به گزارش قدس آنلاین، این اولین باری است که پس از شهادت بردارش خنده روی لبهای زینب میآید. «زینب امیراحمدی» را میگویم خواهر شهید مدافع امنیت« سلمان امیراحمدی»! هم او و هم برادر شهید عجمیان درگیر و دار مراسم عروسیشان بودند که خبر آوردند پارههای تنشان، برادرانشان در جریان اغتشاشات به دست آشوبگران به شهادت رسیدند. خیال عروسی و مراسم را کسی دیگر نداشت. لباس سفید از تن درآوردند و رخت عزا به تن کردند. هرچند شهادت غم ندارد و افتخار است اما داغ جوان دیدن هم حرف کمی نیست! همین شد که دختران انقلاب برای ادای دین به شهدا آستین بالا زدند و به مناسب میلاد حضرت زهرا سلامالله علیها جشنی را برای برادر شهید عجمیان و همسرش وخواهر شهید امیراحمدی و همسرش تدارک دیدند. جشنی که سراسر نگاه و لطف خود شهدا بود!
ساقدوشهای کوچک عروس و داماد!
مهمانهای این مراسم با عروسیهای دیگر فرق دارند. همه دعوت شده خود شهدا هستند. هرکه ارادتی به شهدا دارد خودش را رسانده تا گوشهای از این محفل را بگیرد و در شادی این دو خانواده شریک باشد. روشنی و نور این جمعیت هم به حضور خانواده شهداست خانوادههایی که عکس شهیدشان را در دست گرفتهاند و آمدهاند تا دعای خیرشان را بدرقه زندگی این دو عروس و داماد کنند. هنوز خبری از عروس و دامادها نیست. مهمانها تقریبا همه آمدهاند و دهه هشتادیها از همه بیشتر. مولودیخوان از حضرت زهرا سلامالله علیها میخواند و خانمها کل میکشند و میان جمعیت پرچمهای سبز یا زهرا تکان میخورد. راستی مهمانهای این مراسم همه خانمها هستند.
چشمم میخورد به دوقلوهای شهید «محمدپورهنگ»! فاطمه و ریحانه. بیهوا لبخند میآید سراغ صورتم. چادر سفید گلداری به سر کردهاند و سبدهای پر از نقل را به دست گرفتهاند. صورت کوچک و معصومشان میان آن چادرهای گلدار به فرشتهها میماند. نمیشود مهمان این عروسی شد و فرصت همکلامی را با این ساقدوشهای کوچک از دست داد.جایی کنارشان مینشینم و میپرسم خوش میگذره دخترها؟! هر دویشان با هم جواب میدهند. گوش تیز میکنم که میان آن شلوغی صدایشان را بشنوم:« خیلی... از همهی عروسیها بیشتر. چون قراره ما روی سر عروس و داماد نقل بپاشیم». ریحانه نگاه میکند سمت در و چشمهایش منتظر عروس و داماد است اما فاطمه با شیرین زبانی میگوید:« من برای عروس و داماد دعا کردم گفتم خدایا خوشبخت باشند». فکر میکنم چه خوش بختاست عروسی که دستهای کوچک و دل پاک ریحانه و فاطمه برایش دعا کند.
دوست داشتم حالا که پدرم نیست برادرم باشد!
«ماشین عروس رسیده»! این نوید را دختران انقلاب آرام در گوش هم زمزمه میکنند. با چند نفر از خادم ها خودم را میرسانم به عروس و داماد. زینب چادر عروس صورتی رنگی روی سرش انداخته و عکس برادران شهیدش را به دست گرفته. سلام و احوالپرسی گرمی با ما میکند. نزدیکتر که میآید تازه آن قاب عکس توی دستش را میتوانم ببینم. عکس سه شهید کنار هم که پدر و دو برادرانش هستند. مثل دختری که تمام داراییاش را به دست گرفته زینب حاضر نیست قاب عکس را از خودش جدا کند. خادمها او و همسرش را راهنمایی میکنند داخل اتاقی. من هم پشت سرشان میروم. برادر شهید عجمیان و همسرش انگار زودتر رسیدهاند. تبریک میگویم. عروسخانم چادر سفیدش را روی سرش مرتب میکند. چشم میدوزد به گلهای قالی و زیرلب تشکر میکند. چشمهایش غم دارد. چشمهای همسرش هم همینطور. اما شهید عجمیان از پس قاب، لبخند میزند.
برای همصحبتی، پاهایم نمیرود سمت برادر شهید عجمیان و همسرش. حس میکنم حرف از هر کجا که شروع شود آخرش ختم میشود به اشک. نمیخواهم صحبت از روحالله دوباره چشمهایشان را تر کند. مینشینم پیش زینب و او از آخرین دیدار با برادر میگوید:«جلسات آشنایی بود. همسرم تماس گرفت و قرار شد برویم امامزاده صالح. داداش سلمان گفت دلش هوای زیارت کرده. همه با هم رفتیم. وقتی رسیدیم از من جدا شدند و گفتند تو تنها برو. آخرشب بود که آمدند دنبالم. داداش سلمان کلی آن شب با من شوخی کرد. از آقا رضا خیلی خوشش آمده بود میگفت همین که اخلاق خوبی دارد و پسر با ایمانی است همین کافی است بقیه چیزها خودش جور میشود. آن شب آخرین دیدار من و برادرم بود. فردا خبر شهادتش را آوردند». چشمهایش پر میشود از اشک. کلمات آخر را آرام ادا میکند که بغضش نشکند. میگوید:« دلم میخواست حالا که پدرم نیست حداقل سلمان در عروسیام باشد اما...»
احساس کردم برادرهایم آمده بودند!
یکی از خادمها دو دسته گل سفید میآورد و میدهد به دست عروسخانمها. عطر خوش نرگس میپیچد بینمان. دختران انقلاب میآیند به استقبال عروس و دامادها تا راهی مراسم شوند. خودم را زودتر میرسانم داخل. صدای هلهله بلند است. مولودیخوان همچنان ذکر حضرت زهرا را به لب دارد. ساقدوشهای کوچک عروس و داماد با سبدهای نقل کنار در ایستادهاند. مهمانها سنگ تمام گذاشتهاند.عروس و داماد که میآیند برخی دست میزنند و کل میکشند. بعضیها هم با نقل و گل به استقبالشان میآیند. همه لبخند به لبدارد مثل قاب عکس شهدا که مهمانهای ویژه این مراسماند؛ حتی خانواده عجمیان هم حالا صورتشان به لبخند گشوده شده.
خواهران شهدا تور سفیدی را روی سر عروس و داماد میگیرند و یکی از همسران شهدا بالای سرشان مشغول قند سابیدن است. عاقد آمده برای خواندن خطبه این دو زوج. زینب قرآن را گشوده و زیرلب زمزمه میکند. بله را که قرار است بگوید. چشم میدوزد به عکس برادرانش به عکس پدرش و به جای خالیشان. اشک از گوشه چشمش سر میخورد و میگوید:« با اجازه امام زمان و پدر و برادران شهیدم بله!» صدایش میلرزد دل ما هم همینطور!
خطبه این بار برای برادر شهید عجمیان و همسرش جاری میشود. مهمانها عروس را میفرستند دنبال گل و گلاب و دست آخر بله را میگیرند. حواسم به عمه شهید است. چین و چروک نشسته روی دستهایش اما عکس بزرگی از روحالله را به دست گرفته و نشسته نزدیک عروس و داماد. هر دویشان را میبوسد و تبریک میگوید. لبخند نشسته روی لبش اما تا نگاهش میافتد به عکس روحالله بغضش بیهوا میشکند خیال میکنم. فکرش رفته باشد به دامادی روحالله به اینکه آرزو داشته او را در لباس دامادی ببیند و... پیش خودم میگویم خوب شد مادر روحالله اینجا نیامد وگرنه چه کسی میخواست دلش را آرام کند؟!
مهمانها یکی یکی برای عرض تبریک میآیند. میروم کنار زینب. میگوید:« احساس کردم داداش سلمان و داداش روحالله و بابا اینجا بودند. درست کنارم!»
دختری که عروسکش را کادو آورده بود!
دختر کوچکی چادرم را میکشد.« این رو میخوام بدم به عروس!» یک جعبه کوچکش گرفته دستش و با چشمهایش زل زده به من. میگویم:«شما چرا زحمت کشیدی خانم کوچولو!» نمیدانم معنی حرفم را متوجه شده با نه جواب میدهد:« قشنگترین عروسک منه برای عروس آوردم آخه دلم میخواست کادو بدم یک کادو که خودم بدم نه مامانم!»
همهچیز را خود شهدا آماده کردند!
صدای اذان مغرب بلند میشود مهمانها یکی یکی میروند. اما قبل از رفتن هر کدام از سفره عقد چیزی را به تبرکی میبرند یکی یک شاخه گل، یکی چند شکلات و... عروس و داماد میایستند به نماز.
من هم چند کلامی را مهمان «بهاره جنگروی»مسئول مجموعه مردمی دختران انقلاب میشوم میگوید:« شنیده بودیم شهید سلمان آرزوی دیدن عروسی خواهرشان را داشتند مادرشان میگفتند این روزهای آخر قبل از شهادت همش در تلاش برای برگزاری عروسی خواهرشان بودند. یکی از دوستان هم خواب شهید عجمیان را دید. از آن طریق بود که فهمیدیم برادر شهید عجمیان هم قبل از شهادت ایشان،درگیر و دار مراسم عروسیاش بوده. برای اینکه هم دل شهدا و هم خانوادههایشان را شاد کنیم و به برکت حضرت زهرا(س) جشن میلاد ایشان را به نام شهدا گره بزنیم. قرار شد مراسم عروسی مردمیای برای این دو زوج عزیز بگیریم. باورتان نمیشود همه این مراسم عنایت خود شهدا بود و ما دخالتی نداشتیم!»
از عنایتها میپرسم. از این که میگوید همهچیز را خود شهدا آماده کردهاند و او به گفتن کوچکترینشان بسنده میکند:« خیلی اتفاقات بزرگی افتاد که مراسم به این خوبی پیش برود. همه را هم خودشان سر راهمان قرار دادند و چیدند شهدا حواسشان به جزئیات مراسم هم بود. آنقدر که چند وقت پیش من و یکی از خادمها سوار تاکسی شده بودیم و بین راه حرفمان به سمت مراسم کشید. داشتیم برنامهریزی میکردیم که آقای راننده گفتند هزینه رفت و آمد خانواده شهدا را حساب نکنید. همش را خودم انجام میدهم!»
همه رفتهاند من هم خداحافظی میکنم. قبل از رفتن میشنوم که مادر شهید« سلمان یاراحمدی» دست به دعا برمیدارد و برای همه مهمانها دعا میکند. با همان لحن مادرانهاش میگوید:« خدا خیرتان بدهد. انشالله هرچه میخواهید خدا نصیبتان کند. بعد از شهادت سلمان این اولین باری است که لبخند بر لب زینب میآید».
منبع: فارس
نظر شما