن همچنان ادامه دارد که بلافاصله میگوید: در جمعآوری کمک به جبهه حضور داشتم، جنگ که تمام شد برای حمایت از اسیران با سرکشی از خانواده شهدا فعالیتم را ادامه دادم و بعدها حضور جدی در خیریهها اولویتم شد .
۴۰ سال است که در مسجد جوادالائمه(ع) مطهری شمالی کار کمک به نیازمندان را با تعدادی از خانمها راهاندازی کردیم و همچنان هم هستیم و امیدوارم خداوند راه و کارمان را قبول کند .
نظر شما